Camera

Camera

#Whalien52

-آخریشه؟


تهیونگ با شنیدن صدای مردی که اواخر دههٔ چهل زندگیشو میگذروند با تعجب نگاهشو از منظرهٔ ساختمون های نیمه بلند نیویورک گرفت و به مرد با پالتوی قهوه‌ای و موهایی که اطراف شقیقه‌هاش خاکستری رنگ شده بود خیره شد..


نگاهشو اطراف چرخوند ولی غیر از مردمی که بی‌توجه از روی پل رد میشدن هیچکس کنارش نبود تا مخاطب اون مرد باشه!


-دارم با خودت حرف میزنم کیم تهیونگ.. یا بهتره بگم.. جئون تهیونگ!


تهیونگ با ابرویی که از تعجب بالا پریده بود به مرد میانسال خیره شد و نمیتونست درک کنه اون مرد اسمشو از کجا میدونه یا حتی چجوری متوجه‌اش شده!


چون توی این دنیا فقط یک نفر بود که میتونست تهیونگ رو ببینه؛ همون پسری که سمت کالسکه‌های گوشهٔ خیابون رفته بود تا یکی از اونهارو برای شهرگردی امشبشون اجاره کنه و پوزخند گوشهٔ لبش بهش فهمونده بود امشب قراره جایی غیر از موزه، هتل، باغ تشریفاتی ارباب‌زاده‌ها و یا متل همیشگی رو برای رابطه داشتن تجربه کنه..!


-نگفتی.. آخریشه مگه نه؟


تهیونگ با شنیدن صدای مرد از افکارش بیرون اومد و اخم محوی روی چهرهٔ جدیش نشست..


اینکه اون مرد تهیونگ رو خطاب قرار داده بود میتونست این معنی رو داشته باشه که سوالاتش بیشتر برای گوشزد کردن اخبار آینده‌ست تا کنجکاوی!


-وانمود میکنید نمیدونید ولی چشماتون منو میبینه!.. شما کی هستید آقا؟!


تهیونگ رسمی پرسید چون علاقه‌ای نداشت با هر غریبه‌ای صمیمانه برخورد کنه..


هر غریبه‌ای غیر از نزدیکترین غریبهٔ زندگیش...


مرد نگاه کوتاهی به دوربین قدیمی که روی حفاظ کنار پل قرار داشت انداخت و با لبخندی که بتونه اعتماد پسر کنارش رو جلب کنه گفت:


-دوربین خوبیه ولی عکس‌هاش سیاه و سفیده.. روح رنگ رو از تصویر بیرون میکشه... چرا عوضش نمیکنی تا مثل من پشیمون نشی؟


تهیونگ از مفهوم پشت حرف مرد تقریبا آگاه بود..


البته که هیچوقت فراموش نمی‌کرد عکسی که با همین دوربین از خودش گرفته بود باعث شد تبدیل بشه به روح سرگردانی که از جسمش خارج شده!


تنها مزیتش این بود که این دوربین غیر از تصویر خودش، تصویر جونگکوک هم نشون میداد و همین اتفاق باعث شده بود تهیونگ الان زنده باشه.. تقریبا زنده..!


جونگکوک یه دانشجوی هنر بود که توی موزهٔ عکاسی کار می‌کرد.. حدودا سال 2027.. 40 سال جلوتر از الان..


تهیونگ هیچوقت فکرشو نمی‌کرد وقتی با کت چرم و موهای براق و بالازده‌اش تصمیم گرفته بود پیاده سمت قرار کاریش حرکت کنه بارون شدیدی شروع بشه و اون به ناچار موزهٔ کنار خیابون رو برای پناه گرفتن انتخاب کنه..


خب اون پسر اصلا حدس نمیزد قدم گذاشتنش به اون موزه حکم مرگ رو براش داشته باشه چون به محض اینکه وارد سالن تاریک و بزرگ موزه شد صدای داد نیمه بلندی از دور به گوشش رسید و تهیونگ بعد از رسوندن خودش به اتاق نگه داری دوربین‌های قدیمی تازه متوجهٔ 5 مرد سیاه‌پوش شد که پسر نگهبان موزه رو زیر لگدهاشون برده بودن تا یه وقت دزدیشون لو نره و بتونن عتیقه‌های قیمتی رو بی دردسر ازینجا خارج کنن..


