Challenge
و خندید،
شاد،
پیدا شده!
گم شده پیدا شده بود.
(من فقط پیانو میزنم چون باحاله! خوشم میاد، این لعنتی معرکهست، گور بابای نابغهها.)
نواخت از بیقائدهی دوستداشتنی قلبش، ماهیهای کوچولو اینبار با شوق اینطرف و اونطرف ولوله به پا کرده بودن.
تا زمانی که از سن پایین کشیده شد یا وقتی که مربیش فریادکشان سوارش کرد و تقریباً جلوی در خونه پایین پرتش کرد، کرِ نوای خوب پیانوی تنهای سن بود.
به دستهاش نگاه میکرد و چشمهاش لحظات قبل رو میدیدن.
حسی که چند ماه عذابآور درست با شروع پایین به خزان نشسته بود، بوی بهار میداد.
وقتی در خونهی غرق سکوت رو باز کرد، شکوفههای بهار به رقص در اومدن.
وقتی لباسهای رسمی بد ترکیب رو درآورد، آبشار ناشناخته از دل رویاهای کودکانه روی تنش ریخته شد.
همه چیز خوب بود، از اجراش راضی بود، از حالش و زمین.
سوییشرت رو پوشید و بیرون رفت، جایی نزدیک خونه، یه نوشیدنی میخواست.
با افتادن سکه داخل کیوسک شیشهای نوشیدنیها، به خودش اومد.
اطراف رو نگاه کرد، غروب زرد-نارنجی هم لباسش غوغای درونش رو به یه فنجون چای نارنجی آفتابی دعوت میکرد.
-میو!
چشمهای گرد گردوییش روی گربهی همرنگ آفتاب نشست و بعد متوجه نوشیدنی شد.
گربهسان بازیگوش، دست از راه رفتن کشید و حرکات آروم پسر رو تماشا کرد.
یوکیمورای که یه شنونده پیدا کرده بود شروع کرد، ماهها بود که میخواست حرف بزنه و مو نارنجی به نظر مشتاق میاومد.
گیرهی قوطی رو بالا کشید و راضی از پیس گازش چشم بست.
-میدونی چیه نارنجی کوچولو، من امروز گند زدم به یه مسابقهی پخش زنده، به طرز زیبایی قهوهای کردم همه جا رو. از همون توپ کوچولوهایی که کنار درختا میندازی.
قلپی خورد و شاهد نوازش ساق پای لختش با همهی جای گربهی توجه جلب شد.
روی زانو نشست و بیخیال از مویی شدن لباسش و گرد و خاگ خیابانی پسرک نارنجی، توی بغل کشیدش.
-از اوایل ترم بالاخره برام یه پیانو خریدن، منم که خر ذوق، شب و روز نت آهنگ، های مورد علاقهم رو کج کوله در میآوردم...
خوب بود... با بداهههام خوب بودم تا اینکه مربی هان گفت میتونم شناخته بشم، استعداد دارم، شوق دارم-
نگاهی به گربهی بیخیال انداخت که گاهی بلند میشد تا از نوشیدنی لیمونادش بخوره.
-نه! مگه میخولی بمیری؟ حرفامو گوش کن تا ببرمت خونه و بهت غذا بدم، ببینمت؟
قوطی رو کنار گذاشت و از زیر بغل گربهی ناراضی گرفت.
-تولهای که! پس باید بعدش برت گردونم همینجا تا مامانت نگران نشه.
و بعد دوباره توی بغلش یه صندلی نرم و گرم شاهانه برای تولهی بازیگوش درست کرد.
-مجبور شدم شرکت کنم، قلبم نمیزد، دیگه کلاویهها به جونم بند نبودن، فقط باید تمرین میکردم و پسرفتمو میدیدم.
غروب کم کم تیرهتر میشد؛ قصد داشت چکمهی سیاهش رو به پا کنه و توی تمام شهر قدم بذاره.
-اوه! پاشو بریم! خلاصه که، خیلی خوشحالم که گند زدم به برنامههاشون و دوباره خودم شدم.
میدونی؟ اینطور خوش میگذره.
خیلی خوش میگذره!
نویسنده: بهار