Challenge

Challenge

                    ‌ ‌‌‌  ‌

چشم هایی که ماه نوازششان می‌کرد. دست‌هایی که یکدیگر را طلب می‌کردند. و حالا، چشم‌هایی که به یکدیگر دوخته شده بودند. لب‌های مشتاق، پیکر‌های بی‌قرار برای در آغوش کشیده شدن. چه کسی شروع می‌کرد؟ بهتر بگویم؛ چه کسی جرعت آغاز داشت؟ اگر دیگری، او را پس میزد چه؟ اگر دست‌ها، آنقدری که باید گرم نبودند چه؟ ولی باید از جایی شروع کرد. هر دو باهم، دست‌هایشان را به سمت دیگری دراز کردند. حیران از این هماهنگی. حیران از این لحظات بی پایان که در دل شب به دام افتاده بودند. چه کسی جرعت پایان دادن به این لحظات را داشت؟ تنها مرگ. آری مرگ! شاید ثانیه‌های بعد، خود را در دامان آنان می‌انداخت. پس این درنگ در نقطه شروع چه بود؟ پس مکث را کنار گذاشتند. دست هایشان را به یکدیگر آمیختند، و آنچه که لازم بود را آفریدند. دیگر راه بازگشت نبود. قلب‌هایشان بیش از آنچه ظرفیت داشتند می‌تپید. چشم سَر، بسته شد و دریچه قلب گشوده شد. ماه نظاره‌گر بود. آن‌ها را چنان روشن کرده بود که هاله‌ای از دیگری ببینند. همین کافی بود. دل های نزدیک، چشم های بینا می‌خواستند چه‌کار‌؟ لحظاتی بعد، در آغوش هم می‌زیستند. سرهایشان یکدیگر را یافته بودند و از آنچه یافته بودند، خشنود بودند. شکرش میکردند. می‌پرستیدندش. آن شیرین عشق بی‌پایان را...

سرآغاز هر چیزی، عشق است و تردید، مرگ عشق است. اگر آن را می‌پرستی و اگر با جان و استخوان احساسش می‌کنی ، تردید به خود راه نده؛ که هم خود را میکُشی و هم او را. 

پس از آن شب، آن حلاوت، یکدیگر را بیش از پیش، به حریم امن خود راه می‌دادند. بیشتر در کنار هم می‌خندیدند، بیشتر میگریستند، بیشتر سر بر شانه می‌گذاشتند. نامیرایانی شده بودند در جسم زمینی که از عشق تغذیه می‌کردند. پس درد می‌کشیدند. همچون نعشگان و مستان و دائم الخمران. زمانی که در کنار یکدیگر نبودند، چیزی را حس نمیکردند. 

پس نگران می‌شدند. در ذهن مدام می‌گذراندند: سوگند یاد میکنی تا به ابد در کنارم بمانی؟ 

و مدام پاسخ میدادند: آری!

 آیا پاسخ دیگری هم همین بود؟ آری؟ و یا با تردید کلماتی چون (شاید) را بازگو میکردند؟ از این سوال می‌مردند و زنده می‌شدند. اما جرعت به زبان آوردنش را نداشتند.

روزها می‌گذشت. 

می‌چشیدند، طعم پیشانی یکدیگر را.

 میفهمیدند و استنشاق میکردند، عطر تن یکدیگر را.

می‌خواندند، پیش از آن که دیگری چیزی بر زبان بیاورد، ذهن یکدیگر را.

پس تمامشان گوارا بود. بر روی روح یکدیگر، از خود اثر به جا می‌گذاشتند. دیگر تردید نداشتند. هر طلوع، از پشت پنجره می‌دیدند. هم طلوع را و هم محبوب را. به انتظار طلوعی مینشستند که بدانند از آن هم می‌شوند...



نویسنده : مالاکِیت

Report Page