Cell

Cell



از زمانی که یادش می‌آمد ، داخل آن اتاق حبس شده بود ، زنجیر هایی به دور مچ پاهایش ، چشم‌بندی روی چشم‌هایش ، نمی‌توانست صحبت کند ، هرچی که بود مربوط به آن سرنگ لعنتی و محتویات داخلش بود که هرروز به گردنش تزریق میشد ، روز های اول سختش بود ، نمیفهمید باید چکار کند و چطور راه خودش را به دستشویی گوشه اتاق یا تخت سمت مقابل بکشاند ، اما کم کم مسیر را حفظ شد ،

یک قدم ، دو قدم ، حالا پاتو باید برداری اینجا ی مانع اس ، خوب حالا سه قدم برو جلو و خم شو ، دستتو جلوت بکش تا سطح زبر ملحفه تخت رو حس کنی ، آفرین پیداش کردی ،


روز ها می‌گذشتند ، مثل همیشه و او نمی‌دانست چندوقت دیگر باید سیاهی جلوی چشم‌هایش را تحمل کند ، اما به یکباره ، کسی که مسئول هرروز تزریق آن ماده بود ، پیدایش نشد ، اول فکر کرد شاید هنوز زمانش نرسیده اما وقتی ساعت ها گذشت و تبدیل به روز ها شد فهمید دیگر قرار نیست آن سوزش عذاب آور را تحمل کند ،

سعی کرد صحبت کند ، اما نمی‌دانست چطور ، یادش نمی‌امد ، روزها با خودش تمرین کرد تا توانست کلمه‌ی سلام و تلفظش رو به یاد بیاورد و تکرارش کند ، وقتی صدای سلامش در سلول خالی پیچید ، فکر کرد قرار است بی جواب بماند اما ناگهان صدای دیگری پاسخ داد : سلام ، کسی اونجاست؟!


این چندوقت به خاطر بسته بودن چشم‌هایش ، بهتر می‌شنید ، پس به سرعت به سمتی که صدا می‌آمد حرکت کرد ، وقتی به دیوار برخورد کرد ، دست‌هایش رو روی آن کشید ، دستش داخل حفره ای فرو رفت ، باورش نمی‌شد ، دو دایره کوچک روی دیوار بود و تا حالا متوجه شان نشده بود ، گاهی متوجه صداهایی می‌شد اما فکر نمی‌کرد به خاطر این حفره ها باشد ، شخص آن طرف دیوار را صدا زد :

هی ، من اینجام ، صدامو دنبال کن و بیا !


صدای کشیده شدن کفش روی زمین را شنید ، برای اینکه فرد مسیر را گم نکند ، با دست‌هایش به دیواره های فلزی حفره ضربه زد تا مسیر را برایش مشخص تر کند ، با لمس شدن دست‌هایش توسط دست های سردی ، در جایش پرید ، بعد از این همه مدت لمس چیزی جز ملحفه زبر تخت و سنگ سرد دستشویی و فلز زنگ زده قاشق و چنگال باور نکردنی بود ، آن دست ها در عین سرد بودن ، نرم و پر از حس زندگی بودند ، خم شد ، روی زمین نشست و صورتش را به کف دست‌های ناشناس مالید ، مانند گربه ، صدای خنده ای که آمد او را از خلسه شیرینش بیرون کشید ، خجالت کشید ، اما فرد روبرویش گونه های سرخش را ندید ، دلش نمی‌آمد دست‌هایش را رها کند پس همان‌طور که دست‌های اورا محکم می‌فشرد پیشنهاد داد بشینند ، هردو نشسته به دیوار پشت‌شان تکیه دادند و دست‌های هم‌دیگر را محکم گرفتند ، با زبانش لب های ترک خورده‌اش را خیس کرد و گفت :

اسمت چیه ؟!

جوابی نیامد ، فکر کرد نشنیده پس دوباره اما این‌بار بلندتر سوالش را تکرار کرد ، زمزمه ی کوتاه نمیدونم ، دهانش را بست ،

آهی کشید و لبخند تلخی زد که دیده نشد ،

صدا ازش پرسید :

اسم تو چیه ؟!

