Bro...

Bro...

Louis



با شنیدن صدای بلند داد و گریه خیلی اشنایی، با سرعت کیف باشگاهش رو دم در رها کرد و داخل عمارت دویید.

با سرعت پله های داخلو بالا رفت و وارد اتاقی که منشأ فریاد ها بود، شد. با دیدن پدرش که روی بدن ضعیف برادرش نشسته، مثل آتشفشانی شد که فوران کرده! با سرعت سمتش رفت و یقه‌شو از پشت گرفت و اونو سمت در پرت کرد. مرد با برخورد سرش به چهارچوب در بیهوش شد... اما این اهمیتی برای پسر نداشت! برادرش داشت زیر دست های اون عوضی جون میداد! 

با سرعت برادرش رو بلند کرد و توی بغلش گرفت. چهره معصومش که با اشک پر شده بودو بین دستاش گرفت و صورتشو پاک کرد


- چیزی نشده تهیونگی... جونگ‌کوک اومده! من کنارتم نمیزارم دیگه اذیتت کنه... گریه نکن...


تهیونگ که دچار شوک شده بود، فقط می‌لرزید و سکسه میکرد... جونگ کوک پسرو به خودش فشرد و سرشو روی سینه خودش ثابت کرد.

تهیونگ با ضعف دستشو دور کمر برادرش حلقه کرد و چنگی به لباسش زد.

چند دقیقه تو همون حالت موندن که سکوتِ اتاق با صدای بلند گریه های تهیونگ، شکسته شد...

جونگ‌کوک با حرص اب دهنشو قورت داد و نگاهشو به پدرش که بیهوش کف اتاق افتاده بود، داد.


- کثافط قمار باز! بهت گفته بودم هر غلطی میکنی حق نداری به برادرم دست بزنی حرومزاده!!


تهیونگ با صدای بلند گریه میکرد و به لباس برادرش چنگ میزد 


تهیونگ: "ا-اون دیوونه ش-شده بود... اون میخواست به پ-پسرش تجاوㅡ "


حرفش با قرار گرفتن انگشتای برادرش روی لبش قطع شد.

جونگ کوک خیره به چشم های تهیونگ، با فاصله کمی ازش لب زد


-هیش تهیونگی... لازم نیست توضیح بدی... ببخش که دیر رسیدم...


تهیونگ با چشم های اشکی سرشو به دو طرف تکون داد و گفت 


-تو دیر نرسیدی...


جونگ کوک اشک های پسرو پاک کرد و بوسه ای طولانی روی پیشانی‌ش کاشت.

تهیونگ با کمک برادرش ایستاد که ناگهان جونگ‌کوک پسرو روی دست هاش بلند کرد.

تهیونگ انقدر بیحال بود که مخالفتی نکنه، پس فقط خودشو توی اغوش برادرش جمع تر کرد.

جونگ کوک بی توجه به پدرش از عمارت خارج شد، وسط حیاط بودن که همون لحظه صدای بلند آژیر پلیس به گوش رسید!

تهیونگ شوکه به چهره برادرش خیره شد.

جونگ کوک با سرعت سمت در پشتی حرکت کرد و کلاه کپ مشکی‌شو روی سرش گذاشت و تهیونگو روی کولش انداخت.


-تهیونگی! فقط چشاتو ببند! فهمیدی؟؟


تهیونگ با ترس حلقه دستاشو دور گردن برادرش محکم تر کرد.

جونگ‌کوک با سرعت از پشت عمارت خارج شد.


"یکی از در پشتی داره فرار میکنه!! برید دنبالش!!" 


جونگ کوک سرعتش رو بیشتر کرد و با رسیدن به کوچه تنگ و تاریکی، سریع واردش شد و تهیونگو روی زمین گذاشت.

تهیونگ نشست و پشتشو به دیوار تکیه داد و جونگ کوک رو به روش زانو زد. با عجله کلید و چند تا کارت و چیزهای دیگه از جیبش خارج کرد و توی مشت تهیونگ گذاشت.


-تهیونگ خوب گوش کن! تو الان ۲۳ سالت شده و باید بتونی خودتو سرپا نگه داری!! این کلیدای خونه منه که ادرسش رو بلدی. برو خونه من، اونجا دیگه مال توعه. فرداهم برو باشگاه ثبت نام کن بعدشم از کارتم استفاده کن و برای خودت لباس و غذا بخر! باید خوب غذا بخوری و لباسای گرم بپوشی وگرنه ممکنه مریض بشی! قول بده از خودت مراقبت میکنی!


تهیونگ کمی خودشو بالا کشید و با ترس گفت 


- ا-این حرفات ینی چی جونگ‌کوک... چرا اینجوری حرف میزنی؟ باهم اینکارارو میکنیم...


جونگ کوک نگاهی به خیابون انداخت و بعد، این لب هاش بود که روی لب های برادرش کوبیده شد!! فقط لب هاشو ثابت نگه داشت و بعد از بوسه نرمی که روی لب پایینش کاشت، سرشو چند سانتی فاصله داد. صورت پسرو با دستاش قاب گرفت و پیشانی‌ش رو به پیشانی پسر تکیه داد و لب زد


- من باید برم تهیونگ! فقط بدون من ازینکه برادرم بودی اصلا خوشحال نبودم چون عاشقت شدم!! قول بده مراقب خودت باشی و سالم بمونی... من باید خودمو نشون بدم تا اونا بیخیال تو بشن وگرنه توهم گیر میوفتی! اونی که پدرو کشت من بودم نه تو!! 


تهیونگ قدرت تکلم نداشت.. نمیتونست حرف بزنه! حتی نمیتونست بگه که "منم عاشقتم!"

نمیتونست بگه "منم حاضرم با تو آسیب ببینم و مجازات بشم"

نمیتونست بگه "منم میخوام با تو بمیرم نه اینکه بی تو بمیرم!!"


اما لب هاش هیچ حرکتی نمیکردن و فقط مردمک چشاش بود که روی تمام صورت برادرش میچرخید...


- ازم متنفر نشو تهیونگ... من همیشه مثل برادرم دوستت داشتم و عشقمو قاطي رابطه برادرانه‌مون نکردم...


با نزدیک تر شدن صدای پلیس ها، خواست بلند شه که دستاش توسط تهیونگ حبس شد.

جونگ کوک نگاهی بهش انداخت و با التماس گفت 


- دستمو ول کن تهیونگ... 


تهیونگ فقط خیره به چهره برادرش اشک میریخت و سعی داشت با فشردن مچ هاش بهش بفهمونه که تنهاش نزاره...

جونگ کوک هم اشک میریخت


- خواهش میکنم تهیونگ... ولم کن!


محکم دستاشو از تهیونگ جدا کرد و فرصت نداد تا پسر به سمتش بیاد و با سرعت از کوچه بیرون زد...

تهیونگ فقط به راهی که برادرش طی کرده‌ بود تا برای همیشه ترکش کنه، خیره شد...


"خداحافظ تهیونگی... من برات برادر خوبی نبودم و ترکت کردم وقتی که بیشتر از هر موقعی بهم نیاز داشتی... اما من نمیتونستم بزارم برای کاری که نکردی مجازات بشی... خواهش میکنم از خودت مراقبت کن و خوب غذا بخور... من همیشه دوستت دارم و تا اخرین لحظه عمرم به یادتم... جونگ‌کوک خیلی دوستت داره..."



Report Page