cat

cat

vitamin

part1

با نگاه بیحسش قطره های باران روی شیشه را دنبال کرد... ماگ مشکی رنگی که درون دستهایش بود ،داغیش را به بدن خسته او انتقال میداد و قلبه یخ زده اش را کمی گرم میکرد.

اه کوتاهی کشید و چشمانش را بست.باید کمی میخوابید،فردا جلسه مهمی داشت اما مانند همیشه خواب از چشمانش فراری بود... نمیتوانست درست نفس بکشد..با افزایش فشار روی قفسه سینه اش،به لباسش چنگ انداخت؛ وبا این کار ماگ مشکی رنگ از حصار دستهایش رها شده و در عرض ثانیه ای به تکه های غیر قابل تعمیر تبدیل شد...با لرزش قدمی به عقب برداشت...تاریکی تمام اتاق بزرگ را فرا گرفته بود و بیشتر باعثه خفگیش میشد...وحشت زده به سمت در چوبی دوید و با فشاری به فلز نقره ای رنگ ان را گشود...با قدم هایی یکی در میان و ناموزون از پله ها پایین دوید و به سمته درب خروجی رفت...همانطور که لرزش دستهایش غیر قابل کنترل بود در اصلی راهم باز کرد...موجی از هوای سرد و بوی خاک نمناک و باران به صورتش هجوم اورد...بدون اینکه توجهی به خیس شدنش بکند به سمت کلبه کوچک که لابه لای درخت ها پنهان شده بود دوید...با رسیدن به محل امنش حی کرد کمی نفسهایش قابل کنترل و عمیق می شوند...درحالی که سد چوبی رنگ را برای ورود کنار میزد اهی از سر رضایت کشید...با ورود به درون سیلویه کوچک لبخندی کوتاه زد و کمی سینه اش رو مالش داد...بدون بستن در چوبی به سمته تخته بزرگ میانه اتاق رفت...وقتی متوجه خیسی لباسهایش شد با تعلل به سمت دراور کوچک رفت و لباس های راحتیش را بیرون کشید...با تعویض لباسهایش احساس راحتی به تمام وجودش برگشت...با حوله کوچک و سفید رنگی مشغول خشک کردن موهایش شد...صدای قطره های باران که به سقف اتاقک برخورد میکردند باعث باز شدن راه تنفسش بودند...خودش را رویه تخت بزرگ پرت کرد و بدنش را با روتختی نرم و سفید رنگ پوشاند...نگاهش را اطراف سیلو چرخاند...از سدی که کاملا کنار رفته سقوط قطره های بلوری باران را تماشا کرد... بوی چوب نمناک و ملحفه هایی که تازه شسته شده بود باعث خواب الودگیش بودند...دیگر خبری از نفس تنگی یا حمله عصبی نبود...همه چیز ارام بود...او به محله امنش رسیده بود

+++++++++++++++++++++++++

با شنیدن صدای عجیبی اه کوتاهی زمرمه کرد و بیشتر درون نرمک سفید رنگش پیچید...

*میو

(کیتنه؟)

با تکرار شدن صدا چشمهایش را به سرعت باز کرد و روی تخت نشست... ضربان قلبش با چیزی که دید کمی بالا رفت...گربه سفید رنگی با جسمی خیس در مقابل او ایستاده بود...باران هنوز هم میبارید اما کمی از شدت ان کم شده...پسرک با تعلل رویی را کنار زد...با برخورد پاهایش به زمین سرد نفسهایش

