Candy

Candy

Dragonfly

☘Clover☘:

_هی هی! اونجا نرو! بذار این لباس رو تنت کنم!

با تقلای زیاد لباس عروسکی سفید رنگ رو تن پسرک کرد و با دیدن قیافه‌ی بامزه‌اش خندید. چشم‌های درشت و کشیده و لپ‌هایی که انگار از شکلات پر شده بودن با لب‌های کوچیک و قلوه‌ایش، باعث خنده‌اش شده بود.

پسرک با دست‌های کوچیکش شلوار آبی رنگش رو گرفت و جملات نامفهومی رو به زبون آورد. جملاتی که مرد بزرگ‌تر به خوبی معناش رو میدونست. لبخندی زد و در حالی که بوسه‌ای روی نوک بینی پسر میذاشت گفت:"دوباره آب نبات میخوای؟ ولی برای این باید از بابا اجازه بگیری!"

و با دست به پسری که تی‌شرت سفید و رویه‌ی خردلی حوله‌ای پوشیده بود اشاره کرد.

با کمی دقت میشد متوجه شباهت‌های عجیب اون پدر و پسر شد. پسرک چشم‌های درشت و پوست مخملیش رو از پدر به ارث برده بود، حتی خیلی از رفتارهاش از جمله این سماجتش رو از پدرش داشت. انقدر شبیه به هم بودن که گویا چان داشت دوست عزیزش رو تو دوران بچگی می‌دید.

_پدر مینهوش؟

توجه مینهو به چان جلب شد و نفسی تازه کرد. با همون لحن به ظاهر سرد جواب داد:"فکر میکنم آب نبات رو از تو خواسته!"

چان خنده‌ای کرد و سرش رو با تاسف تکون داد:"انقدر خسیس نباش مینهو! همش یه آب نباته!"

در حالی که پسرک رو تو بغلش بلند می‌کرد گفت و گوشه‌ی پلیور نخیش رو پایین کشید.

مینهو ابرویی بالا انداخت و با لحنی شوخ جواب داد:"درسته فقط یه آب نباته چان، نیازی نبود پای من رو بکشی وسط!"

چان این بار با صدای بلندتری خندید و بوسه‌ای روی گونه‌ی پسرک معترض گذاشت. نگاهش اطراف خونه‌‌ی کرمی مزین شده با مبلمان سفید انداخت. نسبت به قبل خالی‌تر شده بود و جز وسایل ضروری هیچ تزئینات دیگه‌ای درش دیده نمیشد.

خونه خالی به نظر می‌رسید اما حتی بیشتر از قبل میشد زندگی رو در اون دید.

روزهای زیادی رو در این خونه گذرونده بود. روزهایی که به عنوان مهمون چند ساعته میومد اما چند روزی به اصرار اعضای اون موندگار میشد. فکرش رو که میکرد می‌فهمید حتی با تلخی‌هایی که اینجا چشیده بودن، باز هم روزهای خوب زیادی رو کنار همدیگه داشتن.

_هر وسیله‌ای که متعلق به اون بود فروختم و پولش رو به خیریه بخشیدم. به هر حال که اون هیچکدومشون رو نمیخواست.

با صدای مینهو چرخید و دوباره بهش نگاه کرد. لاغر شده بود و تکیده به نظر می‌رسید. با اینکه لبخند به لب داشت و نگاهش مثل گذشته بود اما میتونست تغییراتش رو درک کنه. برای مینهو چیزهای زیادی بود که دیگه مثل گذشته به نظر نمی‌رسید.

_کار خوبی کردی، دست کم بیشتر از این یادش نمیفتی.

با لحنی آروم شده گفت و در کمال تعجب پسرک رو دید که حالا روی شونه‌اش خوابش برده.

مینهو سرش رو به دو طرف تکون داد و با خنده‌ای غم انگیز گفت:"خاطرات اون روی این میز و صندلی و کتابخونه نبود که با رفتنشون دیگه یادم نیفته. من خاطراتمون رو به چشم دیدم، با انگشت‌هام‌ لمسشون کردم و نفس کشیدمشون. این‌ها چیزی نیستن که بشه فراموش کرد چان!"

بدون حرف به طرف در صورتی رنگی که گوشه‌ی هال دیده میشد رفت و بعد از گذاشتن پسرک روی تختش پیش مینهو برگشت.

