آیا ممکن است شارلاتانها هم به بهشت بروند؟
جامعه نومکاشفهای در باب تفاوتهای حاکمان نالایق و منتقدان ثابتقدمشان
موضوع این نوشته، آن به قول شورای سردبیری جامعهنو، «سنت حسنه اهل فکر هموطن در نقل بدون منبع مطالب» و دستبرد به نوشتههای دیگران است، ولی انگيزه از نوشتنش افشا و رسوا کردن و ريختن آبروي کسي نيست. چون به ظن این حقیر، روی هم رفته اصلا ذکر منبع نکردن و دستبرد به نوشته دیگران مسائل مهمی نیستند. ذکر منبع به هنگام نقل، لطفی است که ناقل در حق خودش و به نوبه خودش، در حق تاریخ میکند. این را کتابدارها و دانششناسها احتمالا بهتر توضیح بدهند. جوهر معنای هر سخن را آن زمان درمییابیم که بدانیم چه کسی، به چه سبب و در چه اوضاع و احوالی آن را گفته است. دم دستیترین مثالش: فرق است میان مخالفت یک اصلاحطب با سیاستهای منطقهای جمهوری اسلامی در سال 95 با مخالفت یک اصولگرا با همان سیاستها در سال 98؛ حتی اگر هر دو عینا یک جمله را بگویند. یا مثلا مهم است وقتی سالها بعد یک پژوهشگر مطبوعات این سالها را میجورد، بداند چه حرفی را نخستین بار چه کسی گفته و... نقل اينجا، ديگر است. در سه بندی که در ادامه میآید، خواهم کوشيد کمي در اطراف موضوع بچرخم و پاسخ چند پرسش را بيابم.
1- پرسش نخست اين باشد: چه تفاوتي هست ميان کار يک جيببر خياباني دونپايهي سابقهدار که همه از کسب و کارش باخبرند و خودش هم میداند که همه میدانند چه کاره است، با مديري ظاهرالصلاح و شهره به پاکدستي که دارد يواشکي توبرهاش را پر ميکند؟ چه تفاوتي هست ميان کانالهاي تلگرامي و وبسايتهاي رنگ به رنگ بي شناسنامهي بيباک که به قصد جلب نظر جماعت، پرشتاب و بيتوقف، آشکارا مطالب رسانههاي رسمي را بيذکر منبع و مأخذ کپي ميکنند با ستوننويس شیردل و به ظاهر فرهیختهای که منتقد وضع موجود است و ولی به هنگام نوشتن يواشکي ناخونک ميزند به نوشتههاي ديگران؟ خلاصهاش: چه تفاوتي است ميان دزد نقابداري که شبانه ميدزدد و دزد بينقابي که در روشنايي روز غارت ميکند؟ حتي ميشود مسئله را پيچيدهتر هم کرد: چه تفاوتي هست ميان آن که براي کمک به حرکتي اصلاحگر مي دزدد، با آن که تنها جيب خودش را پر ميکند؟ میان رابینهود و پرنس جان و یک دلهدزد اهل ناتینگهام؟ اگر من بخواهم پاسخ دهم، ميگويم «هيچ»؛ تا پاسخ شما چه باشد! بيشتر توضيح خواهم داد.
2- فيلم سينمايي «خالتور» را ديدهايد؟ اگر نه، نبينيدش. هماني است که اسمش ميگويد. کار سازندگانش عليالظاهر شبيه کاري است که جناب مستطاب ما مرتکبش شدهاند. «خالتور» کپي «گنج قارون» معروف است که راستش خودش هم آنچنان مالي نيست. هرچقدر «گنج قارون» خودآگاه است و باهوش، «خالتور» گول است و گيج. حتي از اين هم بدتر، در جاهايي خودش را به حماقت و نفهمي ميزند: کاري که همهي شارلاتانها ميکنند. آنان خودشان را فريفتهاند که يک چنين دستبرد و سرقتي «اشکالي ندارد»؛ چون تاواني ندارد. لابد به ظن آنها اشکالي ندارد معروفترين سکانس يک فيلم محبوب قديمي را که چون «قبل از انقلاب» ساخته شده، بيصاحب است و قوانيني چون کپيرايت هم براي حمايت از حقوق مولفانش در کار نيست، بدزدند. آنها البته، مطلقا بيشرافت هم نيستند؛ چون به ترتيبي پيشاپيش به دزديشان اعتراف کردهاند. دستبردي زدهاند که ميدانستهاند محال است مخفي بماند. ولی همهي دزدهاي شارلاتان به قدر سازندگان فيلم «خالتور» جسور نيستند که در سايهي فقدان قوانينِ حامي مولف، خودشان پيشاپيش آفتابه را به گردن خودشان بياويزند و بينقاب، در روز روشن بدزدند. مثلا يک فيلمساز ديگري هم هست که هرچه ساخته به ظن خودش در حمايت از زنان بوده و نقل مظلوميت آنان. عَلَم روشنفکري افراشته، حامي سياسي اصلاحطلبان هم هست. از سانسور شکايت و از وضع موجود مملکت هم انتقاده کرده و در نکوهش اختلاسکنها و آناني که سرشان در آخور بيتالمال است، حرفها زده. گذشته از کيفيت انجامِ اينهایی که شمرديم، به نظر ميآيد بايد رفت و پشتش ايستاد. تازه چند وقت پيش نمايشگاه نقاشي هم به پا کرد و دانستيم نقاش هم هست و اين هنر هم از يکي از انگشتانش ميچکد. منتها تقش درآمد نقاشيهایش، کپي است. از روي چه؟ از طرحِ کارت پستالهاي خارجي! خانم از آن شارلاتانهايي از کار درآمد که ميدزدند؛ چون گمان ميکنند مچشان گرفته نميشود؛ از همان طرارهايي که مطلقا بيشرافتند. اگر مثلا ما در اين مملکت کپي رايت داشتيم باز چنين ميشد؟ اين را شما بگوييد که داناتريد. اگر خيال کنيم هرگز گير نخواهيم افتاد، مجازيم هر آنچه را که در طلبش هستيم بدزديم؟ اين را استادان درس اخلاق پاسخ بگويند. حتما بايد زور بالاي سرمان باشد؟ اين را هابز پاسخ داده: بله!