شاید تهیونگ باید فرار می‌کرد ولی نسبت 5 به 1 اصلا عادلانه نبود!


البته که اون پسر به اندازهٔ کافی قوی بود تا بتونه اونهارو شکست بده ولی نه با وجود زخم چاقوی توی پهلوش!!


تهیونگ اونشب بزرگترین اشتباهی که ازش پشیمون نبود رو انجام داد..


و تاوان اشتباهش هنوزم گریبان گیرش بود!


تهیونگ با ضربهٔ چاقویی که به قلب و رون پاش وارد شد روی زمین افتاد و اون 5 نفر ازونجا فرار کردن تا تهیونگ با کسی که سعی کرده بود نجاتش بده تنها بمونه..


یا بهتره بگیم تنها بمیره..!


هردو لبهٔ مرگ ایستاده بودن ولی صدای فلش دوربین که ناگهان داخل فضای تاریک اتاق پیچید همراه نور شدیدی باعث شد دادی بزنن و لحظه‌ای طول نکشید که تهیونگ خودشو روی تخت سلطنتی با ملافه‌های کرم رنگ پیدا کرد..


بدون هیچ درد یا آثار زخم!


داستانش زمانی شروع شد که تصویرش توی آینهٔ قدی اتاق دیده نمیشد ولی توی دوربین قدیمی‌ای که نمیفهمید کی توی دستاش گرفته بود دیده می‌شد!


و تهیونگ ترسیده بود وقتی فهمید تبدیل شده به یه جسم نامرئی توی نیویورک سال 1987...


اما ترس تنها بودنش زیاد طول نکشید چون فردای اون روز بعد ازینکه تصمیم گرفت با اون دوربین از خودش وسط پل منهاتن عکس بگیره متوجهٔ پسر آشنایی شد که جونشو نجات داده بود!.. شاید!


و اون پسر الان اینجا بود.. همینطور که دستاشو دور شکم تهیونگ حلقه کرده بود چونه‌اش رو روی شونهٔ تهیونگ که غرق افکار همیشگیش بود گذاشته بود و آروم لالهٔ گوششو می‌بوسید تا اون رو از کابوسش بیدار کنه...


-هی کیم جونگکوک!.. همینجوریشم مردم فکر میکنن دیوانه‌ای که تنهایی با خودت توی شهر پرسه میزنی و ناکجاآباد رو بغل میکنی!!


+از تویی که با خودت حرف میزنی بهترم که مستر!


تهیونگ سرشو به شونهٔ جونگکوک تکیه داد و همینطور که به غروب خورشید خیره بود زیرلب گفت:


-همین دیوونه میتونی جوری به فاکت بده که تا چند رو


ز نتونی راه بری!


جونگکوک بوسه‌ای روی رگ گردن تهیونگ گذاشت و هرم نفس‌هاش پوست گندمی پسر رو قلقلک میداد:


-نیازی نیست یادآوری کنم اون سه روز راه نرفتنم به خاطر اینه که مجبورم میکنی بعدش یه دور تو رو زیر داشته باشم؟.. توله ببرِ وحشی!


تهیونگ با شنیدن لفظی که جونگکوک برای زمان رابطه‌هاشون بهش نسبت داده بود خندید و چشم‌هاش از شدت خنده به شکل هلال ماه درومد..


-حالا خرگوش کوچولو امشب قراره آقا بَبره رو شکار کنه یا طعمه باشه؟


جونگکوک تهیونگ رو چرخوند و بعد ازینکه دستاشو روی پهلوی پسر گذاشت، بدنشو به دیوارهٔ پل فشار داد و لباشو جایی نزدیک چونهٔ پسر متوقف کرد چون میخواست میل شدید تهیونگ به بوسیدن رو تحریک کنه..!


-خرگوشارو دست کم نگیر مستر!..


+با 3 به 1 چطوری؟


جونگکوک ریز خندید چون منظور پسر رو فهمیده بود:


-من نظرم روی 1 به 3عه توله ببر!.. اول یه بار به فاکت میدم و بعد ببینیم آقا بَبره جونشو داره که 3 بار خرگوش کوچولوشو بکنه یا نه!؟


+متاسفانه توله خرگوش ما زیادی وحشیه پس برای مهار کردنش باید اول 3 بار زیر بَبر باشه و بعد اگه تونست بلند شه!.. بالاخره آقا بَبره قرار نیست توانایی راه رفتنشو با تصمیماتش از دست بده..!


