Challenge
به میان پردههای تماشاخانه، عاشقان، اینبار نه برِ وصال، برِ جدال برخواستند. نور، تاریکی را دریده و بر آن دو میتابید.
مرد به آرامی دریای چشمانش، از روی ورقی، لب زد:
- آمدهام که بمانم
زن به پریشانی زلفانش به پاسخ ندای آن عاشق، فریاد کشید:
- حال که هردو فرسودهایم؛ آمدن و ماندنت چه دردی دوا میکند؟
مرد به تنگ آمد، بر زمین افتاد، اما گفت.
- شیرین بانویِ من، چرا تلخی؟
زن دستی به گیسوان سفیدش که با رویشان را با کلاه پوشانده بود کشید. دامنِ جامه سرخش را تکاند و سربه زیر انداخت.
- گناه تقدیر است؛ مپرس. برو و هیچ مپرس.
خستگی از چشمانش میبارید و همین چهرهی چهل و چند سالهی زن را پیرتر نشان میداد.
روی چهارپایهای که برای استراحت آنجا نهاده بودند نشست. دستش را روی سینهاش گذاشت. نفس نفس میزد.
- ب..بب..رای امر..روز بس..یی نینن..نیست؟ قلبم خیلی درد داره. نمیتونم...
- فعلا قرار نیست کار تموم بشه.
زن سرخپوش، سحر، آهی سرداد و پلک روی هم نهاد. زیر لب اشعاری زمزمه میکرد.
- «به دنبال خودم چون گردبادی خسته میگردم»
مهرداد، مرد سیه پوش، پاسخش میداد.
- «ماییم و خوابهای پریشان تمام شب،
خوشوقت آنکه با چو تویی همنشین بوَد.»
زن، سرش را سوی چشمهای آبی و غرق مهر مرد که نگاه از شرم به زمین داده بود گرداند.
- ببخشید، چیزی گفتید؟
- پاسخ شعر شما... وصف حال کردید متقابلا همونکار رو کردم.
- من با شعر، میونهی خوبی ندارم. گاهی میخونم صرفا برای پر کردن اوقات...
- بنده رو لایق خوندن شعر همراه خودتون میدونید؟
ناگاه دل زن روی سرش تپید. چه میتوانست بگوید؟ نه راه گریز داشت نه جانِ ستیز... مرد امیدوار بود، میدانست اگر شعر رو کند، زن نمیتواند ردش کند.
- چرا که نه، شروع کنیم.
- «حلول کن به تنم، جان ببخش و جانان باش»
- «من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت، اینهمه سیگار نکش...»
- «تویی که شهرهی شهری به شعر و خوش سخنی!
خودت به مدعیانت بگو که مال منی...»
- «شب سردیست و من افسرده،
راه دوریست و پایی خسته،
تیرگی هست و چراغی مرده»
- «به پیش چشم من تا چشم یاری میکند دریاست؛
چراغ ساحلی آسودگی ها در افق پیداست
درین ساحل که من افتادهام خاموش،
غمم دریا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلقهاست
خروش موج با من میکند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت... که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت»
هردو میسوختند. آری، تب عشقی اینچنین، سوزاندن هم میداند... سحر هر لحظه خود را بیشتر از چشم مهرداد میپوشاند، آن مجنون نیز، سیه پوش و فتاده بر زمین، از رنجهایش سخن میکرد.
به زبان شعر، زبان عشق، به زبان نگاههای نهان...
- میتونم برم خونه؟ دخترم تنهاست.
- بهانه برای چی سحربانو؟ فرار میکنی؟
- برای چیزی که از من میخوای، زیادی دیر شده.
دریای چشمانش موج برداشت... ابروانش گره خورند
- چرا؟
- نپرس... برو و نپرس
- فرهاد نرفت، پای شیرین موند.
- خسرو چی؟
- داستان من و تو خسرویی نداره. فقط شیرین و فرهاد داره... فقط لیلی و مجنون داره سحر...
زن، چونان شعلهای رهیده از دام آتش، میسوخت از عشق و غضب. به مرد پشت کرد، سمت پرده رفت، برای رفتن.
- دست بردار. رها کن. محض رضای خدا رها کن. گذشته رو بزار کنار.
مرد همچنان امیدوار بود و میخواند.
- «مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم!»
زن پرده را کنار زد. مرد به دنبالش. نوای اشعارش لحظه به لحظه بلندتر میشد.
- «روزی که ذره ذره شود استخوان من
باشد هنوز در دلِ تنگم هوای تو!»
«مونسی نیست مرا بعد سفر کردن تو...
همدمِ دردم و این درد، کشیدن دارد!»
- ساکت... همهی شهر فهمیدن... ساکت... رازو که جار نمیزنن مرد! ساکت!
- چرا میری؟ چرا میگذری؟ «مرهم به دست و مارا
مجروح میگذاری؟»
- بس کن!
- «پشت هم شعر نوشتم که بخوانی، خواندی؟
بغض کردم که ببینی و بمانی، ماندی؟»
زن ایستاد، مرد هم. نگاههایشان درهم آمیخت.
- چون «من عودم و از سوختنم نیست رهایی» نمیخوام به پای من بسوزی و خاکستر شی، تو از جنس پاک مهری.
- من جز زخم، هیچچیز نیستم. تو مرهمی، سوختن هست ولی درمان میشم. «این منم با کوله باری از غم و حسرت ولی...
عاقبت این بی کَسی با عشق جبران میشود.»
- «مثل برفی که ببارد وسط تابستان
وصل من با تو بعید و چه محال است عزیز»
- «وی گردنم ببسته، از تو کجا گریزم؟»
- مهرداد؛ من خستهام! «شرح درد از من مخواه، این داستان پیچیده است...»
- مختاری که بمونی یا بری. اما، «دانی که من از تو برنگردم؟»
هردو سربهزیر شدند، باز شدند غریبترین آشنایان. سحر سکوت را همچو شب شکست.
- فردا... نمایشه؟
- امروز تمرین آخر بود. آره. سر ساعت مقرر خودتو برسون.
- باشه. من باید برم... خداحافظ.
- چشم انتظار برگشت باشم؟
- هرطور که میدونی. خداحافظ.
- وقتی اینطور سریع و دستپاچه خداحافظی میکنی، یعنی قرار برگردی.
- من هیچی نمیدونم. خداحافظ!
لبخند، مهمان لبان مرد شد. دستش را به آرامی در هوا تکان داد، زن نیز گذشت. مهردادِ سیهپوش، اسیر شب شد؛ اما همچنان به امید صبح به در چشم دوخته بود...
نویسنده: ث.ق نگارندهیقلمشکسته