Challenge

Challenge


از ناشناس

به :جئون جونگ کوک


دو مارس دوازده سال پیش بود و خب من یه دانش آموز سال اولی بودم که با پارتی بازی و زور بابام ،نمره های پایینم رو لا پوشونی کردم و اسمم رو بین اسم دانش آموزای دبیرستان سجونگ جا دادم ...

اون موقع هرکس که اسم دبیرستانم رو میپرسید و من با افتخار اسم سجونگ کبیرو به زبون میاوردم فکر میکرد حتما من نابغه ای چیزیم که توی مدرسه ای که ساخته شده تا سجونگ های آینده رو بیافرینه دارم درس میخونم ...

بی خبر از اینکه پای من با چرب کردن سیبیل آقای چوی که اون زمان مدیره مدرسه سجونگ بود به اون مدرسه باز شد ...

اون روز جدا هیچ ایده ای برای خودم و آینده ای که پیش روم بود نداشتم ... 

البته فقط تا پنج دقیقه اولی که پام رو توی مدرسه گذاشتم وضعیتم این بود ، چون درست سر پنج دقیقه چشمم به چیزی افتاد که تا همین الان زندگیم رو تحت والشعاع خودش قرار داده ...

شاید چیز کلمه درستی نباشه باید بگم شخص ... آره زندگی من درست از وقتی که چشمم به اون شخص خورد زیرو رو شد ...

یه پسره تقریبا قد بلند که پوست سفیدی داشت و چتری های مشکی رنگش رو روی پیشونیش مینداخت و خب شباهت عجیبی به خرگوش ها داشت ... اینو وقتی فهمیدم که خندید ... یا بهتره بگم خندیدی ....

خودت فهمیدی که تورو دارم میگم درسته؟! چون تقریبا کل مدرسه تورو بانی بوی صدا میزدن ....

همیشه دلم میخواست بیام و ازت بپرسم مطمئنی که مادر و پدرت هردو انسانن یا اینکه کلا اولین بار چشمتو توی آزمایشگاه باز نکردی؟! آخه احتمال میدادم که تو اول یه خرگوش بودی که با دستکاری و آزمایشهای آدما جهش ژنتیکی پیدا کرده ...

ولی خب هیچ وقت نپرسیدم...

مثل همه اون سوالای نپرسیده ای که روی نوک زبونم اومدن ولی هیچ وقت از دهنم خارج نشدن ...

شناختنت کار سختی نبود چون تو تقریبا توی مدرسه معروف بودی نه معروفههههه معروفاااا...فقط تقریبا کل مدرسه میشناختنت..‌.

وقتی که کلاسم و پیدا کردم و روی یکی از صندلی های ردیف آخر کلاس جاگیر شدم راجبت از دوتا همکلاسی کناریم شنیدم ...

به خودت مغرور نشو اونا کُشتِ مردت یا فن گرلت نبودن ...

فقط تورو چند لحظه قبلش جلوی در کلاسمون دیده بودن و بحث تو جفت پا وسط بحث قبلی شون که راجب پسر جذاب سال دومی مدرسه بود پرید ...

همون موقع نصف چیزایی که لازم داشتم و فهمیدم ..‌.

تو جئون جونگ کوک بودی ...

سال آخری ...

و یه پسر معمولی ... ناراحت نشیا این فقط نتیجه ای بود که من از حرف هاشون گرفتم ...

میگفتن خانوادت وضع مالی متوسطی دارن و همیشه توی نمرات جزو نفرات میانه کلاسی و خب پسر های جذاب تر از توهم توی اون مدرسه هست مثل تهیونگ ...

من تهیونگ و نمی‌شناختم اون زمان ولی حقیقتش الان که فکر میکنم اون یک هیچ توی سرو ظاهر ازت جلو تره ...میدونم که خودتم قبول داری چون همیشه اینو میگفتی ...

می‌دونی چی توی این همه سال ذهنم و درگیر کرده ؟! اینکه اون دوتا مثل من سال اولی بودن ولی این همه اطلاعات و از کجا گیر آورده بودن..‌ اونا نه تنها تو بلکه تا آخر ساعت راجب نصف پسرایی که توی همون یه ساعت اول دیده بودن حرف زدن و بهم اطلاعات دادن بدون توجه به معلمی که وارد کلاس شده بود و داشت خودش رو هیچی نشده برای کتابی که باید تا آخر سال به پایان برسه میکشت...

دهم آوریل بود و تقریبا یک ماه از شروع مدارس و دل بسته شدن من به تو میگذشت ...درست خوندی من دل بسته ات شده بودم ... منی که خرپول کلاس صدا میشدم و نمرات بی نظیرم زبون زده همه بود(بیا به اینکه بابام معلم ها و مدیر مدرسه رو خریده بود فکر نکنیم) ... 

تو دو هفته ای میشد که کم و بیش به مدرسه میومدی و سر خیلی از کلاسات حاضر نمیشدی ، اون موقع ها فکر میکردم که قصدت پیچوندن کلاس هاست و کنجکاوی ها و شیطونی های نوجوونی نمیزاره به دَرست برسی ... منو ببخش ولی حتی چند دفعه ای به این فکر کردم که رفتی و با دوستای خارج از مدرسه ات داری گل و آمفماتین مصرف میکنی ...

اون روز به امید اینکه به مدرسه بیای همراه خودم یه جعبه کوچیک کادو با یه نامه آورده بودم یه نامه درست مثل همینی که داری میخونی ... درسته نامه اعتراف ...

اون روز میخواستم بیام و بهت اعتراف کنم که چه حسی بهت دارم و ساعت لوکسی که با پول تو جیبی های اون ماهم خریده بودم رو به عنوان یه هدیه کوچیک بهت بدم ، نمی‌دونم شایدم میخواستم نشون بدم که دارم توی پول پارو میزنم تا شاید شانسم برای قبول کرده شدنم بالا بره ...


نویسندە: Han

Report Page