-هی پسر با این روند پیش بریم باید بریم یه خرسی چیزی پیدا کنیم برا کردنمون!.. یکم آرومتر بَبر هورنی!!


+اون خرسه جسم منه مگه نه؟.. میتونی بعد از پیدا کردنش با یه آدم زنده قرار بزاری نه من!!


تهیونگ با شوخ طبعی که سعی داشت غم صداش رو پنهان کنه گفت و نگاه کوتاهی به اطرافش کرد چون تازه به یاد آورده بود اون مرد میانسال با اومدن جونگکوک غیب شده بود!


-نه منظورم این نبود ته!.. خودت خوب میدونی من دارم دنبالش میگردم تا نجاتت بدم.. احمق نباش تو همین الانم از سر من زیادی!!


تهیونگ به حرف پسر توجهی نکرد و بعد ازینکه از حصار امن اطرافش خارج شد چشماشو توی جمعیت اطرافش چرخوند ولی هیچ اثری از اون مرد عجیب نبود..


بازوش فشرده شد و وقتی برگشت با دیدن صورت گیج جونگکوک که حالا با دیدن آشفتگی پسر کمی رده‌های نگرانی هم داخلش دیده می‌شد، لبشو گاز گرفت..


-چی شده تهیونگ؟


پسر جدی پرسید و تهیونگ بعد از آخرین نگاه به اطرافش، چشماشو روی تیله‌های مشکی و جذاب جونگکوک ثابت کرد..


-تو ندیدیش؟ اون مرد میانسال با پالتوی قهوه‌ای که کنارم ایستاده بود!


جونگکوک به اطراف نگاه کرد و با گیجی گفت:


-من تمام مدت چشمام روی تو بود ولی هیچکس کنارت نایستاده بود!


+اون منو دید.. حتی باهام حرف زد و بهم گفت این آخریشه..!


جونگکوک به وضوح لرزید ولی سعی کرد افکارش رو پنهان کنه..


نباید پسر رو میترسوند ولی نمیفهمید اون غریبه از کجا این حقیقت رو میدونست..


اون مطمئن بود هیچکس غیر از خودش نفهمیده که تهیونگ توی 3 زندگی قبلیش مرده و حالا اینجا، زیر آسمون نیویورک سال 1987،یه جسم متعلق به تهیونگش وجود داره که جونگکوک هنوز موفق به پیدا کردنش نشده تا بتونه به تهیونگ روبه روش دوباره رنگ زندگی رو برگردونه..!


اون همه جارو گشته بود ولی هیچ اثری از آدمی با ظاهر تهیونگش وجود نداشت و جونگکوک می‌ترسید قبل از دیدنش اون جسم بمیره!


چون این آخرین زندگیِ تهیونگ بود..


آخرین فرصت برای برگردوندن پسری که عاشقش شده بود ولی کم کم نابود میشد...


جونگکوک دست تهیونگ رو کشید و بعد ازینکه اون رو کنار پل قرار داد دوربین رو به دستش داد و ایستاد..


-بهش فکر نکن ته.. بیا عکس امروزو بگیریم... آفتاب داره غروب میکنه..

تهیونگ بند دوربین رو بین دستاش فشار داد و با لحن ناراحتی گفت:


-چرا تمومش نمیکنی.. واقعا نیاز نیست هر روز با این دوربین نفرین شده ازت عکس بگیرم تا ذره ذره روحت تبدیل بشه به انرژی برای زنده موندن من تا روز بعد!.. من میدونم چقدر درد میکشی جونگکوک.. نمیخوام برای کسی درد بکشی که وجودش توی این دنیا حس نمیشه!..


+من میبینمت تهیونگ.. کافی نیستم برات؟.. اینکه هیچکس توی این دنیای بی‌رحم و تاریک غیر از من تو رو نمیبینه اصلا بد نیست!.. قسم میخورم اگه با این شکلی زنده موندن در خطر نبودی هیچوقت کمکت نمیکردم تا جسمتو پیدا کنی.. من دارم روحمو فدای کسی میکنم که نجاتم داد.. تو، جئون تهیونگ.. تو همون کسی بودی که منو از تاریکی دنیام نجات دادی.. تو ناجی کیم جونگکوکی پسر پس افتخار کن و قوی باش تا عاشق احمقت یه راه برای زنده موندنت پیدا کنه...

Report Page