Burn

Burn


جیمین نفسشو بیرون میده و بطری آب رو از یخچال در میاره. هنوز اثرات خنده ی چند دقیقه ی پیش روی صورتش دیده میشه. جین خاطرات خنده دار از خودش و جونگکوک تو دوران نوجوونی رو برای جیمین تعریف کرده بود، و با اینکه داستان خجالت آور و فانی بود اما جیمین تو اعماق قلبش میتونست دوست داشتنی و کیوت بودن اونارو حس کنه.


جیمین خودشو روی کاناپه میندازه و قبل از اینکه به ادامه ی صحبتش با جین برگرده، یه قلوپ از آب داخل بطری میخوره

" اوکی یعنی میخوای بگی اون شنل، لباس سوپرمن، همه چی داشت؟ "


سوکجین کوله اش رو روی میز مطالعه میندازه و کنار جیمین روی کاناپه لم میده 

" اوه البته، اون همه چی داشت " پوزخند میزنه

" و یه روز منو برد تو زمین بازی پشت حیاطشون و بهم گفت میخواد بهم نشون بده که سوپرمن همه ی قدرتش رو داده به جونگکوک—از بین همه ی آدم ها اون جونگکوک کله نارگیلی رو انتخاب کرده! "


" خنگول کیوت " جیمین شوخی میکنه، از شنیدن داستانی که سوکجین تعریف میکنه واقعا لذت میبره.


" فوق العاده احمق، مخصوصا وقتی که مثل میمون رفت بالای میله بارفیکس و کون کوچیک و خوشحالش رو گذاشت اون بالا و لبه ی میله نشست و رو به من گفت 

' هیونگ ببین میخوام پرواز کنم ' خودشو به جلو هل داد و دستاشو به سمت بالا گرفته بود انگار که میخواد بره تو آسمون "


جیمین بی وقفه میخنده و سعی میکنه بین نفس های بریده اش بپرسه بعدش چه اتفاقی برای جونگکوک افتاد.


سوکجین شونه ای بالا میندازه و با پوزخند شیطانی میگه

" اتفاق جدی نیوفتاد، فقط بازوش شکست، مچ پاش پیچ خورد، چونه اش پاره شد، زیاد مهم نیست "


" اوه خدای من! " پسر جوونتر صدایی از روی شوک از خودش در میاره و اشک های روی صورتش که از خنده ی زیاد هست رو پاک میکنه " خب واقعا خوشحالم که الان نرمال شده "


سوکجین هومی میکنه و کمی تو فکر فرو میره، یه دستش رو زیر چونه اش میزاره و میگه 

" البته این حرفت یکم جای بحث داره " 

جیمین در جوابش ضربه ی آرومی به بازوی سوکجین میزنه و میخنده.


" هی به دوست پسر من توهین نکن، باید بهت بگم که اون خیلی هم—" جیمین با دیدن حالت عجیبی که بدن جین به خودش گرفته، ساکت میشه.


" هی حالت خوبه؟ " با نگرانی میپرسه.


چشمای جین روی موجود چندشی که چند قدم دورتر از اونا روی زمین در حال حرکته، خیره میشه، خیلی آروم لب هاش رو از هم فاصله میده تا حرفی بزنه، ولی صداش خیلی آرومه چون فکر میکنه با بالا بردن صداش ممکنه اون موجود به سمتش حرکت کنه

" اونجا. یه. موش. کنار. صندلی. هست. "


جیمین نگاهش رو دنبال میکنه و موشی رو میبینه که داره اطراف رو بو میکنه، و وقتی چیزی پیدا نمیکنه مسیر حرکتش رو تغییر میده و خیلی ناگهانی به سمت جایی که اون ها نشستن حرکت میکنه.


همه چی انقدر سریع پیش رفت که جیمین حتی وقت نمیکنه درست درباره ی اتفاقی که داره میوفته، فکر کنه.


تنها چیزی که میفهمه، جیغ بلند سوکجین و به دنبالش وزن زیادیه که روی پاهاش حس میکنه. سوکجین سرشو تو گردن جیمین فرو میبره و نفس مضطرب و تندش گردن جیمین رو غلغلک میده.


حرکت غیر منتظره ی جین نشون میده که پسر بزرگتر به شدت از موش وحشت داره. پس بدون اینکه اهمیت بده یه مرد گنده مثل نوزاد چندماهه روی پاهاش نشسته، فقط بازوهاش رو دور کمر سوکجین حلقه میکنه و پشتش رو نرم نوازش میکنه تا کمی آروم بشه.


