Cake
Saba_ اوپا دربارهی تهیونگ اینجوری نگو... اون هم تقصیری نداره! وقتی نوزاد بود پدر مادرش ولش کردن و دو تا آدم گی بزرگش کردن. آخه چهطور ممکنه با همچین شرایطی اون هم بیمار نشه؟
از شدت عصبانیت خشکش زده بود. درسته که تازه با تهیونگ آشنا شده بود ولی اون حرفها خونش رو به جوش میآورد.
بیماری؟ وقتی دو نفر کنار هم خوشحال هستن و میخوان تا آخر عمر با هم زندگی کنن، چه اهمیتی داره که چه جنسیتی دارن؟ فقط چون اقلیت جامعه رو تشکیل میدن، بیمارن؟ مگه زندگی چقدر طولانیه که با قضاوت و آزار همدیگه میگذرونیمش!
ولی دیگه سکوت کافی بود، ادب و شخصیت هم اندازهای داشت! قدمی به جلو برداشت، تا اون دو نفر رو از کافهی عزیزش بیرون بندازه؛ اما با شنیدن صدای شکستن لیوانها سر جاش متوقف شد.
با تردید روش رو برگردوند؛ اما شخصی عین برق از کنارش رد شد و به ثانیه نکشید که صدای جیغ گوش خراشی تو کافه پیچید.
تهیونگ با چهرهای کاملا خونسرد همونطور که موهای بلند دختر رو تو مشتش گرفته بود، اون رو سمت خروجی کافه میکشید. جونگین با عصبانیت مچ دست آزاد تهیونگ رو با تمام قدرت گرفت و فریاد زد:
_ چه غلطی داری میکنی؟ ولش کن وگرنه...
با ضربهی محکی که بین پاهاش خورد، نفسش حبس شد و حرفش نیمه تموم موند، از شدت درد روی زانوهاش افتاد و رگهای پیشونیاش بیرون زد. تهیونگ یقیهی لباسش رو گرفت و با لحن آرومی که از تکتک حروفش انزجار و تنفر میچکید، گفت:
_ برام مهم نیست که دربارهی من چه فکری میکنید! آره، من یه آدم کثیف و مریض هستم که مشکلات روانی داره و الان داری یه نمونهی خیلی کوچیکش رو با چشمهای خودت میبینی! ولی... ولی چهطور تونستین؟ چهطور جرعت کردین؟
بلاخره موی جنی رو ول کرد و اون رو کنار جونگین روی زمین انداخت. یقیهی جونگین رو بیشتر تو مشتش فشرد، دست آزادش رو که بهخاطر فشار عصبی به لرزش افتاده بود رو مشت کرد و با صدای دورگهای غرید:
_ چهطور جرعت کردین به خانوادهام توهین کنین؟ اونها رو اصلا میشناسین؟ میدونین کی هستن؟
از شدت عصبانیت چشمهاش کور شده بودن، استرس و فشاری که این چند روز بهسراغش اومده بود، به همراه ضربهی آخری که جنی چند لحظهی پیش بهش زد، باعث شد قوهی تصمیم گیریاش رو از دست بده و نتونه به عواقب کاری که داره انجام میده فکر کنه. جونگین رو با تموم قدرت تکون داد و فریاد زد:
_ جواب من رو بده!
مشتش رو بیدرنگ بالا آورد تا مهمون صورتش کنه؛ اما جونگکوک دستش رو روی هوا گرفت، اون رو عقب کشید و از روی زمین بلند کرد، تهیونگ همونطور که دست و پا میزد، با پرخاشگری فریاد زد:
_ ولم کن! ولم کن!
جونگکوک اون رو چند قدم عقبتر روی زمین گذاشت و ولش کرد؛ اما با خیز برداشتن دوبارهی تهیونگ سمت جنی بازوش رو گرفت و سعی کرد ثابت نگهش داره. تهیونگ بدون این که لحظهای از اون دو نفر چشم برداره، دندونهاش رو روی هم میسابید و سعی میکرد خودش رو از دست جونگکوک آزاد کنه. تموم بدنش منقبض شده بود و میلرزید. جونگکوک که دید هیچ جوره نمیتونه جلوی تقلاهای تهیونگ رو بگیره، فریاد زد:
_ تهیونگ!
تهیونگ بلاخره سر جاش متوقف شد، جونگکوک کمی خم شد و تو چشمهای براق تهیونگ نگاه کرد، اونها رد اشک بودن؟ یعنی توهم زده بود؟ ذرهذرهی اون پسر پر از شگفتی و زیبایی بود، با ملایمت دستی به شونهاش کشید و گفت:
_ آروم باش!