ولي باور بفرماييد مسئله، طراري، شارلاتان بودن و بيشرافتي خانم فیلمساز نيست. به هرحال طرار بودن و شارلاتانبودن و بيشرافتبودن، گزينههايياند که هر بنيبشري آزاد است آنها را برگزيند. مسئله اينجاست که ما سادهدلانه او را روشنفکر و اصلاحخواه و دشمنِ دزدان شناخته بوديم و اميد داشتيم زمين خدا را امثال اويي به ارث ببرند که از مصلحوناند. اگر خانم ميلاني واقعا آدم مهم و موثري بود، پي بردن به اين واقعيت، ممکن بود حسي شبيه به مردن برادر داشته باشد. متوجه عرضم هستيد؟
3- با این مقدمات ميرسيم به مسئله اصلي. از وقتي مال جامعهنو را در بازار مالخرها ديدهایم، بيش از اينکه پاسخ «از چه کسي سرقت شده؟» آزارمان بدهد، پاسخِ «چه کسي سارق است؟» ميآزاردم. چه اينکه از جناب مستطاب، در کانال شخصیاش، نوشتههاي ديگري هم خواندهایم و دانستهایم ایشان هم در دایرهی منتقدان وضع موجود است. حالا ولي به اين فکر ميکنم که چه کارهاي ديگري از جناب مستطاب ما که گويا «فعال سیاسی» هم هست و هزینه هم داده، بر ميآيد؟ در این سالها آنقدر در صفحات سیاسی روزنامهها خبر دستبرد خواندهایم، یادمان رفته صفحهی حوادثی هم در کار است و جز صاحب منصبان دست دیگرانی هم ممکن است کج باشد. جناب مستطاب ما که جسورانه دستبرد ميزند، اگر صاحب منصبي شود، به چه چيزهايي رحم خواهد کرد و چه چيزهاي ديگري را هزيمت خواهد کرد؟ براي جلب نظر مثبت، حاضر است تا کجا پيش برود؟ پاسخ اين پرسشها ممکن است ترسناک باشد. کاري بهشان نداريم. فعلا بازگرديم به آغاز اين نوشته و به بند شمارهي 1 و آن پرسش نخستينمان را يک طور ديگری طرح کنيم: چه تفاوتي هست ميان جناب مستطاب ما و آنانی که نتیجهی اعمالشان در نوشتههاي او نقد میشود؟ اينجا و در اين مورد، واقعا چه تفاوتي هست ميان «منتقد» و «سوژه نقد»؟ اين استفهام انکاري نيست. ممکن است شما برايش پاسخ ديگري داشته باشيد. ولي من نميفهمم چطور ميشود با «دزدي کردن»، از «دزد» انتقاد کرد.
واقعيت اين است که بيشتر ما، «مقلوب»ايم با ايدههاي صرفا سلبي. کمتر پيش ميآيد که کسي با ايدهاي ايذايي در ميدان بيابيم. اغلب آدمها با چيزي تعريف ميشوند که مخالف آنند؛ نه آن چیزی که در جستجویشاند. یعنی تنها تفاوتشان با آن کسانی که میداندارند، مخالفتشان با آن میدانداران است و نه بیشتر؛ هماناند، با این تفاوت که دستشان به جایی بند نیست و سرِ رشتهای به ایشان سپرده نشده است.
