Camp

Camp

Meow🥺

آهی کشید و در حالی که گوشیش رو داخل پولیورش جا میداد با صدای بلندی گفت :" من میرم اینا رو بشورم بِچِز ." و بدون اینکه منتظر حرفی از اونها باشه ، به سمتی که رودخانه ای قرار داشت راه افتاد . هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای دوستش "سحر " رو شنید :" مراقب باش لیلا ."

انگشت شستش رو بالا برد و به قدم هاش سرعت بیشتری بخشید . از محلی که دوستاش چادر زده بودن و انواع خوراکی ها رو میخوردن دورتر شد و در حالی که یک سینی بزرگ پر از ظرف های کثیف در دستش داشت ، به سمت درخت های بلند کاج رفت . چشماش رو بست تا صدای آب رو بشنوه و بتونه به رودخونه نزدیک شه ، اما هیچ صدایی نشنید . طبق چیزی که قبلا دیده بود باید از کنار درخت های سرو رد می شد و به سمت راست می چرخید ، اما در حال حاضر درختی حتی شبیه به سرو هم نمی دید .

با استرس کمی که به سراغش اومده بود نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد ضربان قلبش بالا رفت .

لیلا گم شده بود . درخت های پربرگ و بلند قامت ‌که جلوی دیدش به آسمون رو گرفته بودن و سبزه ها و چمن هایی که روی زمین روییده بودند ، تنها چیز هایی بودند که او می دید . گوشی اش را از داخل جیبش رو بیرون کشید تا به یکی از دوستاش پیام بده ، اما توی قسمتی که ایستاده بود آنتن وجود نداشت . آب دهنش رو قورت داد و گوشیش رو بالاتر گرفت و همزمان که به صفحه اش چشم دوخته بود جلو و عقب می رفت و مکان های مختلفی رو امتحان می کرد . وقتی ناامید شد ، با ترس روی تخته چوبی نشست و سعی کرد بغضش رو نگه داره . سرش رو بالا برد و بعد از دیدن آسمانی که حالت گرگ و میش داشت ، هینی کشید :" مگه ساعت چنده ؟"

بعد از دیدن ساعت که عدد شش رو نشون میداد ، سرش رو به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد و با غم چشاش رو بست .

چند دقیقه گذشت و وقتی که لیلا پلک هاش رو از هم فاصله داد ، تونست ستاره ها و آسمون شب رو از بین انبوه درخت ها تشخیص بده . احتمالا از گرسنگی و یا حمله مورچه های گوشت خوار قرار بود بمیره . اما هنوز بغض نکرده بود که صدای عجیبی شنید .

صدای سوختن چوب و چند دقیقه بعد نوری که حس می کرد خیلی ازش فاصله نداشته باشه . پس همین باعث شد تا با امید از جاش بلند شه . بالاخره دوستای احمقش رو پیدا کرد !!!

به سرعت شاخه های درخت رو کنار زد و بعد از اینکه تونست به صورت مستقیم شعله های آتش رو ببینه ، لبخند بزرگی زد . هنوز قدم اولش رو برای نجات یافتن برنداشته بود که متوجه چند نکته ی عجیب شد :

1. آن محل ابدا برایش آشنا نبود .

2. دوستانش قادر به روشن کردن آتش نبودند .

3. دو پسر کنار آتش نشسته بودند .

پاهایش خشک شد و با نفس عمیقی که کشید سعی کرد حالات دو پسر رو از فاصله ی نسبتا دوری تشخیص بِده و بعد چشاش گرد شد . اونا داشتن همو می بوسیدن ؟

بیشتر دقت کرد . از نیمرخ و صورتاشون معلوم بود که هر دو پسرن و اون دو تقریبا چفت هم نشسته بودن و صورتاشون به هم چسبیده بود .

گی بودن ؟ پوزخندی روی صورتش اومد و به دو پسر کنار آتش نزدیک شد . قبل از اینکه به فاصله ی یک متریشون برسه ، سرفه ی مصنوعی کرد تا اونا رو متوجه حضورش کنه . در ابتدا دو پسر با ترس از هم جدا شدند و با چشم هایی گرد شده به لیلا خیره شدند ، اما بعد نفس راحتی کشیدند و این دفعه نوبت او بود تا از شدت شوکه شدن نفس تنگی بگیرد .

با صدای ضعیفی سعی در حرف زدن داشت :" ش ... شما ... واقعا ... وات دا فاک ؟"

پسری که موهای نقره ای داشت لبخندی زد :" هی آرمی ... فکر نمی کردم اینجا ببنمت ."

پسر کوچکتر با لبخندی بزرگ و پهنی به او خیره شد :" سلام ."