جواب داد : نمیدونم


دست شخص در دستانش شل شد ، انگار که باورش نشود چی شنیده است ، گویا او امید داشت که حداقل یکی شان چیزی به یاد بیاورد ،

محکم‌تر دستش را گرفت ، نمی‌خواست لحظه ای دستش را رها کند ، حتی اگر هم می‌خواست ، ترس از دست دادن همین همدم ناشناس پنهان پشت دیوار نمی‌گذاشت ، پس دستش را فشرد و فشرد تا باور کند بلاخره کسی را کنار خود دارد ، حتی با فاصله ای به اندازه یک دیوار ،

جالبی اش آنجا بود که سلولش همیشه سرد بود ، اما تنها همان نقطه ای که دستش را میگرفت و به آن تکیه میداد گرما داشت ، همان منحنی ناهمسانی که نقش تنش بر روی دیوار بود ، همان منحنی ناهمسانی که آن سوی دیوار با جسم ناآشنایی پر میشد ، گرم بود و سرمای تنش را از میان می‌برد ،

آن دو ، طبق قانون نانوشته ای هرگز از هم جدا نمیشدند ، مگر برای غذا و دستشویی ، حتی برای خواب هم بالش کهنه روی تخت را روی زمین نمور و سرد سلول می‌گذاشتند و همان‌گونه که دستان یکدیگر را گرفته بودند ، به سرزمین رویا قدم می گذاشتند ،


روزها می‌گذشتند ، همان‌قدر تکراری و کلیشه ای اما تنها نکته متفاوت داشتن یکدیگر بود ، آن دو حتی تلاش نکرده بودند درمورد هم بدانند ، در سکوت از حضور دیگری لذت می‌بردند،


صدایی از بلندگو سلول بیرون آمد ، عجیب بود ، مرد کهنسالی که همیشه وقت غذا و خوابشان را اعلام می‌کرد ، اکنون حرف های متفاوتی می‌زد ، صدای مرد در گوش‌هایش اکو شد :


تو جایی رو نمی‌بینی ، تو جز سیاهی چیزی نمی‌بینی ، هرچقدر پلک بزنی فایده ای نداره ، تصویر سیاه و توخالی و پوچی که روبروی چشم‌هاته هرگز از بین نمیره ، تو هرگز قادر به دیدن دوباره نخواهی بود ،


از آن روز این متن کوتاه چند جمله ای ، هرروز سه مرتبه در روز تکرار میشد ، آن‌قدر گفته شده بود که هردو حفظش کرده بودند و هرگاه صدای خش خش بلندگو می‌آمد ، همراه با مرد تکرار می‌کردند، اما آن‌دو بازهم دست‌های یکدیگر را رها نکردند ،


طبق عادت همیشگی ، به دیوار تکیه داده بود و نفس هایش را می‌شمرد ، صدای باز شدن در سلولش باعث شد دستش را رها کند ، نباید می‌گذاشت اورا بگیرند ، با همان چشم‌بند ، نگاه پنهانش را به شخصی که حضورش را حس می‌کرد داد ، نگهبان به اون نزدیک شد ، دستانش را گرفت و بلندش کرد ، اورا همراه خود به جایی کشاند ، ناتوان مجبور بود دنبالش برود ، با تغییر جو هوای اطرافش ، متوجه خروجش از سلول شد ، نگهبان ایستاد ،

بلندگو به صدا درآمد ، مرد سخن گفت ، چیزی را که می‌شنید باور نمی‌کرد ،

شما آزادید ، می تونید چشم‌بند هاتون رو دربیارید و به خونه تون برگردید ،


با عجله دستانش را از دست نگهبان بیرون کشید ، چشم‌بند را پاره کرد ، چندین بار پلک زد ، هنوز سیاهی از پس چشمانش محو نشده بود ، ادامه داد ، باز هم پلک زد ، باز هم ، دوباره

چه شد ؟! چرا نمی‌توانست ببیند ، چرا ...


با یادآوری حرف های هرروزه مرد از بلندگو ، متوجه همه چیز شد ، او و هزاران نفر دیگر ، بدون دیدن هیچ آسیبی نابینا شده بودند ،

تنها با شنیدن آن صدا و جمله های تکراری ،

تنها با باور کردن و تکرار کردن آن جمله ها ، به خودشان قبولانده بودند که نابینا شده اند ،


خندید ، باورش نمیشد ،

خندید ، اشک از چشمان نابینایش جاری شد

خندید ، بر روی زانو هایش خم شد

خندید ، بر سینه اش مشت کوبید

خندید ، نفسش بالا نمی‌آمد

خندید ، او دیگر نمی‌دید

خندید ، او دیگر نمی‌توانست ببیند


صدای ایستادن کسی کنارش ، خنده اش را بند آورد ، نمی‌توانست ببیند ، پس چه اهمیتی داشت چه کسی است ، راهش را کج کرد تا برود اما دستان نرم آشنایی دستانش را لمس کرد ، آن دست ها ،

حتی صاحب آن دست هارا هم دیگر نمی‌توانست ببیند ،

باز اشک ریخت ، همان دست های نرم اشک هایش را پاک کردند ،

صدای آشنای فرد ناشناس ، در گوشش طنین انداز شد :


هی تو ، هنوز هم یادت نیست اسمت چیه؟!

Report Page