Cake
Sabaامروز فهمیده بود که حاضر هر روز هفته سر قرار اجباری بره و با یک لبخند دلربا، سه شات اسپرسو رو با عشق و علاقه قورت بده، اما دیگه تا آخر عمر پاش رو تو دورهمی سالانهی بچههای دانشگاهش نذاره.
آخه کجای بشکه، بشکه مشروب خوردن و صحبت دربارهی روزهای کسل کنندهی دانشگاه، جذاب بود؟ دخترها با ناز و عشوه مشروب میریختن و پسرها برای اینکه توجه اونها رو جلب کنن، با صدای بلند حرف میزدن و همدیگه رو مسخره میکردن.
دو سال از تموم شدن دانشگاه گذشته بود، اما دوران بلوغ این احمقها هنوز تموم نشده بود.
دستی روی شونش نشست و بوی گند الکل تو دماغش پیچید، جیسونگ لیوان بزرگ مشروب رو سمت صورت تهیونگ گرفت و با لحن کشدار و سرخوشی گفت:
_ چرا چیزی نمیخوری؟ یکم آبجو بزن روشن شی.
دقیقا بخاطر همین از دورهمیها بدش میومد و هرسال قسم میخورد که دیگه پاش رو اینجور جاها نذاره.
با عصبانیتی که هیچ تغییری تو چهرش ایجاد نکرده بود به میز روبهرو و عامل بدبختیش خیره شد. هوسوک که متوجهی نگاه سنگین تهیونگ شده بود، به سختی مشروب تو دهنش رو قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:
_ شرمنده!
اون بهترین، سرخوشترین و احمقترین دوستی بود که تو کل زندگیش داشت، شخصی به شدت اجتماعی که اون رو همیشه تو موقعیتهای عذابآور قرار میداد. شاید فکر کنید داره زیاده روی میکنه، ولی هر کس آستانهی تحمل متفاوتی داره و در حال حاضر، بوی دهن جیسون و سنگینی بدنش، اعصابش رو خط خطی میکرد.
لیوان توی دستش که از اول دورهمی حتی یه قطره هم ازش کم نشده بود رو بالا آورد و با لبخند مسخرهای که سعی کرده بود، برخلاف علاقهاش به ضرب و شتم، کاملا دوستانه به نظر برسه، گفت:
_ ممنون! من مشروب دارم.
جیسونگ خنده بلندی کرد و گفت:
_ باید بیشتر بخوری پسر...
تهیونگ رو طرف خودش کشید و باعث شد، مقداری از مشروب داخل لیوان رو شلوارش بریزه.
همونطور که پلک سمت راستش نبض گرفته بود، لیوان رو به سرعت از دست جیسونگ بیرون کشید و روی میز گذاشت. چشمهاش رو ثانیهای بست تا آرومشش رو حفظ کنه، اما صدای نازک و رو مخ جنی، نچسبترین دختر دانشگاه، از این کار جلوگیری کرد.
_ اوپا! نمیتونی مشروب بخوری؟ باورم نمیشه! با این که دوسال گذشته هنوز مثل بچهها میمونی. پس کی میخوای بزرگ بشی؟
به آرومی چشمهاش رو باز کرد و دنبال منبع صدا گشت، تا اینکه چشمش به مینهو افتاد که با موهای ژولیده چند صندلی اونورتر نشسته بود و جنی با لبهای قرمز متورم، بازوش رو گرفته بود و با لبخند ملیحی به تهیونگ نگاه میکرد. مثل اینکه همین گوشه کنارها مشغول عملیات سنگینی بودن.
_ راستی! دوست پسر نگرفتی؟
مینهو دستش رو روی دست جنی گذاشت و با تعجب گفت:
_ منظورت دوست دختره؟
جنی با مظلومیت ساختگیای که تهیونگ به خوبی اون رو میشناخت، تو چشمهای مینهو نگاه کرد و گفت:
_ نه عزیزم، اون گیه!
تهیونگ که سنگینی نگاه مینهو رو روی خودش حس میکرد، لیوان تو دستش رو یک نفس سر کشید و برای هزارمین بار سازندهی اون مایع نفرتانگیز رو نفرین کرد، اما الان اعصابش واقعا خورد بود و ضایع کردن اون دختر ارزش هرکاری رو داشت. لیوان رو روی میز کوبید و باعث شد جمعیت ساکت بشن، با نیشخند عمیقی رو به جنی گفت:
_ جنی، منم باورم نمیشه! با اینکه دو سال گذشته هیچ تغییری نکردی و هنوز مثل زالو عمل میکنی.
جنی با تعجب چند بار پلک زد و گفت:
_ زالو؟
تهیونگ با حالت مظلومی چند بار سرش رو تکون داد و گفت:
_ نمیدونی زالو چیه؟ ببین مثلا تو دوران دانشگاه به نصف افراد دانشگاه نود دادی تا برات پرژه انجام بدن...
جنی محکم رو میز کوبید و با لحن کنترل شدهای غرید:
_ ساکت شو!
