cb

cb


-بهت اعتماد دارم سهون. مغز تو خوب کار میکنه پس هر کار که به نظرت درسته انجام بده.

بعد از خدافظی و توصیه هاش به پسرخالش برای نکشیدن سیگار لپ تاپشو بست. گوشیشو از روی میز برداشت تا غذا سفارش بده که پیامی براش اومد.

"سلام قربان. میخواستم ببینمتون"

لی هم رفیقش بود هم همکارش ولی ترجیح میدادن باهم مثل همکار باشن چون تقریبا ۶سال میشد که با هیچکس جز سهون صمیمی نبود. حوصله چت نداشت پس باهاش تماس گرفت.

-اتفاقی افتاده ییشینگ؟

×نه قربان فقط میخواستم ببینمتون

چان که هنوز قانع نشده بود هوفی کرد ولی چیزی نپرسید.

-اگه میخوای همین الان بیا امروز کلا خونم

و تماس و قطع کرد.


داشت توی لپ تاپش اخبارو چک میکرد که با صدای در مجبور شد از جاش بلندشه. درو باز کردو میخواست غذارو تحویل بگیره که با دو چهره آشنا روبرو شد. چان با دقت به فردی که پشت لی بود و با تعجب و سردرگمی به چان خیره شده بود نگاه کرد. پسری با لباسای مشکی و موهایی ک توی صورتش ریخته شده بود. پسری که فکر میکرد هیچ وقت نمیتونه ببینتش.

×بکهیون..

وقتی صدای لی‌هیونگشو شنید سعی کرد خودشو جمع کنه‌. به ارومی جلو اومد.

+سلام

چانیول هنوز به بکهیون خیره مونده بود که باعث میشد بک بترسه.

×قربان اجازه میدید؟

چان کنار رفت و هر دو وارد شدن.

روی کاناپه نشسته بودن بک سرش پایین بود و چان خیره بهش و تنها کسی که حواسش سرجاش بود لی بود ولی نمیدونست چی بگه که از این فضا بیرون بیان. رئیسشون عصبی بنظر میرسید و الان لی هم ترسیده بود.

-تا الان کجا بودی؟

سوال چان باعث شد سر بک بالا بیاد ولی بکهیون با دیدن اخم چان باز سرشو پایین انداخت. بکهیون پسر شیطون و پررویی بود ولی نمیفهمید چرا الان نمیتونه احساساتشو جمع کنه.

×قربان بیون بکهیون از ۱۹ سالگی کنار وانگ‌سو فعالیت میکرده من ایشون و قابلیت هاشون رو دیدم و اگ موافق باشید بیاریمش پیش خودمون تا...

-ترک کردی؟ تا۱۹سالگی کجا بودی؟

چان وسط حرف لی پرید و اینبار بک مطمعن شد مخاطب خودش بوده. برای اینکه کارشو بدست بیاره باید خوب پاسخ میداد.

+من..۱۸سالگیم تصاد..تصادف کردم..و..تقریبا هیچی بخاطر ندارم..ولی مریض بودم..پدر..م.. بعد از ۵ماه توی بیمارستان..پیدام کرد..

چان خنده بلندی کرد.

-اون عوضی..چطور پیدات کرد؟ من کل این کشور و گشتم باور کردم مردی

بکهیون هیچی از حرفای چان نمیفهمید و این آزارش میداد.

لی که فضارو دید بلند شد و کنار چان نشست. این جا باید از رفاقتشون استفاده میکرد.

×چان میخوای با من صحبت کنی؟

چانیول چشم از بکهیون برنمیداشت.‌ بعد از ۶سال گمشدشو پیدا کرده بود چطوری میتونست ازش چشم برداره؟

×بک برو تو ماشین تا من بیام

لی سوییچ و سمت بک گرفت که چان اونو ازش گرفت.

-میتونه تو اتاق باشه تا باهات حرف بزنم ولی حق نداره از اینجا بره


×من چند بار عکسشو بکگراندت دیده بودم. وقتی کنار وانگ‌سو دیدمش برام آشنا بود باهاش صحبت کردم. طراحی میکنه؛ طراحی چهره بیشتر انجام میده ولی هیچ طرحیو نمیتونه کامل بکشه چون ذهنش بهش اجازه نمیده. من طراحیاشو دیدم همشون شبیه تو بود. گردی صورت گوشا و چشما دقیقا شبیه تو بود

چان نگاهش به در اتاقی بود که بک الان توش بود.

