Challenge

Challenge

‌ ‌ ‌

طول راهرو رو میدویید، بازم اشتباه کرده بود، حدس میزد کار از کار گذشته باشه، حس میکرد اینبار دیگه بخشیده نمیشه، حتم داشت لیاقتشو نداره...اما هنوز امیدوار بود:


به حسی که جیمین بهش داشت امیدوار بود،

امید داشت که عشق جیمین رو مجاب کنه دوباره بهش فرصت بده.....

همه میدونستن جیمین برای کوکیش غرق شده! شاید باز هم میشد، اما بعد حرفایی که امروز بهش زده بود؟ سعی میکرد ذهنشو ساکت کنه ولی حرفهای خودش با صدای بلند استریو وار توو مغزش پلی میشدن: -چرا به همه میچسبی؟ چرا باید تورو با بقیه شیپ کنن؟ نمی‌فهمی صاحاب داره این بدن؟

این حرفهارو در حال میزد که با یه دست گردن جیمینو نگه داشته بودو داشت دکمه شلوارشو باز میکرد ،

جیمین پین شده به دیوار با چشمای پر به دلبندش نگاه میکرد که چقدر راحت هر بار عصبانی میشه بند دلشو پاره میکنه،

اینبار حتی تلاش برای توضیح و توجیه هم نکرده بود.... لابد باز هم چیزی دیده بود ادیتی... فتوشاپی... شایعه ای..!


-آه..آخ...بی ملاحظه¡

تنها کلمه ای که جیمین گفت بعد از اینکه پارتنر جذاب بی رحمش یه ضرب واردش شد!



جونگوک ترس داشت، ترس از زیبایی جیمین، ترس از دست دادن داشت، نگران کافی نبودن برای جیمین، بخاطر سن کمترش...

چون هرچقدر هم که از نظر کل دنیا یه فاکینگ کیلر لعنتی باشی....برای عشقت بنظر خودت یه احمق بی دست و پایی،


یادش نمیومد بعد از دیدن اون عکسهای پخش شده از جیمین و وی چه جوری خودشو به جیمین رسونده بود، نشمرده بود چندتا تماس از تهیونگ داشت که میدونست حتما نگران جیمینه و میخواد کوکی رو آروم کنه که کاری با جیمین نکنه،

جواب نمی‌داد چون محض رضای خدا هرچقدر هم صمیمی کدوم دوتا دوست اینقدر نزدیک گردن هم دیگه وقتی مستن نفس میکشن و بعد میرم قسمت وی آی پی بار؟؟؟


اون توو چه اتفاقی افتاده بود؟ جیمین میگفت؟؟ تهیونگ میگفت؟؟ پس وقتی قرار نبود راستشو بگن چرا چرا باید به تماس ها جواب میداد؟؟

بعداز تصاحب دوباره بدن جیمین، فکر میکرد حالش بهتر میشه.

فکر میکرد یادآوریه خوبیه به جیمین که فقط مال خودشه!

فکر میکرد ترس همیشگیش کمتر میشه،یادآوری خوبیه به خودش که جیمین هنوزم مال خودشه...

اما حالا که صبح شده بود و جیمین نبود داشت طول راهروی هتلو میدویید که برسه به آخرین اتاق نفرین شده ی سمت راست....که واقعا چرا اینقدر مسیرش طولانی شده بود؟؟؟؟

درو باز کرد با نفس حبس شده،

جیمین پای لپتاب بود سرشو بلند نکرد، روی کیسه آب گرم نشسته بود، همین برای جانگوک کافی بود تا برای چند لحظه بیزار بشه از خودش،

-داشتم نگاه میکردم جرمم رو پیدا کنم، بیا نزدیک تر، این عکس ها آپدیت تره، اینارو ندیدی هنوز،


به اسکرین نگاه کرد عکس ها از وی آی پی بار بود....لعنت...یونگی هم اونجا بود، تنها نبودن. به جیمین خیره شد، با نگاهی که می‌گفت تسلیمم به هر مجازاتی،


-نه کوکی من عادت نکردم به اینکه تخریب کنی همه چیزو به اسم عشق...غیرت...یا حسودی،

کوکی هربار تکرار میشه ولی عادت نکردم ، هربار متحیر میشم چطور باورم نمیکنی؟ تمین...رزی...هوسوک...حالا هم تهیونگ...

از جاش بلند شد، البته به سختی، مشغول جمع کردن وسایلش بود،

کوک به زور سرپا بود، نمیدونست چرا هر بار براش اون اخبار نصفه نیمه رو میفرستن...کار کیه؟ هرچند چه اهمیتی داشت، هرکی هست هربار موفقه توو نابود کردن زندگیش...


جیمین ادامه داد: دیگه اهمیتی نداره کوک، کار از آسیب روحی گذشته، داری به بدنم آسیب میزنی...این دو بار آخر تا به خون ریزی نرسونی ولم نمیکنی، حالا چه گوشه ی لبی باشه که با سیلی پاره میشه....(لباس اخرو گذاشت توو ساک) چه پایین تنه ای که با تجاوز...

کوک بی حرف گوش میداد این همون چیزی بود که ازش میترسید نه؟! جیمین بنظر داشت یه چیزی رو تموم میکرد، رابطه رو یا عمر جانگوک رو؟


لباساشو پوشید و ساک به دست رفت به سمت در:

-پرواز دارم با آر ام برمی‌گردم، توو هواپیما بهش نمی‌دم قول!


با نیشخند رد شد،

+کار عشق من از «مجنون بودن»گذشته جیمین، من یه «جانی» ام!

بهت حق میدم بترسی، بهت حق میدم تمومش کنی...


اما لحظه آخر جیمین جور دیگه ای بحث رو تموم کرد:

-من تمومش نمیکنم کوکی, حتی اگه شده خودمو هربار بعد از هر شایعه انگشت کنم تا وقتی خواستی قبل گوش کردن حرفهام بهم تجاوز کنی پاره نشم.... من بیخیالت نمیشم جانگوک!


جیمین رفت،

اما فقط یه عاشق , حال جونگوک رو می‌فهمه که از ترکیب حال خوب و بد ، از خوشحالی و شرمندگی....از خفگی و نیاز به فریاد، چه جوری روی تخت جیمین به خودش میپیچید و

به پشتی ها مشت میزد!


نویسنده: Shu

Report Page