مقطع شد...سرما تاثیر خودش رو بالرزشی که به ارومی از کف پاهاش به قفسه سینه اش منتقل می شد ،نشان داد...نگاه سردرگمش دوباره به روی موجود کوچک سر خورد... ناخوداگاه روی چشمهای مشکی رنگش تمرکز کرد...درخش بی نظیر ان گوی های مشکی رنگ باعث افزایش ضربان قلبش شد...ناحوداگاه قدم های کوتاهی برداشت و با تردید به او نزدیک شد...می ترسید باحرکت اضافه ای اون موجود دوستداشتنی ناپدید شود...پس با تمرکز کامل روی اعضای بدنش به سمت او حرکت کرد...تقریبا در یک او توقف کرد و به ارامی روی پاهایش نشست...نگاه او تمام حرکاتش را دنبال میکرد...در لحظه ای وقتی توقف او را دید به درگاه نگاه کرد و سپس باعجله به اغوش پسرک دوید...وونهو با حرکت او کاملا شکه شد اما ناخوداگاه او را در اغوش گرفت...با حس خیسی موهای او روی بدنش کمی عقب کشید...حس جسم داغ او درون اغوشش،علی رغم خیسیش فوق العاده بود...با بی تجربه دستی روی سرش کشید...اما او انگار که از این کارش لذت برده باشد سرش را به سینه او مالید...پسر درحالی که خنده ریزی میکرد،به حوله سفید رنگ که روی کاناپه قرار داشت چنگ انداخت...با کمی فشار از روی زمین بلند شد و روی همان راحتیه مشکی رنگ نشست... پسر درحالی که تمام حواسش را جمع کرده بود به موجود دوستداشتنی درون اغوشش اسیبی نرساند حوله را روی تن خیس او کشید... با این کار موهای سفید رنگش کمی دچار الکتریسیته شد...وقتیوونهو به طور کامل از او فاصله گرفت؛او تکانی به خودش داد و تمام خیسیه تنش را روی پسرک تکاند...صدای خنده ی سرخوشش با صدای خرناسه کیتنه درون اغوشش همزمان بود...پسرك درحالی که او را با دو دست بلند میکرد و مقابله صورتش قرار میداد پرسید:

(اسمت چیه کوچولو؟

صاحبتو گم کردی؟

چطور تا اینجا اومدی؟

میخوای یکم پیشه من بمونی؟)

با بغض از نرمک سفید رنگ جدیدش پرسید...تنهایی باز هم مانند اهریمنی به سمت افکارش هجوم اورد و نتیجه اش قطره اشکی بود که از چشمش به روی گونه راستش چکید...اه کوتاهی کشید و او را به خود فشرد و چشمهایش را بست...

(خدایا خواهش میکنم هیچ صاحبی نداشته باشه...خواهش میکنم...خواهش میکنم)

زیرلب این کلمات را زمزمه میکرد...با کشیده شدن سره کیتن به گردنش کمی او رافاصله داد...:

(باید حموم کنی،احتمالا کثیف شدی!)

با اتمام جمله اش ایستاد...پتوی روی کاناپه را به دور جسمه گرمه او پیچاند و به سمت در به راه افتاد...شدت باران کم شده بود اما مه اطراف را فرا گرفته بود...او عاشق مه بود!...انهم یکی از نرمک های سفیدش بود...نفس عمیقی کشید...سردی گرگ و میش و هوای تازه که در اثر باران به وجود امده بود باعث حس خوبش بود...البته موجود بینظیر درون اغوشش هم بی تاثیر نبود...درحالی که می دوید وارد قصره سفید رنگ شد...در هنوز هم باز بود؛پس بدون تعلل وارد شد...به سمت اتاقش حرکت کرد...روبه روی پنجره بزرگه مقابله پله ها ایستاد...هیچ اثری ار تکه های شکسته سیاه رنگ نبود...لبخند کوتاهی زدو( ممنونم)

 کوتاهی زمزمه کرد...با بالا رفتن از پله ها کمی نفس نفس زد...بدنش برای اینهمه دویدن کمی ضعیف بود...پاهایش به طوره واضحی میلرزید اما بدون توحه به ان روبه روی در سیاه رنگ ایستاد...نگاهش به روی کیتنه درون اغوشش سر خورد:

(اماده ای خونه جدیدتو ببینی؟)

او دقیقا درون مردمک هایش خیره شد...درحالی که سعی میکرد شکه نشود انهم به او خیره شد...

(یعنی حرفامو میفهمه؟)

با تکان خوردن او در اغوشش از سرزمین خیال بیرون امد و با بیحواسی در اتاق را باز کرد...با ورود به درون اتاپناهگاه دومش بدنش کمی ارام تر شد...زیر لب خطاب به او زمزمه کرد:

(باید بشورمت!)