تهیونگ جلوی دهنش رو گرفت و با چشمهای گرد شده به مینهو اشاره کرد و گفت:
_ اوه! نمیدونست؟ واقعا ببخشید، دربارهی دورانی که تو دانشگاه لقب بچ کویین رو داشتی چیزی به دوستپسر جدیدت نگفته بودی؟ یعنی این رو هم نمیدونه که تمام استادها بخاطر نمره، یه دور تست کردنت؟
جنی از جاش بلند شد و با حالت پرخاشگرانهای جیغ کشید:
_ خفه شو! چطور جرعت میکنی؟
مینهو همونطور که سعی میکرد جنی رو آروم کنه، زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
_ عزیزم آروم باش، من حرف یه آدم گی رو باور نمیکنم.
تهیونگ به صندلیش تکیه داد و از ته دل شروع کرد به خندیدن، بعد از مدت کوتاهی همونطور که به نفس نفس افتاده بود، گفت:
_ باشه بابا باور نکن... راستی تو معاون شرکت دارویی هستی و براش کار گرفتی درسته؟ خوشحال باش که فعلا براش استفاده داری، کافیه یکی پر قدرتتر از تو پیدا کنه تا پاش رو برای اون...
جنی دستش رو بالا برد تا به صورت تهیونگ سیلی بزنه، اما تهیونگ دستش رو روی هوا گرفت و اون رو به طرف خودش کشید، همونطور که مچ دستش رو لحظه به لحظه بیشتر فشار میداد، دم گوشش زمزمه کرد:
_ دفعه بعد که بخوای رو اعصابم بری، کاری میکنم که دیگه نتونی تو سئول زندگی کنی. خوب من رو میشناسی و میدونی که از پسش بر میام، هرچی نباشه یه روزی خودت رو به آب و آتیش میزدی که دوستدخترم باشی.
یه قدم عقب رفت و بطری مشروبی رو که روی میز بود رو کامل سرکشید. با نیشخند تو چشمهای ترسیدهی جنی نگاه کرد و ادامه داد:
_ هرزگی خیلی وقته که از مد افتاده، بذارش کنار!
گوشیش رو از روی میز برداشت و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه از رستوران بیرون زد.
واقعا شب مزخرفی بود و بخاطر اون همه مشروبی که خورده بود سرش گیج میرفت، تصمیم گرفت یکم تو هوای سرد قدم بزنه تا یکم حالش بهتر بشه.
ساعت از دوازده گذشته بود و رهگذری تو خیابون نمیدید، از پیاده روی طولانی خسته شده بود و بوی بد لباسش اذیتش میکرد، دهنش تلخ بود و معدش میسوخت.
بلاخره بعد از کلی پیاده روی به کافهی مورد علاقهاش رسید، چراغها خاموش بود و کرکرهی کافه پایین کشیده شده بود.
تهیونگ با کلافگی روز زانوهاش نشست و زیر لب گفت:
_ پسرهی احمق! واقعا چرا یه کافه تا این ساعت باید باز باشه؟
لپهاش رو باد کرد و لب پایینش رو بیرون داد، روی زمین دراز کشید و به سر در کافه نگاه کرد، همونطور که چشمهاش از خستگی بسته میشد، با ناراحت زمزمه کرد:
_ اما من کیک میخوام!
***
با اینکه سرش تیر میکشید، بوی شکلات تلخ رو از بالشت زیر سرش به خوبی احساس میکرد، اما از کی تا حالا بالشتش آنقدر گرم و سفت شده بود؟
به آرومی چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، قفسهی سینهی سفیده رییس کافه بود. با تعجب چند بار پلک زد و سرش رو بلند کرد، اما وقتی چشمش به بالا تنهی لخت خودش افتاد، جیغ بلندی کشید و جونگکوک رو با لگد محکمی از روی تخت به پایین انداخت.
جونگکوک که با باسن روی زمین افتاده بود، به سختی از جاش بلند شد و همونطور که کمرش رو ماساژ میداد با چشمهای خمار گفت:
_ چه خبرته؟
تهیونگ، لحاف سفید رو دور خودش پیچید و با گونههای قرمز داد زد:
_ توی منحرف تو تختم چیکار میکنی؟
جونگکوک یک تای ابروش رو بالا داد و با نیشخند غلیظی گفت:
_ تخت تو؟
لب پایینش رو گاز گرفت و با تعجب به دور و برش نگاه کرد، تو اون سوییت نقلی و رنگارنگ، هیچ اثری از اتاق شلوغ و در هم خودش نبود. بزاقش رو به سختی قورت داد و با بهت زیر لب زمزمه کرد:
_ یعنی باکرگیم رو به یه گوریل سفید بدون پشم، باختم؟
***
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید عسلچهها🤍🤍
این سناریو قرار بود تک پارتی باشه و فقط بخاطر شماها ادامه پیدا کرد.
پس هرجا که ازش حمایت نشه آپ متوقف میشه🍻😔
@TaeKook_Eternity