Bvs

Bvs

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

ادامه پارت 459


بازش که کردم باد خنک و سردی تنمو لرزوند....

صدای آب میومد....چشم چشم کردم تا تونستم جوی زیبای آب رو ببینم...

هیجان زده گفتم:

-وااااای ایماااان....نگاه کن تورو خدا....یه جوی آب اینجاست...خداجون خیلی قشنگ....

قدم‌زنان اومد سمتم....تو کف فضای بیرون بودم...فضایی که تو شب اینقدر خوشگل بود دیگه تو روشنایی لابد محشر بود.... داشتم چیزی که می دیدمو با هیجان توصیف میکردم 

ایمان ازپشت بهم چسبيد.آهسته گفتم:

-میبینی چه خوشگل !؟؟

سرشو تکون داد و گفت:

-اهوووم...من که تورو جای بد نمیارم...

اینوگفت و بيشتر بهم چسبيد.لبخند زدم و گفتم:

-مرسی ایمان...مرسی که منو آوردی اینجا...خیلی قشنگ‌من عاشقش شدم....

دستاشو دور شکمم حلقه کرد و بعد آروم آروم آوردشون بالا و گفت:

-چیزای قشنگتری هم هست!؟

-مثلاااا...؟!

گردنمو بوسید و اینبار دوتا سینه ام رو لمس کرد....

-مثلا این!؟

با حرص ساختگی گفتم:

-آخه اينجا جاي شيطنت !؟حالا!؟؟؟

بالا تنه ام رو فشار داد و گفت:

-هوممم

اتفاقا مناسبترین جا همینجاست....

تو بغلش چرخیدم...فاصله ای بین صورتهامون نبود.....لباشو بوسیدمو گفتم:

-الان باید یه کار کنی....!؟

با شیطنت گفت:

-که بخورمت!؟

-نه خیر....که وسایلهارو بیاری....

انگار که تازه یادش افتاده باشه گفت:

-آخ آخ....راست گفتیاااا....باید برم وسیله‌ رو بیارم....تو بمون من برم وسیله هارو بیارم.....

با ترس دستشو گرفتم و گفتم:

-میخوای منو تنها بزاری!؟؟

متعجب نگام کرد:

-یعنی چی!؟میرم تا ماشین و برمیگردم....

-من‌میترسم....

-خب باشه تو هم‌بیا....

اینجوری بهتر بود....لبخند رضایتمندی زد و گفتم:

-آره....اینطوری بهتر...

Report Page