با این افکار به سمت یکی از درهای درون اتاقش حرکت کرد...با ورود به درون اتاقک وان مورد علاقش رو دید...پس از بستن در کیتن رو روی زمین گذاشت و پتو را به گوشه ای پرتاب کرد...به سمت وان حرکت کرد...با زدن دکمه ای وان شروع به پرشدن کرد...با تمرکز دمای اب را تنظیم کرد...نگاهی به قفسه های شامپو انداخت...

(دوست داری چه بویی بدی هوم؟)

با ذوق زدگی به سمت او برگشت و با دیدن صحنه روبه رویش قهقه بلندی زد... کیتن مشغول بازی با جوجه زرد رنگ کوچکه روی زمین بود...با هر پنجه ای که به سر شی زرد میکوبید صدا 

/جیییییییر/ او بلند میشد و کیتن هم با ترس عقب میکشید و دوباره این کار را تکرار میکرد...وونهو درحالی که سعی در کنترل خنده اش داشت به سمت قفسه ها برگشت و شامپویی با رنگ نارنجی را برداشت...با خواندن لیبل رویش لبخنده عمیقی زد

/پرتقال و وانیل/

با خالی شدن مایع نارنجی رنگ به درون اب لبخند دیگری به رایحه خوبی که درون فضا پخش شده بود زد...استین لباسش را بالا زد و با این کار زخم های روی مچش مشخص شد...بی توجه به انها دستش را به درون اب برد و تکان داد...با این کار وان پر شد از كفهای سفید رنگ...نفس عمیقی کشید و به سمت کیتن برگشت...حالا دیگر مشغول بازی با شی زرد نبود؛داشت روی پتویي كه روی زمین بود غلط میزد...وونهو لبخنده کوتاه دیگری زد...

(از کی تا حالا انقدر میخندم؟)

در لحظه ای این افکار را پس زد و به سمت او حرکت کرد...خم شد و به ارامی جسم کوچکه او را از روی زمین بلند کرد...چرخید و به سمت استخر کوچکی که برای او تدارک دیده بود حرکت کرد...کف وان تا عمق کوتاهی دارای اب و کف بود...پسرک به ارامی او را درون اب گذاشت...احتمال میداد که کیتنه دوستداشتنی اب راپس بزند؛اما در کمال تعجبش هبچ اتفاقی نیوفتاد...لبخند محوی زد...دوباره شامپویه نارنجی رنگ را برداشت و کمی از ان را كف دستهایش ریخت...با حرکت سره گربه اوهم سرش را به نشانه نفی تکان داد...

(این برای خوردن نیست!قول میدم بعد شستنت برات غذا بیارم)

با اتمام جمله اش دستش رو به بدن کیتنه سفید رنگ کشید...نوازش مانند دستهایش را حرکت میداد و انگار که اوهم از این حرکتش خشنود بود...با اتمام کارش کمی دیگر از شامپو را به سره کوچک او زد...

(هان میگه که این شامپوها چشمو نمیسوزونه...واسه همین از این برات استفاده میکنم؛اما قول میدم بگم برات فردا یه شامپویه مخصوص بگیره...

این بو رو دوست داری؟من عاشقه ترکیبه بوی وانیل و پرتقالم...بوی بارون و خاکی که توهم میدی خیلی فوق العادس ولی بازم...باید تمیز بشی)

با اتمام جمله اش دوش رو از روي پايه برداشت و روي بدن اون گرفت…با شسته شدن كثيفي ها از لابه لاي موهاي برفي رنگش،درخشش ان صد برابر شد...دكمه ديگري را فشرد و اب به سرعت تخليه شد…با رضايت بار ديگري او را شست و از وان بيرون كشيد…حوله تميزي از رويه قفسه برداشت و شروع به خشك كردنش كرد…بعد از فاصله گرفتن حوله ،او دوباره خودش را تكاند…وونهو با لبخند محوي او رابلند كرد و روي سنگ بزرگ روبه روي ايينه گذاشت…با باز كردن اولين كشو سشوار مشكي رنگي را بيرون كشيد و بعد از اتصال به برق شروع به خشك كردن او كرد…با اتمام كارش با رضايت لبخندي به پشمك مقابلش زد و به نرمي كتين رابه اغوش كشيد…در حين خارج شدن از اتاق روبه او زمزمه كرد:

(يه كتابي خوندم كه ميگه گربه ها بايد شير بدون لاكتوز بخورن…ميدوني من خودم بهش الرژي دارم پس ميتونم يكم از مال خودم رو به تو بدم)