×تصادف میکنه و توی کما میره و بعد از چند ماه که بهوش میاد دکترا متوجه میشن به PTSD(اختلال‌استرسی‌پس‌از‌حادثه)مبتلا شده

چان میدونست این چه نوع بیماریه. نباید اذیتش میکرد باید باهم حرف میزدن.

-پسر بچه ۱۸ساله ای که با رفیقاش اومد پیشم و منه احمق بخاطر اینکه بتونم اون کوفتیارو زودتر بفروشم همرو بهشون دادم بقیه دیگه نیومدن ولی بک..هیون‌ هر روز میومد و ازم مواد میگرفت تا اینکه یه شب تو کوچه پیداش کردم..پدرش از خونه انداخته بودش بیرون اومد پیش من..داشتم ترکش میدادم..خوب پیش رفتیم..عا..عاشق هم بودیم..تا سر و کله اون رفیقش پیدا شد و ازم گرفتش و باعث شد تصادف کنه..ولی..اون الان اینجاست..توی همون اتاق


*فلش بک

با خستگی خودشو روی تخت انداخت. از هرکسی که میتونست کمک گرفته بود تا بتونه اون توله رو پیدا کنه. از دیشب غیبش زده بود. تقریبا کل سئول و گشته بود و هیچ سوراخی نمونده بود که بخواد بگرده. باید پیداش میکرد. چشماش داشت روی هم میرفت که صدای زنگ از جا پروندش. چان با احتمال اینکه بکهیون اون پشت باشه سمت در پرواز کرد و درو باز کرد.

-تو..تو همون رفیقِ..

×اره همونم بیام تو؟

چان از جلوی در کنار رفت و پسر رفت و روی کاناپه ولو شد.

×بیا بشین حرف دارم

چانیول فقط با امید اینکه اون پسر از بکهیونش خبر داشته باشه گذاشته بود داخل خونش باشه و بهش دستور بده. اگه میخواست جوابی بگیره باید بهش گوش میکرد. پس سریع روبروی پسر نشست.

×دیشب تولد یکی از دخترای اکیپمون بود همه دور هم جمع شدیم خوش گذشت. اخرش توی بازی بک..بکی و مجبور کردن دوتا رول...خودش نمیخواست بکشه بچه ها مجبورش کردن..

چانیول هر لحظه نگرانیش بیشتر میشد. بکهیون به حرفش گوش کرده بود و داشت ترک میکرد. بک به حرفش گوش کرده بود و نمیخواسته اون کوفتیو بکشه ولی مجبورش کردن

-خب؟!

چان فهمیده بود پسر از گفتن چیزی تردید داره و کمی ترسیده و این حتی باعث میشد استرس و نگرانیش بیشتر بشه.

×بعد از مهمونی ساعت۲ توی خیابون بودیم و همه حالشون خراب بود و..بک از همه داغون تر..من و چنتا از دخترا فقط اوکی بودیم. نزدیک جاده بودیم و میخواستیم سوار ماشینامون بشیم که..

سکوت چند ثانیه ای پسر چان و اذیت میکرد. تا الان احتمال هر چیزیو داده بود.

×که بکهیون به وسط جاده اشاره کرد و گفت گربه کوچولویی داره اونجا گریه میکنه.. سمت جاده رفت و..ما اومدیم جلوشو بگیریم ولی دیر شد و ماشین بهش زد..

چانیول نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته. نمیدونست چی میشنوه. نمیدونست کجاست. فقط به اون توله ای فکر میکرد که میخواسته گربه کوچولویی و از وسط جاده نجات بده که..نه باورش نمیشد این امکان نداشت.

×هی من فقط اومدم ب..

-الان کجاست؟

چان بی توجه وسط حرفش پرید و ازش پرسید.

×من نمیدونم

پسر بی توجه به چان از جاش بلند شد و میخواست بره که چان بلند شد و سمتش دوید و از شونه هاش گرفتش و برگردوندش و یقه‌شو توی دستاش گرفت و به دیوار چسبوندش.

-بکهیونم الان کجاست؟

توی صورت پسر با بلندترین صدای ممکنش داد زد و پسر سعی کرد هولش بده اما نتونست. چند بار تقلا کرد و چانیول و هول داد و میخواست فرار کنه که چانیول گرفتش و باهم درگیر شدن و چان تا جایی که توانشو داشت پسر و زد. روی زمین افتاد و تا وقتی خوابش ببره گریه میکرد. صبح روز بعدش بیدار شد پسر هنوز همونجا افتاده بود‌.

-هی پاشو

تکونش داد. ولی پسر جواب نمیداد.