تهیونگ گوشهی لبش رو گاز گرفت و همونطور که ناخنهاش کف دستش رو خراش میدادن با حالتی عصبی، زمزمه کرد:
_ ولم کن!
جونگکوک دست مشت شدهی تهیونگ رو به آرومی باز کرد و با لبخند کمرنگی گفت:
_ اونقدر خودخوری نکن! اگه فکر میکنی نیاز به گریه داری، فقط گریه کن!
انگار همون کلمات کافی بودن تا مثل کلیدی قفل چشمهاش رو باز کنن، قطرههای اشک پشت سر هم روی گونههاش سرازیر شدن، از بچگی عادت کرده بود ناراحتی و انزجارش رو پشت چهرهای خونسرد و اشک و گریههاش رو پشت خشم و عصبانیت مخفی کنه. به جز چند نفر هیچکس دلیل پرخاشگریهای اون رو نمیدونست. جونگکوک از کجا فهمیده بود؟ از کجا فهمیده بود که پشت اون نعرههای بلند یه بچه گربهی زخمی مخفی شده؟
همونطور که با صدای آرومی هقهق میکرد، به آستین لباس جونگکوک چنگ زد و با لحن درموندهای گفت:
_ کجا رو اشتباه کردم؟ چرا همیشه اینجوری میشه؟
جونگکوک با شستش اشک روی گونهی تهیونگ رو پاک کرد و با مهربونی گفت:
_ تو هیچ اشتباهی نکردی!
اخم ظریفی بین ابروهاش نقش بست، بدون حرف دیگهای رو به جونگین که به سختی از روی زمین بلند شده بود کرد و گفت:
_ از این جا برین.
جونگین با چشمهای گرد شده به تهیونگ اشاره کرد و با خشم گفت:
_ الان داری طرف اون دیوونه رو میگیری؟ عقلت رو از دست دادی؟ ندیدی چیکار کرد؟ کاملا مشخصه تعادل روانی نداره!
جونگکوک سینه به سینهی جونگین ایستاد و با نیشخند، کنار گوشش زمزمه کرد:
_ دلیل این که پدرت انقدر اصرار داره من رو عروسیات دعوت کنه رو میدونی، مگه نه؟
نگاهی به جنی انداخت و با لحن تاریکی ادامه داد:
_ پس اعصابم رو بیشتر از این به هم نریز و از کافم گمشو بیرون!
جونگین با دیدن چشمهای کاملا جدی جونگکوک با استرس قدمی به عقب برداشت، فکرش رو نمیکرد جونگکوک انقدر روی اون پسر حساس باشه، پدرش اگر میفهمید با اون درگیر شده خیلی براش بد میشد.
به تندی جنی رو از روی زمین بلند کرد، همونطور که سمت در خروجی میرفتن جنی با بهت گفت:
_ اوپا! همینجوری میخوای ولش کنی؟ ندیدی چیکار کرد؟
جونگین بدون کوچیکترین حرفی دست اون رو با قدرت بیشتری کشید و با تمام سرعت از کافه خارج شدن.
با رفتن اونها کافه دوباره تو سکوت فرو رفت، درست مثل این بود که هرگز پاشون رو اونجا نذاشته بودن. ایکاش ناراحتی و غمی که روی قلب تهیونگ هم سنگینی میکرد به همین راحتی از بین میرفت!
بدون هیچ حرکتی سر جای خودش ایستاده بود و به نقطهای از زمین خیره نگاه میکرد. جونگکوک نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت:
_ بیا یکم بشن، برات آب بیارم؟
تهیونگ به آرومی سرش رو تکون داد، جونگکوک با گرفتن تایید تهیونگ به سرعت سمت آشپزخونه رفت تا براش آب خنک بیاره، مطمئن بود پسر خیلی ناراحت و درمونده هست، باید از دلش در میاورد.
اما وقتی برگشت هیچ اثری از پسر ندید، پیشبندی که بهش داده بود رو روی میز گذاشته بود، به همراه نوشتهی کوچیکی که پشت رسید سفارشها نوشته بود.
_ واقعا بهخاطر همه چیز متاسفم! نمیدونم چقدر زمان نیاز دارم تا خودم رو جمع و جور کنم، باهات تماس میگیرم.
همونطور که به تیکه کاغذ خیره شده بود، روی صندلی نشست و پیشونیاش رو روی میز گذاشت، آه سردی کشید و گفت:
_ فکر کنم گند زدم!