درهنگام توضيح دادن برايش با دقت از پله ها پايين ميامد و وارد اتاق ديگري ميشد…با عبور از راهرو كوتاهي وارد اشپزخانه شد…به سمته يخچال مشكي رنگ حركت كرد و همانطور كه او را در اغوش داشت ،مشغول جست وجو درون ان شد…با ديدن پاكت سفيد رنگ لبخند كوتاهي زد و ان را بيرون كشيد…كاسه كوچكي برداشت و كمي از مايع سفيد رنگ را درون ان ريخت و البته كمي هم در ليوان براي خودش!…با رها كردن كيتن،او به سمت كاسه حمله كرد و با زبان كوچك و سرخش مشغول نوشيدن ان شد…وونهو با لبخند او رانوازش كرد و كمي از شيرش نوشيد…

(اسمتو چي بزاريم؟

ام صبر كم ببينم…ام...نونو؟)با ذوق به او خيره شد اما با دريافت نكردن توجهي بيشتر فكر كرد:

(مي مي؟

في في؟

ني ني؟

عاه چرا انتخاب اسم انقد سخته؟

ميني؟)

با بيان كلمه اخر سر او به يكباره از كاسه فاصله گرفت و چشمانش به او خيره شد…

(ميني؟…دوسش داري؟اره؟

خيلي قشنگه نه؟از اين به بعد اسم تو مينيه!)

با ذوق روبه ميني گفت و مشغول نوازش سرش شد…كيتن كه انگار از اسم جديدش راضي باشد به خوردنش ادامه داد…با اتمام شيرش وونهو،با به اغوش كشيدنش او را به سمت اتاق خوابش حمل كرد…با ورود به درون پناهگاهش به سمت تخت بزرگ رفت …ميني همين الان هم روي دستهايش به خواب رفته بود…وونهو با لبخند او را روي تخت جاي داد…بدون مكث پيراهنش از تنش بيرون اورد و به روي تخت و زير نرمكه سفيد خزيد…با حس گرما خواب به چشمهايش هجوم اوردند و اوهم با در اغوش كشيدن ميني از ان استقبال كرد…با عميق تر شدنه نفسهايش ،وارد سرزمين روياها شد…جسم درون اغوشش كمي تكان خورد…بوسه اي روي لبهاي سرخ رنگ پسرك جاي گرفت و به دنبال ان زمزمه اي:

*شب بخير صاحب جديد من!*

++++++++++++++++++++++++++

وونهو با بيتابي سري براي منشي پرحرف تكان داد و با

(به هان بگو بهش رسيدگي كنه)

اي اتاق را ترك كرد…بدون توجه به اسانسور و از طريق پله ها به سمت پاركينگ حركت كرد…در ميانه راه نفسهايش سنگين شد و بدنش توان حركت نداشت…اما با فكر به انكه ميني الان تنهاست،به كمكه نرده ها به حركتش ادامه داد…سه ماه از زماني كه او را پيدا كرده بود ميگذشت…ميني به بهترين دوستش تبديل شده بود،به طوري كه بدون او حتي خوابش هم نميبرد…با خوشحالي از اينكه جلسه طاقت فرسايش سه ساعت زودتر از موعد به پايان رسيده است خنده كوتاهي كرد…با رسيدن به پاركينگ درحالي كه نفس نفس ميزد و كمي هم از اسپري سفيد رنگش استفاده ميكرد به سمت هان قدم برداشت…

(منو ببر خونه ،بعد برو به جايي كه منشي ميگه!)

_اطاعت

با جواب پسر بزرگتر سر كوتاهي تكان داد و روي صندلي نشست…سعي كرد تا رسيدن به قصرش كمي نفسهايش را كنترل كند و انرژي از دست رفته از را برگرداند…در اين چند مدت متوجه اتفاق هاي عجيبي كه برايش ميافتاد شده بود…كاملا ان روز را بع ياد داشت كه وقتي بدن برهنه خودش رو ديده بود،روي گردنش لاو مارك بزرگي به جاي مانده بود…يا شبهايي كه حس ميكرد كسي درحال بوسيدن لبهاي اوست…با فكر كردن به شبي كه كاملا برانگيخته شده برد،با شرم لبي گزيد… در گذشته هيچگاه اين اتفاق نيوفتاده بود…با صداي هان از افكارش بيرون پريد…

_رسيديم قربان

بدون جواب دادن به او از اتوموبيل پياده شد و به يمت در ورودي حركت كرد…با ورورد به درون قصر با بيحوصلگي مشغول باز كردن دكمه ها كراواتش شد…هنگاه بالا رفتن از پله ها پاهايش را روي زمين ميكشيد…با رسيدن به مقابل در مشكي رنگ اشنا نفس عميقي كشيد…

(ميني منتظرمه!)