" هی هیونگ مشکلی نیست، اون قرار نیست بیاد روی مبل خب؟ اون روی زمین میمونه و قرار نیست آزاری به ما برسونه قول میدم " بالحن آرومی میگه.


" متاسفم " سوکجین روی شونه ی جیمین زمزمه میکنه

" میدونم این خیلی ترس احمقانه ایه ولی من واقعا ازشون خوشم نمیاد "


" اوه واقعا؟ پس من الکی فکر کردم که تو خودت دوست داشتی منو بغل کنی؟ عا ناامید شدم " جیمین سعی کرد شوخی کنه تا پسر بزرگتر حس بهتری داشته باشه.


و جواب هم داد چون سوکیجن با خنده سرشو عقب اورد تا به جیمین نگاه کنه " نمیدونم جونگکوک قراره چه حسی نسبت به این اتفاق داشته باشه، شاید بهتر باشه چیزی بهش نگیم و اینو راز کوچیک خودمون نگه داریم "

چشمک شیطونی به جیمین میزنه.


جیمین در جواب اداهای بامزه ی جین میخنده

" کاملا موافقم " با سوکجین همراهی میکنه و مثل جین چشمک احمقانه ای برای پسر بزرگتر میزنه.


ولی فضا با شنیدن ناگهانی صدایی که هردو به خوبی میشناسن، متشنج میشه.


" وات د فاک؟ " جونگکوک با عصبانیت میگه، دستای مشت شده و بدن منقبضش حالت خشمگینی که داره رو نشون میده.


جیمین تو عمرش تاحالا این حالت عصبانی و خشن جونگکوک رو ندیده.


" کوک... " جین شروع به حرف زدن میکنه، سریع از روی پاهای جیمین بلند میشه و سعی میکنه جو بدی که بوجود اومده رو از بین ببره " اون چیزی که ف—"


" میدونی اگه شمادوتا میخواستید باهم باشید نیاز نبود دزدکی اینکارو انجام بدید "

جونگکوک حرف جین رو میبره و با لحن کنایه آمیزی میگه

" من حتی ازت پرسیدم " به دوست صمیمش نگاه میکنه 

" و تو گفتی بهش اونطور که من فکر میکنم علاقه نداری، همه ی حرفات دروغ بود؟ همه اش جرئی از بازی کوچولویی که با من راه انداختین بود؟ "


جیمین بدون حرفی فقط اونجا نشسته بود، دهنش از شدت شوک باز موند و نمیدونست دقیقا داره چه اتفاقی میوفته.


" کوک بیا بعدا درباه اش حرف بزنیم، وقتی که آرومتر شدی، انگار الان نمیتونی خوب فکر کنی " 

جین سعی داره منطقی رفتار کنه و جونگکوک رو سرعقل بیاره، بلند میشه و بااحتیاط به سمت پسر رنجیده حرکت میکنه.


جونگکوک درحالی که سرشو تکون میده، به سمت در حرکت میکنه، خنده ی هیستریکی سر میده، نمیتونه خودش رو آروم کنه.


" باید میدونستم "

قبل از اینکه در و باز کنه با خودش زمزمه میکنه.


جونگکوک برای یه لحظه ی کوتاه به سمت عقب برمیگرده تا نگاهی به جیمین شوکه بندازه، هنوز روی کاناپه ای که از قبل نشسته بود بی حرکت مونده. ابروهاش به هم گره میخوره و با نگاه کردن به پسر موبلوند درد عمیقی رو از چشماش حس میکنه.


ولی زیاد طول نمیکشه تا جونگکوک نگاهش رو از پسر میگیره و چند ثانیه بعد تنها صدایی که شنیده میشه صدای بسته شدن محکم در هست.


باسرعت وارد راهرو میشه. سعی میکنه خشم زیادی که وجودش رو پر کرده کنار بزنه، گلوش از حسی که اسمش رو نمیدونه جفت شده و راه نفس کشیدنش رو بسته. بدون اینکه به جین که بی وقفه اسمش رو صدا میزد اهمیت بده، حرکت مکینه.


نمیتونه الان ببینتش.


الان نمیتونه باهاش کنار بیاد.


نمیتونه احساسی رو که کل وجودش رو خشمگین کرده، درک کنه.


ولی تنها چیزی که میدونه اینه که، قلبش با فکر کردن به تنها اسمی که تو ذهنش میچرخه، سوزش دردناکی رو حس میکنه.


جیمین. جیمین. جیمین.

Report Page