Challenge

Challenge


به هنگام غروب خورشید ازدحام حس تنهایی و درد در تک به تک سلول های بدنم می‌پیچید و گاهی با تمام وجود آه می‌کشم که ای کاش لااقل می‌دانستم علت این درد های گاه و بی‌گاه را، به هنگام شب و در اوج تاریکی و ظلمات، تنها درد هایم قابل مشاهده است و تنها سوالی که برای من وجود دارد این است، که چه کسی قرار است ببیند مرا...

آیا قرار است روزی لبخندِ گریانم، صدای شکسته‌ام، نگاهِ خسته‌ام و سکوت شلوغ‌ام را کسی درک کند؟ آیا می‌شود کسی روزی مرا که تشنه فهمیده شدن است، بفهمد؟

لبخندی تلخ، خیر این سودایی که در سر می‌پرورانم سرابی بیش نیست و کسی قرار نیست هیچ گاه ازدحامِ تنهایی مرا درک کند؛ تنها می‌توانم بنویسم، از هرآنچه که می‌بینم و می‌شنوم تنها می‌توانم بنویسم، آنقدر که دستام بتوانند لغات را در آغوش بگیرند و این سلاح‌های جاندار را در خود محو کنند، آری اگر شود روزی این کتابِ زندگی به پایان برسد؛ آنگاه من، دخترِ سایه، چقدر خشنود خواهم شد، آنگاه می‌دانم یک نفر و یک چیز به طور تمام مرا فهمید و بو کشید و درک کرد، دفترم را می‌گویم، دفتری که از ابتدا تنها و تنها و تنهاترین دوست من بوده است و خواهد ماند، آخر... گویی پیش هیچکس راحتی نداشته‌ام!

سکوتی که قابل درک باشد در بین این انسان‌ها تعریف نشده‌ بود! خیر، من در بین آنها تعریف نشده‌ام و آنها مدام از چیزایی که نمی‌توانند بفهمند می‌ترسند!

و تنها می‌توانم در آخرین جملاتم گویم که، تلاش برای فهمیدن بسیار بسیار مهم‌تر از تظاهر به آن است، مرا می‌شناسی؟ بگو، بگو از من چه می‌دانی؟ آری... هیچ‌چیز... و تو گمان می‌کنی نمی‌شود در شلوغ‌ترین نقطه جهان، تنها ماند؟ آری من با تو می‌گویم که می‌شود... می‌شود تنها ماند و ماند و ماند...!

آنقدر که گاهی، سایه نیز تو را از یاد ببرد، خورشید فراموش کند بیدارت کند و ماه شب‌بخیر های هر شبش را از تو دریغ کند!

هنگامی که به طلوع خورشید نزدیک می‌شویم، کسی اینجاست که خشنود می‌شود، زیرا زخم‌هایش را قرار است دوباره هرچند برای مدتی کوتاه، از یاد ببرد، آری شخصی به استقبال درخشش دوباره آسمان، از میان تاریکی می‌رود، آری شخصی اینجا، فراموش شده است و کم مانده تا خویش را نیز از یاد ببرد...

صدایش را می‌‌شنوی؟


- پایان.


نویسنده: Eve

Report Page