Brother

Brother

Vkookland

درسته که اون پرستار با همه پرستارهایی که تا به امروز به خونشون اومده بودن فرق میکرد ولی دلیلی نداشت که بهش اعتماد کنه. حتی اگه اینبار برخلاف پدرش، افسار قلبش رو اون از دست داده بود.


تا به الان که جونگو، برادر کوچکترش دو سال داشت، پرستارهای زیادی برای مراقبت از اون امده بودن و پدرش همه را مورد عنایت دیکش قرار داد. جئون جونگکوک تنها پرستار مردی بود که پا به این عمارت گذاشت. تهیونگ اولین شبی که آن پرستار مرد اومده بود رو به خوبی به یاد داشت.

پسر سر به زیر نشسته بود و پدرش در حال لمس کردن های پی در پیش بود. قطعا مادرش فکر میکرد، شوهری که آن را میپرسید هیچ گرایشی به مردها ندارد و این زن ها هستن که قابش را میدزدن.

وارد آشپزخانه شد و به پسری که با سر زیر درحال نوشیدن الکل با درصد بالا بود، تشری زد:

"فک نمیکنم به عنوان یه خدمه اجازه مست کردن رو داشته باشی!" 


مدت هاست به خودش اعتراف کرده بود که اون پسر رو دوست داره، ولی دلیلی نداشت که با جونگکوک به خوبی برخورد کنه.

جونگکوک تلو خوران از جایش بلند شد و نیشخندی زد:

"چرا...هیچ وقت...از...من...خوشت نیومد؟"


جونگکوک با لحن کشداری گفت و به تهیونگ نزدیک تر شد. با هر قدمی که جونگکوک برمیداشت و نگاه خمارش رو مثل تیری در تاریکی به قلب تهیونگ پرت میکرد، تهیونگ به خوبی متوجه بالاتر رفتن ضربان قلبش میشد و آژیر هشدار، مثل دخترکی جیغ جیغو شروع به جیغ کشیدن کرد. فاصله بین تهیونگ و جونگکوک به هیچ رسید. انگار جونگکوک قصد داشت حین جوابی که منتظرش بود با دقت فراوانی به چشم هاش خیره بشه.

تهیونگ بی پروا گفت، که هرچه زودتر از آن موقعیت فرار کنه:

"چون زیر خواب بابامی..."


این جمله رو بارها جونگکوک شنیده بود، اما اینبار فرق میکرد. حالا که هیچ کنترلی رو خشمش نداشت و میتونست ناگفته های ذهنش رو بیان کنه، میتونست کمی خطرناک باشه:

"من...نیستم"


جونگکوک گفت و قدمی عقب گذاشت تا جملات ذهنش رو به درستی کنار هم قرار بده.

تهیونگ از این موقعیت استفاده کرد و تا جایی که امکان داشت از جونگکوک دور شد.

امشب باید با خانوادش به اون مهمونی کوفتی میرفت، نباید میموند. نباید با این پسر لج باز و یک دنده که بارها همدیگه رو با حرف هاشون مورد عنایت قرار داده بودن، تنها میموند.

قصد خروج از آشپزخونه رو داشت که با لحن دستورانه جونگکوک، مطیعانه ایستاد:

"اولین باری...که دیدمت...خیلی خوشحال بودم که این...خانواده...یه پسر...بزرگتر از من...دارن"


جونگکوک بریده بریده گفت و با بغضی که سعی در خفه کردنش داشت، سر و کله زد:

"میدونی...چقدر برام سخته...که این زندگی کوفتی...با این همه امکانات که میتونست برای...من هم باشه...رو ببینم؟"


جملات نامفهمومی که جونگکوک بیان میکرد رو تهیونگ نمیشنید. حس شنیداریش به کمک حس بینایش رفت تا دوبرابر بیشتر از همیشه به چشم هایی که با پر شدنش آلت قتاله قلب تهیونگ شد، رفت. جونگکوک به آرومی گفت:

"من...من...چطور میتونم با پدرم بخوابم هیونگ؟"

Report Page