***
با اینکه آفتاب تازه غروب کرده بود، مثل روزهای گذشته زودتر از همیشه کافه رو بست. دل و دماغ کار کردن نداشت، روی صندلی لم داده بود و با لحن سوزناکی همراه با خوانندهای که صداش برای صدمین بار توی کافه پخش میشد، همخونی میکرد:
_ من مرد تنهای شبم؛ مهر خموشی بر لبم...
یونگی کاسهی نودلی که مشغول خوردنش بود رو روی میز کوبید و با لحن کلافهای گفت:
_ از بس تو این یک هفته این آهنگ رو شنیدم عنم گرفت!
جونگکوک بدون توجه به یونگی مشتش رو مثل میکروفن جلوی دهنش گرفت و با تمام احساسی که تو وجودش بود، ژست گرفت و ادامه داد:
_ تنهای تنها، غمگین و رسوا؛ تنهای بیفردا منم...
یونگی به صندلی تکیه داد و با لبخند آروم و ترسناکی گفت:
_ دهنت رو نمیبندی؟
جونگکوک بزاقش رو به سختی قورت داد، آهنگ رو قطع کرد و به صفحهی خاموش گوشی خیره شد، آهی کشید و با افسردگی گفت:
_ چرا زنگ نمیزنه؟
یونگی همونطور که مشغول پیامک دادن بود با خونسردی گفت:
_ چرا باید بهت زنگ بزنه؟ طرف اونجوری با چیمی حرف میزد، با چاپستیک چشمهاش رو در میاوردم و تو حلق پارتنرش فرو میکردم. اونوقت تو عین ماست یه گوشه وایستادی و تهش گفتی لطفا بفرمایید بیرون؟ حالا اگه دلیل زنگ نزدنش رو فهمیدی، خفه شو سرم رفت.
جونگکوک با چشمهای گرد شده چند بار پلک زد و با لحن اعتراضآمیزی گفت:
_ تو که اونجا نبودی! تا خواستم کاری کنم تهیونگ عین تارزان وارد عمل شد. بعد نمیشه مردم رو همینجوری کتک زد، میرفتن شکایت میکردن چی؟
یونگی با صورت جمع شده نگاهی به جونگکوک انداخت و با لحن ناامیدی گفت:
_ فایدهی اون همه تتو چیه وقتی عرضهی دعوا نداری؟ ولی از این پسره تهیونگ خوشم اومد، معلومه دل و جیگر داره.
جونگکوک یک تای ابروش رو بالا داد و به تندی گفت:
_ اول از همه تتو چه ربطی به دعوا داره؟ من به خشونت فیزیکی اعتقاد ندارم.
یونگی به سر تا پای جونگکوک نگاهی انداخت و با حالت چندشی گفت:
_ چون سوسولی!
جونگکوک روی میز کوبید و با کلافگی غرید:
_ یونگی هیونگ!
یونگی زیر چشمی به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
_ صدات رو برای من بالا میبری؟ پاشم ببافمت به هم؟
جونگکوک با مظلومیت گفت:
_ حالا چیکار کنم؟
یونگی بالاخره گوشیاش رو کنار گذاشت و گفت:
_ کت چرمت رو بپوش و از کافه برو بیرون.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و با قدردانی گفت:
_ میدونم میخوای حالم رو عوض کنی، ولی ترجیح میدم تو کافه بمونم، ممنون از پیشنهادت هیونگ!
یونگی از جاش بلند شد، گوشش رو خاروند و با چهرهی پوکری گفت:
_ پیشنهاد؟ من با تو چیکار دارم، زودتر گمشو بیرون، جیمینی امشب میخواد بیاد پیشم، مزاحمی!
جونگکوک با ناباوری چند بار دهنش رو باز و بسته کرد و گفت:
_ داری بهخاطر اون کوتولهی جهش یافته، از کافهی خودم میندازیم بیرون؟
یونگی به نشونه تایید سرش رو تکون داد و با خونسردی گفت:
_ دارم دقیقا همین کار رو میکنم. تازه پنجاه درصد اینجا مال منه، کافهی خودت؟
جونگکوک به دیوار تکیه داد، قلبش رو گرفت و زمزمه کرد:
_ بهم خیانت شده! هیونگ، من رو فروختی؟ چهطور تونستی؟
یونگی با بیحالتترین چهرهی ممکن، چند بار پلک زد و گفت:
_ این فیلم ترکی بازیها رو از اون پسر یاد گرفتی؟
جونگکوک تکیهاش رو از دیوار گرفت و یه دستش رو روی کمرش گذاشت، دست دیگهاش رو زیر چونهاش گذاشت و با حالت متفکری گفت:
_ تحت تاثیر قرار نگرفتی؟ عجیبه! پس چرا هر وقت تهیونگ این کار رو میکنه به حرفش گوش میدم؟
یونگی لگد محکمی مهمون باسن جونگکوک کرد و گفت:
_ به لطف تو یک هفته اسحال میشم، حالا زودتر گورت رو گم کن!