لیلا هنوز نمی تونست چیزایی که دید رو باور کنه . با ناباوری بهشون چشم دوخته بود و سعی می کرد گره های مغزش رو باز کنه . پسر مونقره ای با ترس به سمتش برگشت و لب هاش رو آویزون کرد :" آرمی لطفا به هیونگا نگو ."

پسر دیگر موهای مشکی / آبی اش را کنار زد و ظرف بزرگی که شبیه به کتری بود را کنار آتش قرار داد :" آره . امروز تولد یونگی هیونگه . تو که نمی خوای تو این شب مهم دونسنگای موردعلاقه اش تنبیه شن . میخوای ؟ "

لیلا با بهت به سمت دو پسر برگشت . جمله ی " انرژی چیم " داخل مغزش میچرخید و آرمان های یونمین در حال له شدن بودند ؛ چشمانش با حالت ترسناکی برق زد :" چی ؟ دونسنگ موردعلاقه ش جیمین نیست ؟ شمایین ؟"

تهیونگ خنده ی عصبی ای کرد و قبل از اینکه دهنش رو باز کنه ، صدای قدم هایی به گوش رسیدند . "نامجینهوپیونمین " در حالی که بطری های آب به دست داشتن به سمت اونا اومدن و بعد از اینکه کنار آتش نشستن تازه متوجه لیلا شدن . براش دست تکون دادن و حین سلام های طولانی و بغل جیمینی ، سوکجین‌ از توی چادر کنارشون ، وسایلی رو بیرون آورد و همه ی تکه های گوشت رو به سیخ های چوبی کشید و داخل ماهیتابه ای چید تا اون رو روی آتش بذاره و بپزه . بعد از اون یونگی صفحه ی منچ کوچکی رو بیرون آورد و روی زمین چید ‌تا با هوسوک و نامجون و لیلا بازی کنند . چند دقیقه ی سکوتشون با صدای نامجون شکسته شد :" سوکجینا ... ببخشید ." جین با حالت ترسناکی بلند شد :" دوباره چیکار کردی جون ‌؟ " نامجون کمی فکر کرد و بعد آروم زمزمه کرد :" وقتی رفیم آب بیاریم ، گوشیم افتاد تو آب ." صدای خنده ی هوسوک و بقیه بلند شد و بعد لیلا موقعیت رو برای سوالش مناسب دونست ، جیمین و یونگی پشت به هم نشسته بودند و به هم تکیه داده بودند :" آممم ... یونگی هیونگ دونسنگ موردعلاقه ات کیه ؟ " کوکی آروم‌ خندید و یونگی با چشمای ریزش به لیلا زل زد :" اوممم ... راستش ..."

هوسوک فریاد کشید :" آره هیوونگ زود باش بگو "

شوگا کمی توی جاش تکون خورد و بعد گفت:" انرژی شوگ ، کسی که منو " انرژی چیم " صدا میزنه ."

جیمین لبخندی زد و دستاش رو روی صورتش گذاشت و دختر دانشجو آهی کشید و همونطور که دستش رو روی قلبش میذاشت نفس عمیقی کشید .

خیلی زود گوشت ها پخته شدند و بعد از خوردن اونا نوبت به دادن کادو ها رسیده بود . اول جیمین یک سبد پر از میوه رو بیرون آورد و به یونگی داد :" یونگی هیونگ ‌... واقعا هیچی توی این دنیا نمی تونه لایق تو باشه . پس این میوه ها رو برات چیدم چون مثل اونا شیرینی " بقیه هم کادو هاشون رو که چیز هایی مثل ساعت ، لباس و ... بود رو به یونگی دادن و لیلا به عنوان کادوی تولد ، ویدیو های تلگرامش رو که شامل فنمید های یونگی و یونمین و ویدیو هایی با مضمون شباهت اون به گربه ها بود رو به یونگی نشون داد و این در حالی بود که تهیونگ و جونگکوک کنار آتش به خواب رفته بودن و لیلا بین جیمین و شوگا نشسته بود و بعد از نگاه کردن ویدیو هاشون با هم میخندیدن . البته که لیلا همش خنده های اونا رو نگاه می کرد و با لبخند لذت میبرد . وقتی ساعت دوازده شد ، سوکجین و نامجون و هوب از صحبت کردن دست کشیدن و توی چادر به خواب رفتن و بعد از چند ساعت همه جا رو سکوت فرا گرفت .

صبح که شد ، لیلا با یک خداحافظی طولانی و صبحانه ی مفصلی که خورد با جین به سمت چادر خودشون رفت . وقتی دوستاش رو دیدن که نشسته بودند ، سوکجین لبخندی زد که صورتش رو شبیه یک گود بوی کرد و بعد رفت . و اون هم فکر کرد که ایده ی کمپ زدن در جنگل ، اون قدر ها هم بد نبوده!!!!!

Report Page