Challenge

Challenge

𝓡 . 𝓝

‌                         ‌ ‌‌‌  ‌

قصه دلتنگی ام را در کنج کتابفروشی ورق می زنم.یادآوری گذشته قلبم را به تپیدن وا می دارد و تو را بر گونه هایم خیس می کند.

گاهی به قدری دلم برایت تنگ می شود که دوست دارم چشمان عقاب و پاهای یوزپلنگ را داشته باشم و در دشت رویاها تو را شکار کنم.

گاهی به قدری هوای دلم برایت بارانی می شود که می خواهم پرستوها آمدنت را نوید دهند و اشک های روی پنجره دلم را کنار بزنند.

به یاد می آورم که در صحرای انتظار در حالی که ره وجودگ را گم کرده بودم آمدی و ستاره راهم شدی.احساس می کردم که درخت وجودم سالها آرزوی باغبان ستودنی چون تو را می کرده است. احساس می کردم که چون نیلوفری در برکه بی کسی هایم ماندگار می شوی.

هر روز بیشتر گلدان دل مرا منتظر پروانه وجودت گذاشتی چنان که هر چه در رویای با تو بودن شنا می کردم به ساحل با تو بودن نمی رسیدم.

هر روز به این امید که افسار عشقم را بگیری تنهایی در بوته های گل سرخ می تاختم.در آن میان که من هر سپیده دم انتظار قاصدک آمدنت را می کشیدم دریافتم که نگاه تو همچنان به گذشته خود بوده و مرا همچو قصه ای ناتمام رها کرده ای.

کتاب را می بندم.هنوز هم جای خالیت در سطر به سطر زندگیم درد می کند. تمام باورهایم را از دست داده ام.خانواده..عشق..دوست یک به یک جلوی چشمانم سوختند.خودم را نیز از دست دادم.نه تنها خاکستر نماندم بلکه در چشم به هم زدنی خاکسترم را هم باد برد.


نویسنده: نسترن

Report Page