شب پیش لی قبل از رفتنش با بکهیون صحبت کرده بود که باید پیش چان بمونه تا باهم صحبت کنن. وقتی از گروه رئیس وانگ اومده بود بیرون جایی واسه موندن نداشت پس مشکلی با موندن پیش رئیس جدیدش و نداشت. دیروز وقتی چانیول و دیده بود براش آشنا بود ولی هر چی فکر میکرد به یاد نمی‌اورد. از اتاق بیرون‌ اومد. اون اتاق برای رئیس پارک بود و خودش الان روی کاناپه خوابیده بود. بالا سرش ایستاد و به چهرش نگاه کرد..خیلی براش آشنا بود. سوالایی که دیروز ازش میپرسید و چهره اشناش بک و گیج میکرد. خم شد روی صورتش و یهو چشمای رئیس باز شد و طوری هولش داد که بک با ضرب روی زمین افتاد و چان روش خیمه زده بود. بخاطر برخورد شدید کمرش با زمین سفت نفسش از درد حبس شده بود شانس اورد سرش به جایی نخورده بود. چانیول که هنوز انالیز نکرده بود چیشده به چهره دردمند بک خیره شد و بعد از چند لحظه مغزش بالا اومد. از روش بلند شد و به بک کمک کرد بشینه

-اروم نفستو بده بیرون و بلندشو

بکهیون نفسشو با ناله کوچیکی بیرون داد و نشست و دست بزرگ رئیسو روی کمرش حس کرد که اروم ماساژش میداد. رئیس وانگ هیچ وقت انقدر ملایم برخورد نمیکرد.

+ببخشید..رئیس بیدارتون کردم

چانیول که یادش اومده بود الان بعنوان رئیس جلوی بکهیونه دستشو عقب کشید و از جاش بلند شد.

-امروز؟

بکهیون گیج نگاهش کرد سعی کرد حرفی بزنه ولی مثل احمقا فقط دهنشو باز و بسته کرد. چانیول که فهمید بکهیون گیج شده سمت اتاقش رفت

-چند شنبس؟

بکهیون سعی کرد از جاش بلند بشه ولی کمرش هنوز درد میکرد. ایستاد ولی دید نمیتونه. ناله دردمندی کرد و خودشو روی کاناپه انداخت که اینبار تقریبا بسیار بلند ناله کرد و به گوش چان رسید. چان میخواست دوش بگیره تی‌شرتشو دراورد که با صدای بکهیون سریع به سمت بیرون دوید. سمتش رفت و کنار کاناپه زانو زد.

-چیکار کردی؟

بکهیون چشماشو باز کرد و رئیس پارک و با بالا تنه لخت دید. باز چشماشو بست.

+من چیکار کردم؟ از خودت بپرس که مثل وحشیا پرتم کردی رو زمین و حالا لخت اومدی بالا سرم و چشمای معصوم منو آلوده میکنی

چانیول که دید بالاخره اون روی شیطانی بکهیون برگشته ذوق کرد ولی الان اون با رئیسش چطور حرف زده بود؟

اروم نزدیکش شد.

-اوه اوه یکی اینجا خیلی زبون درازی میکنه و...به رئیسش میگه وحشی

بکهیون که حواسش جمع شده بود چشماشو باز کرد و باز سعی کرد بلند بشه که چانیول روش خیمه زد و خودشو به بک نزدیکتر کرد. کنار گوشش زمزمه کرد.

-میخوای بفهمی وحشی ینی چی؟

بکهیون خودشو لعنت میکرد که نتونسته بود جلوی زبونشو بگیره و به نتیجه ای رسیده بود. همه رئیسا از زیر دستشون سوءاستفاده میکنن شاید اینبار هم برای همین توی این خونه بود. چان بلند شد تا بیشتر از این پسر مقابلش رو اذیت نکنه.

-گفتی چند شنبس؟

بک اروم نفسشو بیرون داد و سعی کرد بشینه ولی باز نتونست

+فاک یو.. یک شنبه

چانیول که قسمت اول حرفشو شنیده بود خندید ولی چیزی نگفت.

-امروز و فردا کلا خونه ایم..تا دوش میگیرم یچیزی سفارش بده


از قانونی که گزاشته بود خوشش میومد ۲روز اخر هفته تعطیل و بدون هیچ کار و فکری. امروز کلا به اذیت کردن اون توله گزشته بود و خیلی بهش خوش گذشته بود.

داشتن شام میخوردن که بک دست از غذا کشید و به چان خیره شد.