جونگکوک با حالتزاری گفت:
_ آخه کجا برم؟ من میرم طبقهی بالا تو سوییت خودم، با شما چیکار دارم؟
یونگی کت چرمی که روی کانتر بود رو سمت جونگکوک پرت کرد و گفت:
_ مزاحمی!
جونگکوک که به خواستهاش نرسیده بود، لگد محکمی به میز زد؛ اما اشتباه احمقانهای کرده بود، از درد روی زمین زانو زد و پاش رو ماساژ داد. صدای زنگ گوشیای تو کافه پیچید، هوفی کشید و با کلافگی گفت:
_ هیونگ، قصد نداری تلفنت رو جواب بدی؟
یونگی دوباره روی صندلی لم داد و گفت:
_ این تلفن من نیست، احمق!
جونگکوک چند بار پلک زد و وقتی فهمید گوشی خودش در حال زنگ خوردنه سمتش شیرجه زد. بدون نگاه کردن به شماره تماس رو جواب داد و گفت:
_ بله، بفرمایید!
وقتی اون صدای لطیف و آشنا تو گوشش پخش شد، چشمهاش ستاره بارون شدن و نیشش تا بناگوش باز شد.
_ سلام! راستش میخواستم زودتر زنگ بزنم ولی نتونستم. دربارهی قرار اول... میخواستم امشب تا یک ساعت دیگه هم رو ببینیم! ببخشید، میدونم خیلی یهویی...
جونگکوک بیمعطلی بدون در نظر گرفتن غرور و پرستیژش با خوشحالی گفت:
_ نه خیلی هم عالی! من کاملا بیکارم، هیچ کاری ندارم.
تهیونگ به نرمی خندید و گفت:
_ پس لکیشن رو برات میفرستم، فعلا!
جونگکوک با لبخند احمقانهای گفت:
_ پس میبینمت!
بعد از قطع کردن تماس، ثانیهای به صفحهی گوشی خیره شد و بعد با هیجان مشتش رو تو هوا تکون داد و شروع کرد به تکون دادن کمر و باسنش. یونگی سرش رو با تأسف تکون داد و گفت:
_ از دست رفت.
جونگکوک به سرعت کت چرمش رو پوشید، جلوی یونگی با حالت مسخرهای سلام نظامی داد و با لحن پر انرژیای گفت:
_ خوشبگذره، قربان!
یونگی از تو جیبش سوییچش رو در آورد و سمت جونگکوک پرت کرد. جونگکوک سوییچ رو تو هوا گرفت و با تعجب به یونگی نگاه کرد.
_ ماشینت مگه تعمیرگاه نیست؟
جونگکوک دستش رو روی قلبش گذاشت و با بغض ساختگیای گفت:
_ تا حالا بهت گفتم چقدر دوست دارم، هیونگ؟
یونگی بدون اینکه چشم از گوشی برداره، گفت:
_ شرت کم!
جونگکوک خندهی بلندی سر داد و بدون معطلی سمت جایی که تهیونگ گفته بود، راه افتاد. خیلی برای قرار اولشون هیجانزده بود، تا اونجا یک ساعت راه بود و هیچ نظری دربارهی مکانش نداشت.
وقتی بالاخره به مقصد رسید ماشین رو پارک کرد و با تعجب پیاده شد، مکان رو حتما اشتباه اومده بود، امکان نداشت تهیونگ اون رو به همچین جایی دعوت کرده باشه.
_ بلاخره اومدی؟
مثل این که اشتباه فکر میکرد، دیدن تهیونگ با اون لبخند گنده، جلوی در ورودی که براش در حال دست تکون دادن بود، بهش میفهموند که آدرس رو درست اومده، ولی چهطور ممکن بود؟
امیدوارم از خوندن این پارت لذت بردی باشی🌸
آهنگی که جونگکوک داشت گوش میداد تو دیلی موجوده🌚
Daily 🌸🌙