یک مثال میزنم. در میانههای دهه هفتاد گروه کوچکی از سیاستمداران باسابقهی مقیم پایتخت که در دو دولت مرحوم هاشمی رفسنجانی فرصتی بهشان نرسیده بود (همان چپهای اسلامی سابق)، نشستند به تماشای اوضاع (که جز این هم کاری ازشان ساخته نبود)، نشانههایی دیدند و نگران عاقبت کار شدند. جد و جهدی نظری کردند و خواندند و نوشتند و به بحث نشستند. حاصلش ایدهای بود که در عمل، شد هیزم به پا شدن آتش جریان سیاسی اصلاحطلب. ولی خب، با یک گروه کوچک از سیاستمداران کنارماندهی ایدهپرداز که کار پیش نمیرفت. آنان باید تکثیر میشدند و یار میگرفتند. نقدترینها و دمدستترینها برای فراخوانده شدن به پیوستن، رفقای سابق در جناح چپهای اسلامی بودند در سراسر ایران: مردان و زنان اهل سیاستی که تنها نقطه اشتراکشان با آن هستهی ایدهپرداز، کنار ماندنشان از دولت هاشمی بود. اشکال هم همینجا بود: اگر آن گروه کوچک پس از چند سالی جهد نظری، به نتایج و ایدههایی برای تغییر شرایط و بهبود اوضاع رسیده بودند و پشتوانهای نظری برای سخنانشان داشتند، یاران بالقوه آنها در سراسر ایران تنها این را میدانستند که از مدیر گماشتهی دولت هاشمی خوششان نمیآید و دوست دارند خودشان جای او بنشینند. کنارماندگان از قدرت در سراسر ایران تشنهی سخنانی بودند که یاریشان دهد، به میلشان برای کسب قدرت وجاهتی ببخشند و بتوانند میان خودشان و آنانی که بر سر کار بودند، مرز بکشند. نتیجه تشکیل بدنهی مدیران اصلاحطلب در سراسر ایران بود که به گمان من میشود قاطبهشان را «اصولگرا/محافظهکارانِ مقلوب» نامید؛ یعنی بیش از آنکه اصلاحطلب باشند، مخالف بر سر کار بودن محافظهکاران بودند. آنان در نظر و عمل واقعا هیچ تفاوتی با محافظهکاران نداشتند. چند اصلاحطلب خارج از دایرهی نظریهپردازان اصلی جریان اصلاحات میشناسید که بتواند توضیح دهد جامعه مدنی چیست و چرا باید تقویت شود یا مثلا در مقابل منتقدان خودش هم به «زندهباد مخالف من» مومن بماند و حتی وقتی سوتی میدهد، همچنان، معتقد باشد «دانستن حق مردم است»؟
زیادی پیچیده شد. بگذارید مثال عینیتر و خردتری بزنم. چند شهردار و عضو شورای شهر سابق میشناسید که سودای نمایندگی مجلس به سرشان افتاده باشد و از نفوذشان در شهرداری برای توزیع بهتر تبلیغات میدانیشان استفاده نکرده باشند؟ خب، چندتایشان اصلاحطلب و چندتایشان اصولگرا بودهاند؟
کنار هم نشستن آن انگیزهها و ایدههای مشعشع و این رفتار، صفتی جز شارلاتان بودن را میسازد؟ حالا اين جناب مستطاب ما بداقبال بوده و مچش را گرفتهايم. با بقيه چه کنيم؟ مچ چند نفرمان را هنوز نگرفتهاند؟ وقتي منتقدان وضع موجود و آناني که خواهان تغيير و اصلاح و زدودن پلشتها و پلشتيهايشاناند، خودشان به پلشتي آلودهاند و در پَستي ميمانند، چه ميشود کرد؟ چطور میشود رفیق را از نارفیق بازشناخت؟ گویا هیچ طور!
اصرار بر «ما قال» و چشم پوشيدن بر «من قال» به اين آسانيها هم که به نظر ميآيد، نيست. ممکن است آن «من قال» کذايي، چون به خلوت ميرود، آن کارهايي ديگري را مرتکب شده باشد که اگر پايش بيفتد و بادي به بغبغش بياندازند و به صدر مجلس برکشندش، بدترش را هم بکند. تنها زماني ميشود بر «من قال» چشم پوشيد که خاطرمان از «سيستم» و «ساختار» آسوده باشد: بدانيم سيستم و ساختار «خوب» است و مجال خطا را ميستاند. نقل به مضمون از احسان یارشاطر: تغيير حاکم، عملاً کمتر چيزي را عوض ميکند و سرانجام سرشت مردم و سنّت تاريخي آنهاست که حاکم بر اوضاع باقي ميماند. محمود شیرزاد هماره در گفتگوهایمان بر اصلي از فلسفه قرن هفدهم پامیفشرد: نه تنها حاکم، بلکه هيچ کس نميتواند «خوب» باشد. به نظر حق با اوست و ایمان به این گزاره، امیدبخش هم است. میشود امیدوار بود نقد سیستم به اندازهی نقد بازیگران سیستم بیثمر نباشد و اگر سیستم به مرور و اندک اندک اصلاح شود، عاقبت، خیر خواهد بود. سیستم اگر خوب باشد، لازم نیست نگران آن کاری باشیم که هرکس در خلوتش میکند. دیگر از طراری جناب مستطاب هم نخواهیم رنجید (که اصلا دیگر ساختار اجازه این چنین طراری را نخواهد داد). سیستم که خوب شد، میشود آسوده بود که شارلاتان بودن کسی کار دستمان نخواهد داد.