Burn

Burn

T.me/vkookloverz

چاقو رو محکم تر توی دستش فشار داد که باعث شد خون قرمزی از دستاش بیرون بریزه.

روی زانوهاش افتاد و چاقو رو نزدیک گردنش گرفت.

دوباره اون پسر موابی رو توی ذهنش دید.

دستای پراز خونشو به صورتش کشید و اشکایی که نمیتونست کنترلشون کنه رو پاک کرد

چاقو رو به گردنش نزدیک تر کرد جوری که تیغه تیزش به پوست نرمش برخورد میکرد.

_قرار بود مال من بشی...

دوباره خاطرات لعنتیش گلوشو فشار میدادن..

فلش بک*

_میدونی که خطرناکه

+حداقلش اینه که میتونیم حقمونو ازشون بگیربم کوک؟

_اوکی باشه ولی صدمه ای به کسی نرسه خواهش میکنم

پوزخند مسخره ای به پسرکوچکتر زد

+ینی انقد میترسی؟تو انقد ترسو نبودی.. ببینم نکنه میترسی اون تهیونگ عوضی جیزیش بشه

پاکت سیگارو با شتاب سمت پسر کوچکتر هل داد

+هه. نگرانش نباش. فقط قراره یه رقابت کوچیکی باهاش کنیم نه چیز دیگه ای. اون رقیب ماس اینو تو مخت فرو کن..

پسر کوچیکتر لباشو خیس کرد و نگاشو به سمت در داد

_الان باید بریم؟

با صدای بلندی که از بیرون به گوش رسید هردوتاشون دستشون رو روی گوشاشون گذاشتن

پسر کوچیکتر که پلکاشو روی هم فشار داده بود با ترس به جیمین نگاه کرد.

_جیمین این چی بود؟

جیمین با اضطراب به کوک نگاهی کرد و همزمان از جاشون پاشدن و به سمت بیرون حرکت کردن.

صدای امبولانس و اتش نشانی به گوشش رسید...

با سرعت از جاش بلند شد و با سرگیجه ای که داشت تلو تلو میخورد

دوبار دستای جیمینو روی بازوش حس کرد

_ولمممم کننن میخوام نجاتش بدم نیمفهمیی

جیمین با تمام قدرتش پسر کوچیکتر رو گرفت تا اسیبی به خودش نزنه

جونگکوک میتونست تیکه های قلبشو حس کنه که داشتن میسوختن...

درست توی همون اتیش..

قلب اون تهیونگ بود.. و الان قلبش توی اتیش میسوخت..

با جسدی که آمبولانس از اون خونه بیرون کشید دوباره به خونه نگاه کرد

سریع سمت فردی که آمبولانس اورده بود رفت

با خوشحالی به دکترا نگاه کرد.

_ببینم این کیم تهیونگ نیس که؟ این یه نفر دیگس نه؟

دکترا سرشونو پایین گرفتن و کارت شناسایی تهیونگ که نسوخته بود رو سمت جونگکوک گرفتن.

لبخند پسر از صورتش محو شد و به اون جسد سوخته نگاه میکرد

یعنی واقن این تهیونگش بود؟ همون پسر مو ابی که هیجوقت نتونست عشقشو بهش اعتراف کنه چون اونا رقبای سرسختی بودن؟

سمت دکترا حمله ور شد و مشتشو توی صورتشون کوبوند

_ایننن تهیونگ مننن نیسستتت نیستتتت

دوباره حس کرد یکی بازوشو گرفته و با جیمین مواجه شد.

با تمام قدرتش هلش داد و سمت اون جسد سوخته رفت.

دستش لرزونشو دور صورتش قاب کرد و اشکهاش دوباره جریان گرفتن..

پایان فلش بک*

حالا سه سال از این اتفاق میگذشت و اون پسر هروز دست به خودکشی میزد و هردفه نمیتونست بره پیش تهیونگش.

شاید اگه عشقشو اعتراف کرده بود اینجوری نمیشد شاید دیگه رقیب نمیموندن شاید حس تهیونگ باهاش یکی بود.

کاشکی عشقشو به اون پسر اعتراف میکرد کاشکی نمیزاشت رقیب بمونن..

کاشکی هایی که توی هروزش بود..

سرشو تکون داد و سرشو بین دستاش گرفت.

به دستای خون الودش و چاقوی تو دستش نگاه کرد..

لبخندی زد و زمزمه کرد:

"همه ی اینا حقته جئون فاکینگ جونگکوک"

.........

جیمین با کلافگی دستاشو توی موهاش فروبرد و نفس عمیقی کشید

_نمیخوای واقن بهش بگی؟

پسر روبه روش با دستاش بازی کرد و نگاشو به دونفر روبه روش داد

+سه سال گذشته اون منو یادش نمیاد

پسر بزرگتر یقشو توی دستش گرف و توی صورتش داد زد

/ببینم توی فاکی میدونی اون پسر عاشقت بوده؟ چجوری فراموشت کنه هروقت هروز بخاطر تو دست به خودکشی میزنه؟

پسر لب پایینیشو گاز گرف

_حتی من هنوز اون تهیونگ نیستم. صورتمو ببین. مجبور شدم جراحی پلاستیک کنم!

اروم یقشو از حصار دستای جین جدا کرد و سمت پنجره رفت

_اون... واقن عاشقم بود؟ ولی.. ما رقیب بودیم

+گوش کن.. من و جین و کل باند همیشه سعی میکرد احساساتشو نسبت به تو سرکوب کنیم چون راستش توی عوضی لیاقتشو نداشتیو ما رقیبیم!