+رئیس میتونم یه سوال بپرسم؟

چانیول که مشغول شامش بود سر تکون داد. بکهیون برای پرسیدن سوالش مردد بود ولی اون باید میفهمید.

+من برای چی اینجام؟

چانیول از سوال یهوییش تعجب کرد و لحظه ای مکث کرد. لقمه رو قورت داد و به بکهیون نگاه کرد.

-میخوای واقعیت و بدونی؟

بکهیون اروم و با ترس سر تکون داد. همیشه دونستن واقعیت براش ترسناک بود ولی باید میفهمید.

-تو واقعا منو یادت نمیاد بک؟

بکهیون تعجب کرد. از دیروز فکر کرده بود ولی نتیجه نگرفته بود.

+نه..قربان

-تو ۱۸سالگیت پیش من بودی

بک همیشه از ۱۸سالگیش نفرت داشت چون از اون به قبل و یادش نمیومد و الان به همون گرفتار شده بود. چانیول میدونست نباید بخاطر بیماریش اذیتش کنه.

-من و تو کنار هم بودیم..یه شب برنگشتی پیشم و من همه جارو گشتم ولی پیدات نکردم

حرفای چان براش گنگ بود هیچی به یاد نمی اورد نمیفهمید چی میشنوه هیچ جا رو نمیدید و..سیاهی مطلق


روز تولد چانیول بود و دلش میخواست براش بهترین کارو انجام بده. چانیول خیلی ازش مواظبت میکرد و بعد از چند ماه کنار هم بودن تونسته بود کاری کنه از مواد دست بکشه. امشب میخواست بهش حرف دلشو بزنه. تا جایی که میدونست چانیول هم بهش علاقه داشت و اون هم بخاطر همین تمام توانشو جمع کرده بود تا پیشنهادشو بگه. وارد اون لباس فروشی شد که چند وقت پیش با چان از جلوش رد شده بودن. چان همیشه مبلغایی به حسابش میریخت که بکهیون هیچ وقت از پدرش نگرفته بود پس هیچ نگرانی برای خرید نداشت فقط باید تا قبل از برگشتن چان خونه باشه. ست ورزشی جذب مشکی برای یولش خرید و بیرون زد. بعد از خرید وسایل کیک پزی خودشو به خونه رسوند. چان شبا معمولا دیر برمیگشت ولی بکهیون امشب برنامه داشت و میخواست کاری کنه تا زودتر برگرده. خونه رو با ریسه و بادکنک تزئین کرد. کادوهاش و اماده کرد. و کیک و تزئین کرد. به ساعت نگاه کرد. ساعت ۸ بود و وقتش بود با چان تماس بگیره.

-بکهیون..چیزی شده؟

بک صداشو مریض و بیحال کرد.

+چان..من..میشه بیایی؟

-چه اتفاقی افتاده؟

صدای چانیول نشون دهنده نگرانی و ترسش بود ولی بکهیون راضی بود.

+فقط..بیا

و تلفن و قطع کرد. میدونست چانیول و سکته داده ولی لازم بود. سریع لباس مناسبی پوشید و مقداری میکاپ هم چاشنیش کرد. امشب باید عالی خودشو نشون میداد.

همه چی اماده بود. لامپ هارو خاموش کرد و منتظر چان نشست. تا صدای پاهای چان و شنید که از پله ها بالا میومد شمعارو روشن کرد و کنار در با برف شادی توی دستش ایستاد. در باز شد.

-بکهیو..

+تولدت مبارک یولیییی

بکهیون جیغ زد و چراغارو روشن کرد و برف شادیو رو سرشون ریخت. چانیول شوکه به الهه زیبایی مقابلش نگاه میکرد که با اون لبخند و ذوقش تا اینجا سکتش داده بود. به دیوار تکیه داد و دستشو روی سینه‌اش گذاشت حالا که بک اذیتش کرده بود بد نبود که اونم اذیتش میکرد. چان چشماشو بست و صورتشو جمع کرد و دستشو روی قلبش فشار داد. بکهیون شوکه برف شادی از دستش افتاد و سمتش رفت.

+چان..چان..چی..چانی

چان دراماتیک خودشو روی زمین انداخت و بکهیون جیغ خفیفی کشید و باهاش روی زمین افتاد. احساس میکرد قلب خودش هم داره درد میگیره نمیدونست باید چیکار کنه.

