Ccc
پروفسور فرید🧐🧐👨🔬#پارت_۳۱۷
💫🌸دختر حاج آقا🌸💫
نیشم از شنیدن حرفهای ایمان تا بنا گوش وا شد...و قلبم دوباره شااااااد......
خجالت زده و کمی لوس گفتم:
-یعنی مهینو دوست نداری!؟؟؟
ابروی چپشو انداخت بالا و همونطور که اطراف رو نگاه میکرد گفت:
-نه...مگه دل من گاراژ......
بعد تو گلو خندید و گفت:
-درواقع به طور کلی ابعاد تو به اندازه ای شده که من بخوام هم تو دلم واسه بقیه جا نیست...!
خندیدم....رویالش رو یه لقمه ی چپ کرد و بعد گفت:
-عید رسشمو میزنم.....
متعجب گفتم:
-واقعنی!؟؟
با تکون سر این خبر عجیب غریب رو تائید کرد....
-اهوم! شاید مهین جون بخواد بیاد اینوارا....ریشو بزنم بهتر!
دستمو زدم رو میز و دلخور گفتم:
-ایماااااااان......جون من اسمشو نیار!
-مگه مواد مخدر!
-آره مخدر....مثل کراک....
لبخند زد و گفت:
-بااااوشه!
چون خیلی وقت بود که ریش داشت تقریبا قیافه بدون ریشش رو از یاد برده بودم...گوشیمو از جیب بیرون کشیدمو گفتم:
- بزار یه چندتا عکس با ریش ازت بگیرم....
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-نگیر بابا....یلدا و امیر میبینن شر میشه!
گوشیو مقابلش گرفتم و گفتم:
-نترس ...اونا الان سرگرم خریدن.....
یه دل سیر ازش عکس انداختم....هی هرچی میگفت بسه ول نمیکردم....میخواستم به اندازه تمام شبهایی که کنارم نیست و واسش دلتنگ میشم ازش عکس داشته باشم....اون آخراش دیگه وقتی دید از پس من برنمیاد به خوردن نوشابه ادامه داد و نق زد....