_هنوزم ازش خبری نداری؟

پرسید و منتظر جوابی موند. مینهو آهی کشید و لب تاپش رو که روی میز بود برداشت. بازش کرد و بعد از روشن شدنش با چند کلیک، عکسی رو به چان نشون داد. ویدیویی از یک زن که چادر سیاهی سر تا پاش رو پوشونده بود و روبنده‌ی مشکی رنگی روی صورتش جا خوش کرده بود. زن جملاتی رو بعد از مردی که فقط صداش شنیده میشد تکرار می‌کرد.

نگاه چان ناباورانه به اون زن با صدای آشناش بود و هنوز هم هضم نمیکرد که چطور این اتفاق افتاده.

صدای شکسته و خش دار مینهو بغضش رو شکست و اشک روی گونه‌هاش سر خورد.

_نمیدونم! زندگی ما خیلی خوب بود. من بهش عشق میدادم، کنارش بودم تا به خواسته‌هاش برسه. هیچوقت تو هیچ بخشی از زندگیش اینطور احساس خوشبختی نمیکرد. نمی‌فهمم چی کم داشت که دست به چنین کاری زد. یعنی زندگی ما بین اسلحه و سلاخ‌هایی که کاری جز کشتن ندارن و نفس کشیدن جنازه‌های سر بریده بهتر از این زندگی آروم بود؟"

_باورم نمیشه!

لحن چان به قدری بهم ریخته بود که به خوبی طوفان تنیده تو روح و روانش رو به نمایش بذاره. در عجب بود که مینهو چطور بعد از این اتفاق سر پا شده!

_این فیلم سوگند وفاداریشه به اون گروه. ظاهرا زن یکی از شیخ‌های بانفوذ این گروه شده.

دست‌هاش روی صفحه کیبورد مشت شد و لبش رو به دندون گرفت:"اون هیچوقت یه قاتل نبود...حتی از کشتن حشرات هم بدش میومد. حالا چطور میتونه وارد همچین زندگی کثیفی بشه؟"

چان هم نمیدونست. چی تو سر اون زن گذشته بود؟ چطور حاضر شده بود از ازدواج عاشقانه‌اش با مربی رقصش برسه به ازدواج با سرکرده‌ی یه گروه خونخوار؟


زندگی اون‌ها چیزی کم نداشت. دست کم تا جایی که چان می‌فهمید، مینهو بهترین‌ها رو برای همسرش فراهم کرده بود.

با این حال به نظر می‌رسید بهترین از نظر اون و مینهو با بهترین از نظر هانی فرق می‌کرد!

انقدر متفاوت بود که نتونست این زندگی آروم و بدون مشکل رو تحمل کنه و وارد چنین جنجال بزرگی شد.

اون دو تا حتی نمیدونستن هانی چطور با این گروه ارتباط گرفته اما چان حدس میزد که تمام این‌ها ناشی از ارتباط هانی با دوست مرموزش الیزابت باشه.

_این ابراز همدردیت با من باعث نمیشه فراموش کنم که باید برای می‌نام آب نبات بخری.

لحن مینهو دوباره به سردی قبل برگشته بود و چان شگفت‌زده میشد از این تغییر آنی لحن.

نیم نگاهی بهش انداخت و با علم‌به اینکه این تغییر یعنی نمیخواد چیزی درباره‌اش بشنوه گفت:"عجب پدری هستی مینهو! باشه براش یه جعبه‌ی بزرگ آب نبات می‌خرم ولی امیدوارم اون‌ها توسط لی می‌نام خورده بشن نه لی مینهو."

مینهو خنده‌ای کرد و لب تاپ رو بست. بی‌توجه به سوزش چندین باره‌ی قلبش جواب داد:"متاسفانه هیچ راهی برای حفظ اون آب نبات‌ها نداری و محض اطلاعت بدون آب نبات خبری از شام مورد علاقه‌ات نیست."

چان شونه‌ای بالا انداخت و با برداشتن کیف پولش گفت:"حیف که مسئله‌ی غذای تو مطرحه!"

بی‌توجه به خنده‌ی مینهو از خونه بیرون رفت و با بسته شدن در، صدای هق هق مرد جوون سکوت خونه رو شکست. صدایی که به خوبی به گوش چان می‌رسید و تا ابد مثل یه راز مگو براش باقی میموند.

Report Page