Bus

Bus

@Taekook_family

با شنیدن صدای تور لیدر حواسش رو از کتابی که می خوند گرفت و به اون فرد و توضیحاتش درباره ی محیط اطراف داد... توضیحات حوصله سر برش باعث شد تا آهی بکشه و از پنجره ی اتوبوس به بیرون زل زد...

هر چقدر هم انکار می کرد دلتنگی انقدر پررنگ بود که تا پشت پلک هاش میومد و به شکل قطره های اشک بیرون می ریخت...

چند روز از آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود میگذشت؟؟ چرا الان نباید پیشش میبود؟

انقدر که تو این چند رو خاطراتشون رو با خودش مرور کرده بود که حس می کرد همه جا تصویری محو از اون میبینه...

وقتی که بدون هیچ رودربایسی ای بهش ابراز علاقه می کرد و پسر رو با شوخی هاش میخندوند..

وقتایی که با لباس خواب تو اتاقش میومد و اصرار می کرد خودش رو روی تخت تک نفره اش جا بده و همه ی اون خاطرات پر از لبخند و اشک رو با خودش مرور میکرد و متوجه نشد چه زمانی اتوبوس متوقف شده و گردشگر ها دارن کم کم پیاده میشن بی تفاوت سرجاش موند..

کمی بعد با حسی که نمیدونست از کجا نشات میگیره بلند شد و به سمت در خروجی رفت و از اتوبوس خارج شد.      به سمت درخت ها حرکت کرد و سعی کرد اکسیژن رو که با ریه هاش قهر کرده بود رو به ریه هاش بکشه...

بین درخت ها راه می رفت و تو حال خودش بود که با بغل شدنش از پشت سر جا خورده خواست عکس العملی نشون بده که با شنیدن صدای آشنایی کنار گوشش آروم گرفت و صبر کرد:

" هیششش منم... کوکی آروم باش... دلم برات تنگ شده بود و نتونستم صبر کنم تا بیای خونه..."

بغضش شدید شد و دست های پسر دور کمرش سفت تر شد..

برگشت تا صورتش رو ببینه و دلتنگی بیش از حدش رو آروم کنه..

دستش رو دور صورت تهیونگ قاب کرد و همزمان با چکیدن اشکی روی گونه ی نرمش گفت:

" اینجایی؟؟؟ واقعا؟؟ این خواب نیست؟؟ واقعیته؟؟ ته... من.. من خیلی دلم.."

تهیونگ با لبخند نذاشت تا جمله ی پسر کامل بشه و با چسبوندن صورت هاشون به هم لب هاش رو با عطش زیادی بوسید و طعم شور اشک هاش رو به جون خرید..

Report Page