brother

brother

@taejinkookie


+جین تو نمیتونی باهاش باشی

-چرا مامان؟ شما که گفتین مشکلی با گرایش من ندارین..نمیدونم شما تهیونگ رو از کجا میشناسین و یا چرا اینقدر مواظبشین،ولی من اشکالی تو رابطمون نمیبینم.

+جین،ببین ما میدونیم که بهت میگیم..مابیشتر از هرکس خوشحالیِ تورو میخوایم و؛تهیونگ رو واقعا دوست داریم.

-پس چرا..

با باز شدن در ساکت شد و به اون پسر مو مشکی خیره شد،پسره 18ساله ای که خیلی وقت بود میخواست بهش ابراز علاقه بکنه.

تهیونگ:من اومدم مامان،سلام

+اوه سلام،ناهار آمادست بهتره همه بریم پایین.


هنوزم نمیفهمیدم،چرا با تهیونگ مشکل داشتن؟ اونا تهیونگ رو دوست داشتن ولی مخالف این رابطه بودن!

تهیونگ تقریبا بعد از مدرسه؛هر روز به اصرار مامانم میومد خونه ی ما و با بابا هم گرم میگرفت.

نمیفهمیدم،چرا با اینکه اینقدر هواشو داشتن،مخالف رابطه ی ما بودن؟

عجیبه..همه چی عیجیبه

صبح روزه بعد سر کلاس؛تهیونگ خیلی بیحال بود و اصلا شبیه خوده همیشگیش نبود..دیروز موقع ناهار بین مامان و تهیونگ حرفایی رد و بدل شد که متوجهشون نشدم!

دقیقا یکسال بود که هم رو دوست داشتیم ولی،حتی یک بار هم هم دیگرو بقل نکرده بودیم..

پدر و مادرم هیچ مشکلی نداشتن ولی..وقتی حرفی از تهیونگ میزدم بی محابا رد میکردن.

هندزفری های بلوتوثیش گوشش بود و به غیر از کتاب رو به روش،به هیچی توجه نمیکرد.

-تهیونگ..میشه اونارو از تو گوشت دربیاری؟

خیلی آروم اینکارو کرد و بعد،با نگاهی که بی حسیه خاصی توش موج میزد،بهم زل زد.

-چیشده؟ دیروز اتفاقی افتاد؟

لب هاش برای زدن حرفی تکون خوردن اما همون لحظه،معلم وارد کلاس شد.

از اونجایی که زنگ های بعدی امتحان داشتیم و حتی یک دقیقه هم بیکار نبودیم،نتونستم تهیونگ رو ببینم و یا باهاش حرف بزنم.

اون مامان بابا نداشت برای همین اکثرا یا پیش دوست صمیمیش یونجون بود و یا خونه ی ما!


با حالت زاری کفش هامو در آوردم و پاهام رو روی پارکت های قهوه ای رنگ گذاشتم.

+به نظرت جین ناراحت نمیشه؟ واقعا ضربه ی بدی بود! بدون خداحافظی..

+ما اینکارو برای صلاح هردوتاشون کردیم..اینطوری بهتره،تهیونگ هم موفق تره.

از اونجایی که اسم تهیونگ به کار گرفته شده بود،بدون لحظه ای مکث وارد اتاق مطالعه ی بابا شدم و بعد؛جلو روش ایستادم.

-من از چی ناراحت میشم؟ چی برای تهیونگ بهتره؟

اونا که از دیدن من تو این موقعیت جا خورده بودن،نفس عمیقی کشیدن و به سمتم اومدن.

-نزدیک نیاینن..به من دروغ نگیننن..دقیقا یک ساله دارین ازم دورش میکنین..چرا؟؟ اون حتی نمیتونه باهام حرف بزنه،حتی یکبارم نشده که دستمو بگیره..قبلا خوب بود،ولی از وقتی رفت و آمدش با شما بیشتر شده؛همه چی عجیب شده.

در همون حال،دست مامانم رو که سعی در گرفتن بازوم داشت رو کنار زدم و با تمام وجود داد زدم.

-بگینن دیگههه،چراا اینقدر به اون پسر اهمیت میدینن؟؟ چرا نمیزارین من باهاش باشم؟؟ مشکل چیه؟؟ چرا تهیونگ رو مثل پسر واقعی خودتون میدونین؟ بگین دیگهه

+جین ساکت باش

با صدای تحکم آمیز پدرم،یکباره تنم به لرزه افتاد و آروم به سمت در، قدم برداشتم.

-میرم دنبالش..

+نیست،دیگه نیست.

-منظورتون چیه؟

منکه حالا از عصبانیت،چشم هام پره اشک شده بود و آماده ی ریختن؛با صدای کلافه ای پرسیدم.

+تهیونگ،دیگه کره نیست..فراموشش کن

-چ..چی؟ این شوخیه مسخره رو نکنین،حوصله ندارم

+جین خفه شوو..

-بابا من میرمم دنبالشش

+دِه پسره ی احمق تو چطور میتونی برادره خودتو دوست داشته باشی؟ تهیونگ دیگه نیست..اون لعنتی برادرته!

-چی..چی گفتی؟

+سعی کن فراموشش کنی،همه چی تموم شد..

Report Page