Carousel

Carousel

meliw🌙✨🐼

به محض دیدنش توی جمعیت دستت رو براش تکون دادی.

_هوسوک!

با همون لبخند سانشاینی سمتت اومدو توی یک قدمتیت ایستاد.

_سلام ا/ت.

توی اون پیرهن مردونه ی آبی آسمانی و جین زاپدار، خواستنی تر از هروقت دیگه ای شده بود.

_سلام...زود اومدی.

با خجالت به گردنش دست کشید و گوشاش کمی رنگ قرمز به خودش گرفت.

_آره راستش جیمین کمکم کرد تا زودتر آماده بشم.

لبخند متقابلی زدی و بند کیفت رو روی شونت جا به جا کردی.

_خوبه بهتره بریم تو.

آروم گفتی و شونه به شونه ی هم وارد شهر بازی شدین.

وسط هفته بود و نسبت به بقیه روزها خلوت تر به نظر میرسید.

_تونل وحشت؟

هوسوک پرسید و به نزدیک ترین بازی اون اطراف که باجه ی سوت و کوری هم داشت اشاره کرد.

سرت رو به نشونه ی مثبت تکون دادی و همراهش سمت بازی رفتی.

بعد از خرید بلیط داخل یکی از واگن های قطار سوار شدین و توی تاریکی تونل فرو رفتین.

همه ی اون آدمک ها و نقاشی های روی دیوار از نظرت بچگانه و تا حدی مضحک بودند و تو دلت بهشون می خندیدی که یه دفعه یکی از اون اسکلت ها توی صورتت پرید و باعث شد با تموم وجود جیغ بکشی و به بازوی هوسوک بچسبی.

انگار شخص دیگه ای هم مثل تو در حال جیغ کشیدن بود و صدای جفتتون توی تونل اکو میشد و پژواکش به پرده ی گوشت میخورد.

دیگه تا وقتی از اون مکان مسخره بیرون بیاین، از هوسوک جوا نشدی و حدس میزدی آستینش رو حسابی چروک کرده باشی.

_هی دیگه تموم شد.

با خجالت ازش جدا شدی و لبت رو گزیدی.

_ببخشید.

زمزمه کردی و از واگن پیاده شدی.

زیرچشمی نگاهش کردی و متوجه شدی رنگ صورتش کمی پریده.

_خوبی؟

خنده ی دست پاچه ای تحویلت داد که چشماشو تبدیل به دوتا هلال کوچیک کرد. 

_آره آره خوبم.

خنده هاش جوری بود که ناخودآگاه تو رو هم به خنده وا می‌داشت. 

_نوشیدنی میخوری؟ 

برای عوض کردن جوی که بینتون بود پیشنهاد دادی.

لبخند بزرگش به یه نیشخند کوچیک تبدیل شد و انگشتاش رو بین انگشتات قفل کرد.

_پشمک گزینه ی بهتریه برای الان.

از پیرمردی که گوشه ای از شهربازی مشغول فروختن پشمک بود، یکی از بزرگترین هاش رو خرید و به دستت داد.

روی نیمکت کوچیکی نشستین و قسمتی از پشمک رو سمت دهنش بردی.

_بخور خیلی خوشمزس.

همون طور که زیر نگاهش در حال ذوب شدن بودی، مچ دستت رو گرفت و پشمک رو توی دهنش گذاشت.

_اینطوری خوشمزه تر هم میشه.

برای یه لحظه هوا گرم تر از حد معمول شد و میتونستی هجوم خون به گونه هات رو حس کنی.

_کیوت! 

زمزمه ی آرومش رو شنیدی و لب هات به لبخند شیرینی باز شد؛برای قرار اول اون بیش از اندازه جنتلمن بود. 

_نمیخوای یه بازی انتخاب کنی؟! 

سرت رو بلند کردی و اولین چیزی که به ذهنت رسید رو گفتی.

_چرخ و فلک.

******

یقه ی لباسش از شدت عرق خیس و رنگش بیشتر از قبل پریده بود.

متوجه شده بودی که انتخابت تا چه اندازه مزخرف بوده و چقدر داره هوسوک رو اذیت میکنه.

_ببخشید.

با شرمندگی لب زدی اما برخلاف تصورت دوباره با چهره ی مهربون و پر انرژیش مواجه شدی.

_اشکال نداره خودت رو ناراحت نکن.

این حجم از «خوب بودن» برلت قابل هضم نبود... این مرد قطعا یه فرشته یا همچین چیزی بود!

دلت میخواست میتونستی توی بغلت فشارش بدی و هیچ وقت ازش جدا نشی.

بی حرف خودت رو جلوتر کشیدی و توی یه تصمیم آنی لبات رو روی لباش گذاشتی.

توی قرار اول واسه بوسه پیش قدم شدی! قطعا تو بی شرم ترین دختر دنیا بودی.

بعد از چندثانیه ای که انگار توی شوک کارت بود، شروع به همراهی کرد و آروم و با ملایمت لب پایینت رو بوسید.

گرم بوسیدن هم بودین و اصلادمتوجه توقف چرخ و فلک نشدین.

_ببخشید مزاحم میشم ولی باید پیاده شید.

صدای مسؤل بازی شما رو به خودتون آورد و با خجالت از اون کابین بیرون اومدین.


Report Page