با فشاري به فلز سرد در را گشود و وارد شد…با ورود به درون اتاق،متوجه نبود ميني شد…درحالي كه اخم كوچكي روي صورتش مينشست اورا صدا زد:

(ميني؟كجايي؟مين مين؟كوچولويه من؟)

با شنيدن صداي اب با تعجب به سمت حمام چرخيد…

(كسي اونجاست؟)

با ترديد به انجا نزديك شد اما درست زماني كه تصميم داشت در را باز كند،او خود به خود ،گشوده شد...با باز شدن ان اندام برهنه پسري اشكار شد…وونهو با ترس قدمي به عقب برداشت…چشمان حيرانش روي صورت بينهايت زيباي پسر نشست...با بهت متوجه به شمار افتادن نفسهايش شده بود…درحالي كه سعي ميكرد مضطرب نشود دستي به درون جيب شلورارش كشيد ولي با جاي خالي اسپري روبه رو شد…الان كاملا ترسيده بود…فشار روي قفسه سينه اش بينهايت بود و سرفه هاي خشك و متوالي هم به سراغش امده بودند…درحالي كه حس ميكرد پاهايش تحمل وزنش را ندارند به زمين برخورد كرد…ديدش كم كم داشت تار ميشد…صداي جيغي درون سرش ميپيچيد…مرگ نزديك بود؟…درحالي كه فكر ميكرد اخرين ثانيه هاي عمرش را سپري ميكند،دستي روي سينه اش نشست و به دنبال ان ماسك اكسيژني كه روي دهان و بيني اش را پوشاند… در لحظه اي اكسيژن به ريه هايش هجوم اورد و كم كم نفس كشيدن راحت تر شد…فشار هر لحظه كم و كمتر ميشد و ديدش واضحتر…چشمهايش روي موهاي سفيد و مرطوب پسر ناشناس نشست…چشمهاي بزرگه سياهرنگش روي او متمركز بود و لبهاي سرخش ميدرخشيد…به يكباره متوجه برهنه بودن پسر شد و به سرعت چشمهايش را بهم فشرد…دستي كه روي سينه اش قرار داشت جابه جا شد و روي بازويش جاي گرفت…درحالي كه سعي ميكرد به بدن پسرك خيره نشود،به كمك او روي تخت دراز كشيد…دور شدت اورا ازخودش حس كرد اما حركتي نكرد…

(اون كيه؟

پس مينيه من كجاست؟

اصلا چطوري وارد خونه من شده؟

خونه خودشون اب ندارن اينجا اومده خودشو بشوره؟

اصلا چرا بدون...)

با فرو رفتن كسي در اغوشش با شك چشمهايش را باز كرد…حيرتش با ديدن پسرك چند برابر شد…اما او بدون توجه به نگاه خيره وونهو سرش را درون او فرو برد…با برخورد موهاي نمناك پسرك به گردنش نفسش كمي منقطع شد…بادست ازادش كه زير پسرك نبود ماسك را از دهانش فاصله داد…با صدايي خش دار و گرفته پرسيد:

(تو كي هستي؟

اين كار تجاوزه از من فاصله بگير!)

سر پسر از گردن او فاصله گرفت و با چشمهايي متعجب به اون خيره شد:

_چ…چيه؟...تج...تج چي؟

نگاه وونهو روي لبهاي سرخ او سر خورد…حس كرد دما كمي بالا رفت…درحالي كه سعي ميكرد افكارش را جمع كند باز پرسيد:

(پرسيدم كي هستي جوابمو بده!)

پسرك درحالي كه لبخند بزرگي ميزد جواب داد:

_ميني!

vitamin:(:

Report Page