پسر بزرگتر پوزخندی زد وبه تهیونگ خیره شد

/پس عین ادم برو وبهش بگوهنوز زنده ای!

لبشوخیس کردو راهشو سمت اتاق جونگکوک کج کرد

کل راه به این فکر میکرد که قراره چیا و بگه و میخواست یه زندگی خوب باکسی که حسش باهاش مشترکه رو شروع کنه

جلوی در رسید و دستشو روی دستگیره در گذاشت

نفس عمیقی کشید. و لبخندی زد و اروم دستگیره درو فشار داد..

کل افکار و لبخندش با دیدن صحنه روبه روش محو شد

با دیدن جونگکوکی که گوشه ی دیوار افتاده و غرق خونه قلبش به اتیش کشیده شد..

سریع سمت پسر دوید و صورتشو که به دیوار تکیه داده بودو قاب گرفت

_چه غلطیییی داریییی میکنیییییی

خونی که از دهن جونگکوک میومد دست تهیونگو پراز خون کرد...

گوشه ی دهن خونی پسرو با دستش پاک کرد و تازه متوجه چاقویی توی سینش شد...

با ترس به چاقویی که توی سینش فرورفته بود نگاه کرد و به چشمای مبهوت و بیهوش جونگکوک نگاه کرد

پسر کوچیکتر لبای لروزنشو با درد تکون داد..

+تو... توکی ای؟

هاله ای از اشک که دور چشمای تهیونگ جمع شده بود که برای جونگکوک خیلی اشنا بود...

+چشات.... اشناس..

تهیونگ لبخند ملیحی زد و لباشو روی لبای خونی جونگکوک گذاشت

تهیونگ حتی فکرشو نمیکرد این اخرین بوسه از طرف تنها عشقش باشه که هیچوقت وقت نکرد باهاش وقت بگذرونه..

_من... من تهیونگم... من نمردم ینی اون من نبودم من فرار کردم جونگکوک برای تو اومدم اینجا من جراحی پلاستیک کردم چون صورتم داغون بود ولی بخاطر تو اومدم

لبخند کمرنگی روی لبای قرمز جونگکوک. ظاهر شد...

_تهیونگ... تهیونگ من... بعد از سه سال

دیر رسیدی...خیلی دیر رسیدی

لبخند تهیونگ محو شد و بدن نیمه جون جونگکوکو بین دستاش گرفت..

_تهیونگ..زندگی همیشه چیزایی که دوست داریمو بهمون نمیده. اگرم بده خیلی دیر میده خیلی دیر. من بدون تو زندگی کردن برام جهنم شد. تو دنیامو سفید کردی. ولی دوباره خودت سیاهش کردی. قلب من. وقتی تو توی اون اتیش میسوختی اتیش گرفت و سوخت. والان میخوام کامل از بین ببرمش..

دستشو روی جاقوی توی سینش کشید

_اینو میبینی. این لیاقت منه تهیونگ. من حتی به تو اعتراف نکردم. و فهمیدم اگه چیزی که دوست دارمو زود بدستش نیارم. دیگه فرصتشو پیدا نمیکنم.. الانم دیگه فرصت هیچیو ندارم. ولی بهترین حسم الانه که برای اولین بار منو بوسیدی.

اشکای تهیونگ باهر کلمه جونگکوک شدت میگرفت

پسرو محکم تر توی حصار دستاش گرفت

+خفه شو تو هیچیت نمیشه ما باهم یه زندگی خوبی خواهیم داشت و باهم زندگی میکنیم و هروز بوست میکنممم

چشمای جونگکوک که هرموقع بسته تر میشد نگاهشو به تهیونگ داد

_تو یه زندگی شیرینو دوس داری. معذرت میخوام که نمیتونم این زندگی رو بهت بدم. کاشکی زودتر میومدی کیم تهیونگ. این زندگی ای که من داشتم همیشه مثل سگ باهام بود. هیچوقت نتونستم چیزایی که دوست داشتمو داشته باشم. حتی اگرم میخواستم داشته باشمشون.. میدیدم که نسیب یکی دیگه شدن. ولی تو نشدی.ولی تو نمیتونی مال من شی چون.. من دیگه نیستم..عاشقتم.. کیم تهیونگ. زندگی کردن بدون منو یاد بگیر ولی مثل من باجونت بازی نکن..

چشماش سنگین شد و پلکای سنگینش روی هم افتاد

تهیونگ که سرش پایین بود وقتی دید هیچ صدایی نمیاد سرشو بالا گرفت و به بدن بی جون جونگکوک خیره شد

محکم عشقشو توی بغلش کشید و التماسش کرد..

+لطفا... لطفاااا جونگکوک قول میدم قول میدم یه زندگی خوب داشته باشیم لطفااا

وقتی دید بدن جونگکوک تکونی نمیخوره ازش جدا شد...

جاقوی توی سینشو از قلب عشقش بیرون کشید..

+اونموقع نتونستی بیای پیشم ولی ایندفعه من میام پیشت..

چاقو رو محکم توی قلبش فرو کرد و به دستاش که پر از خون جونگکوک بودن خیره شد

برای اخرین بار صورت عشقشو قاب گرفت و لباشو روی لبای نرمش گذاشت

"میبینی کیم تهیونگ.. شاید بتونیم یه جا باهم زندگی کنیم. اونجا جهنمه!"

Report Page