Challenge
باز تشویشها پا به قلمرو روحش گذاشته بودن تا پادشاه رو به اسارت بگیرن
قلبش رو!
نمیدوست چندمینبار بود که مقابل ارتشی از اندوه و درد به زانو درمیاومد.
باز نفسهاش به شمار میافتاد.
تنش یخ میکرد و دستهاش به لرزه مینشست.
و در سیاهی گلگون مغزش چیزی جز سکوت جولان نمیداد...
قلبش از پسلرزههای حاصل از غم مبحوسش میلرزید و تپشها رو جا میانداخت.
کی گفته بود که قفسهی سینهش حصار قلبش بود؟
اون زندانی بود برای بازی غمها میان قلبش که مبادا پا به فرار بذارن و به گوش کسی بخورن!
حصار و زنجیر قلبش، زجری بود که از درون لابهلایِ رگ به رگ قلبش رخنه کرده و هربار با بیرحمی قلب کوچیکش رو میفشرد.
احساسات زرینش با غمهاش یکی شده و اون با غمها، زیباتر جلوه میکرد.
بیخبر از قلبی که از درد خون سرفه میکرد و زجرش رو به تمام بدنش پمپاژ میکرد!
بارها و بارها
زجری میکشید به سرخی خونِ نشسته در رگهاش
و بازهم میون دردها اندوه غمانگیزش رو زیبا میدید!
مگر چند نفر بود؟
مگر جز قلب سفیدش چی توی دستهاش داشت؟
مگر یک انسان چقدر تاب داشت؟
دیر شده بود، خیلی دیر!
وقت خاتمه دادن بود، به همه دردها!
قلبش جامی از جنس شوکران به دست گرفته و خبر از قتلعام احساساتش میداد...
قلبش میرفت تا جاش رو به تکه سنگی بده که درش رو به روی تمامی احساسات، با قفلی از فولاد میبنده
و کلید رو با قلب از دست رفتهش به خون میسپاره!
نویسنده: Roubita