Bum

Bum

Joodiabut

#پارت_۴۹۸

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋


خواست به سمتم قدم برداره که در کلبه با شدت باز شد و شفیع اسلحه به دست اومد داخل....

حیرت زده اول به خودش و بعد به اسلحه ی توی دستش خیره شدم...

حتی ارسلان هم مثل من و به شدت من از چیزی که می دید،شوکه شده بود....

شفیع...اسلحه به دست...چطور ممکنه بود!؟؟؟

درو بست و با نفرت به ارسلان خیره شد...

همه چیز عین یه فیلم شده بود...عین یه کابوس حتی ...ارسلان به سمتم شفیع چرخید.. یه نگاه به صورت خشمگین و اسلحه ی توی دستش انداخت و بعد گفت:

-تو اینجا چه غلطی میکنی!؟

شفیع پوزخند تلخی زد....دو دستی اسلحه اش رو گرفت و گفت: 

-چیه امیرارسلان خان نامدار....ترسیدی!؟؟

واکنش ارسلان یه لبخند از سر تمسخر بود و بعد گفت:

-شغالای مثل تو ترس ندارن...فقط باید جلوشون تف انداخت....

اینو گفت و آب دهنشو انداخت جلوی پاهای شفیعی ای که هنوز نمیدونستم چرا رو ارسلان اسلحه کشیده...

کینه توزانه نگاهی به ارسلان انداخت و گفت:

-هیچوقت هیچکس جز خودت برات مهم نبوده...هیچوقت....تو یه آدم خودخواه عوضی هستی که حقت فقط مردن و بس....

اسم مردن که اومد وسط نفسم تو سینه حبس شد...نکنه شفیع واقعا به ارسلان تیراندازی کنه!؟ دستمو رو قلبم گذاشتم....ترس تمام وجودمو فراگرفته بود....

ارسلان بازهم خونسرد گفت:

-تو هم یه احمق به تمام معنایی...یه مار که نباید پرورش داده میشد....یه آشغال ...خب...بگو کی و چقدر خریدت!؟

شفیع با عصبانیت داد زد:

-من نوکر خودمم...با داغ برادر رو سینه ام... برادری که بچه هاشو یتیم کردی و زنشو تو 23سالگی بیوه....

چهره ارسلان متفکر شد...انگار داشت چیزی رو به خاطر میاورد...شاید داشت باخودش میگفت کی و چه موقع چه کاری کرده که این مرد ...مردی که اینهمه سال تو خونه اش بوده حالاعزم کشتنش رو کرده...

خود شفیع  دست از کد گفتن برداشت و لب به سخن باز کرد:

-حتما شجاع یادت...شجاع فخری....همونی که ده سال پاودت بود...ده سال واست جون کند...پادوییت رو کرد...خونه زادیتو کرد...همونی که تو اون دعوای تن به تن سپر بلات شد...

شفیع با گریه و صدای بلندی ماباقی حرفهاشو زد:

-همونی که تو حتی حاضر نشدی جنازه اشو با خودت بیاری...همونی که یه بارهم سراغ زن و بچه اشو نگرفتی....

ارسلان زبونشو توی دهنش چرخوند و دستشو تو موهای کم حجمش فرو برد....انگار داشت به خاطر میاورد چی به چی....نفس عمیقی کشید و گفت:

-مرگ شجاع یه اتفاق بود....

شفیع بازهم با اشک داد زد:

-اون سپر بلای تو شد...

-نتونستم نجاتش بدم...تیرخورده بود به قلبش...اگه میموندم خودمم می مردم...

پوزخند تلخی روی صورت شفیع نشست 

-میبینی...فقط به فکر خودتی...فقط خودت...تو باعث و بانی مرگ شجاع هستی...تو باعث فلاکت زنش و یتیمی بچه هاشی...تو...

نگاهم بین ارسلان و شفیع به گردش دراومد...اونا خودشون میدونستن دارن از چی حرف میزنن اما من نه...من واقع گیج شده بودم...شفیع دوباره ودرحالی که همچنان اسلحه ی توی دستشو سمت ارسلان گرفته بود گفت:

-تو فقط به فکر خودتی...فقط خودت....شجاع زنده بود...نفس میکشید...ولی تو بخاطر نجات جون خودت اونو ول کردی....نابودت میکنم ارسلان مرصاد...داغتو رو دل مادرت میزارم همونطوری که داغ شجاع رو دل مادرم موند....

نه...شک نداشتم اون شفیع شفیعی که من میشناختم نیست....اونقدر باخشم و کینه ونفرت حرف میزد که یقین پیدا کردم تا زهرشو نریزه نمیشینه....

ناباورانه گفتم:

-شفیع تو...تو....

اینبار اسلحه رو به سمت من گرفت:

-خفه شو...تو بدبختر از برادر منی....زنده ای و ذلیل...زنده ای و بازیچه ی دست یه آدم پست و رذل....آدمی که مثل یه خوک کثیف باهات رفتار کرد.....حالم ازت بهم میخوره وقتی که از سر ناچاری و بیچارگی تن به زندگی کردن کنار این عوضی میدادی....

ارسلان پوزخند زد...نگاهی به من انداخت و بعد رو به شفیع کفت:

-پس تو اون اراجیفو درمورد من به شانار گفتی....

-شفیع با اطمینان گفت:

-تو خودتم خوووب میدونی اینا اراجیف نیستن....تو به پیشنهاد اژدر خودت اون پولارو دزدی که بتونی شانارو پیش خودت نگه داری...ولی دیگه کورخوندی..من حقیقت رو بهش گفتم....نمیزارم اونم مثل برادرم یه روز مفت مفت بمیره....ارسلان مرصاد....نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم....منتظر روزی که گیرت بیارم و تقاص خون برادرمو ازت بگیرم....

ارسلان نفس عمیقی کشید وگفت:

-بزار شانار از اینجا بره...قول میدم باهم حرف بزنیم...

-خف شو کثافت خفه شو...

صدای داد شفیع وتیری که شلیک کرد باهم ادغام شد...

مات و مبهون به پای دست خونی ارسلاان نگاه کردم....

باورم نمیشد....

اون...اون به ارسلان شلیک کردو یه تیر به بازوی چپش زد.....

ماتم برد....بدنم خشک شد و زبونم قفل....

Report Page