+چان..لطفا

چانیول چشماشو باز کرد و به الهه زیبایی رنگ پریده مقابلش نگاه کرد که اشکاش منتظر بودن تا از چشمای قشنگش روی گونه هاش بریزن. نمیدونست چرا نمیتونه خندشو کنترل کنه. چان بلند زد زیر خنده. بکهیون که شوکه شده بود عصبانی شد و سمت چان حمله کرد و روش خیمه زد. شروع کرد قلقلکش دادن میخواست تا زندست خنده هاشو ببینه. دست از قلقلک دادنش کشید و به چان خیره شد. چان هم کم کم خندش تموم شد. بکهیون تا حالا اینجوری دلش نخواسته بود طعم لبای کسیو بچشه ولی الان دوست داشت طعم اون لبای سرخ و بچشه. قبل از اینکه خودش جلو بره چانیول گردنشو گرفت و پایین کشیدش.


چشماشو باز کرد و متوجه شد توی بیمارستانه. پرستارا و دکترا بالا سرش بودن. قلبش بشدت تند میزد و خیسی زیر بینیش حس میکرد. بازم طعم اون لبارو میخواست. با چشماش دنبال صاحب اون لبا میگشت ولی نمیتونست اطرافشو ببینه.

/بهوش اومد دکتر

"پسر میتونی اسمتو بگی؟

به سختی لباشو از هم جدا کرد.

+بک..هیو..

با صدای ارومی گفت و دکتر لبخندی زد.

"درسته بکهیون...از پایداری وضعیتش مطمئن بشید بعد میتونید برید

دکتر قسمت دوم حرفش رو به پرستار ها گفت. پرستار ها سریع وضعیتشو چک کردن و خون بالای لبشو پاک کردن. وقتی مطمئن شدن از اتاق خارج شدن. حالا با دکتر تنها بود.

"پسرم تو ۳روزه که اینجایی و امروز یهو این اتفاق افتاد..میتونی توضیح بدی چیشده؟

بکهیون سر تکون داد.

+چان...کجاست؟

دکتر نمیدونست از چه کسی صحبت میکنه. ولی احتمال داد منظورش همراهی باشه که بیرون منتظر ایستاده بود.

"بیرون اتاقه..بگو چه اتفاقی افتاد پسرم

بکهیون هنوز بی حس بود و حرف زدن براش سخت بود ولی سعی کرد توضیح بده.

+برای چانیول...تولد گرفتم...و...

نمیتونست درست توضیح بده. دکتر لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مرد قد بلندی دید که فکر میکرد چانیول باشه.

"چانیول..شما هستید؟

چان که اسمشو شنیده بود سریع سمت دکتر رفت.

-بله..حالش خوبه؟

دکتر لبخندی زد.

"حالش خوبه و خاطره ای از شما به یاد اورده.. باتوجه به پرونده ای که من دیدم ایشون تا به حال خاطره ای به‌یاد نیاورده ولی الان این یه پیشرفت بزرگه..سعی کنید بیشتر کنارش باشید و باهاش صحبت کنید ولی کاری نکنید که اذیت بشه

چانیول سری تکون داد و تشکر کرد. باورش نمیشد اولین خاطره ای که بک به‌یاد اورده از خودش باشه. سمت اتاق رفت و در و باز کرد. بکهیون چشماشو بسته بود و تا صدای در و شنید چشماشو باز کرد.

+رئیس من خوابتو دیدم

چانیول لبخندی زد و روی صندلی کنار تخت نشست.

-برام تعریف کن

+من برات تولد گرفتم...اولش رفتم خرید ست ورزشی برات خریدم بعد کیک پختم تو شب دیر میخواستی بیایی خودمو زدم به مریضی و تو اومدی خونه و...

چانیول این تولدو هیچ وقت از یاد نمیبرد. شبی که برای اولین بار به عشقش اعتراف کرده بود و فهمیده بود که اون هم دوسش داره. بکهیون فکر میکرد اینو خواب دیده ولی واقعیت داشت.

-بک این خواب نبوده..تولد۲۲سالگی من بود..وقتی تو ۱۸ سالت بود

بکهیون احتمال واقعی بودن خوابشو میداد چون همه چی اون خواب واقعی بود. واقعی تر از واقعی. داشت به اون شب فکر میکرد که با حس چیزی روی لب هاش حواسش جمع شد. باز طعم آشنایی و حس کرد. تا میخواست از حسش لذت ببره چان عقب کشید و توی همون فاصله به چشماش خیره شد.

-دلم برات تنگ شده بود توله

بکهیون که از توله خطاب شدن جا خورده بود ولی حس شیرینی که توی قلبش احساس میکرد باعث میشد ریکشنش به اون لقب شیرین باشه تا مخالفت کردن.

Report Page