Bro!

Bro!

Lou


لیوان قهوه‌ی عصرش رو از روی پیشخوان برداشت و سمت میز چهارنفره‌ی وسط آشپزخانه رفت.

به بردار بزرگ ترش لبخندی زد


جونگ کوک: "اوه امروز زیاد نخوابیدی، خبریه هیونگ؟" 


تهیونگ که اصلا حواسش به ورود برادرش به داخل اشپزخانه نبود، به یک گوشه خیره شده بود و انگشتاشو دور لیوانش حلقه کرده بود.

جونگ کوک کمی سرشو کج کرد تا دقیقا در راس دید برادرش باشه و دستشو جلوی صورتش تکون داد، با چشم های تقریبا درشت شده گفت


جونگ کوک: "هی هیونگ! حواست کجاست؟هی باتوعم! تهیونگ!!" 


جونگ کوک همراه با تلفظ محکم اسم برادرش، ضربه ای روی میز زد و تهیونگ توی جاش پرید. نگاه آشفته و بی قراری به اطراف انداخت و با دیدن برادرش که با چهره عصبی‌ش روبه روش نشسته بود، تازه فهمید که بازهم در افکارش غرق شده بود و متوجه حضور برادر کوچک ترش نشده بود..


تهیونگ: "اوه جونگ کوکی خیلی عذرمیخوام حواسم نبود..." 


تهیونگ با لبخند گفت و جونگ کوک، ناراحت لباشو روهم فشرد، ازجاش بلند شد و سمت ظرف کیک ها رفت و اونو روی میز گذاشت.

بدون اینکه به برادرش نگاه کنه، لب زد


جونگ کوک: "عصرونه‌ت رو بخور هیونگ، مهم نیست." 


تهیونگ که از اخلاق بردار کوچکترش خبر داشت، لبخند آرومی زد و از جاش بلند شد. سمت صندلی کنار پسر رفت و نشست.

جونگ کوک سعی میکرد نادیده‌ش بگیره.

تهیونگ خوب بردار زود رنج و درون گراش‌و میشناخت.

اون پسر همیشه مثل یک مرد بالغ رفتار میکرد اما کوچکترین بی توجهی از سمت خانوادش باعث میشد خیلی زود ناراحت بشه، حتی اگه غیر منطقی ترین دلیل هارو داشت.

تهیونگ صندلی‌ش رو به کوک چسبوند و دستشو دور گردن بردارش انداخت، اونو سمت خودش کشید و صورتشو به لپ نرم بردارش فشار داد.


تهیونگ: "قهر نکن دیگه کوکی کوچولو، مگه ما چند تا بیبی کوکی تو این خونه داریم؟" 


تهیونگ با خنده گفت و جونگ کوک سعی میکرد اونو از خودش دور کنه 


جونگ کوک: "هی تهیونگ من فقط یکسال ازت کوچیکترم! ۲۳ سالمه اینطور حرف زدن با منو تمومش کن!" 


تهیونگ بدون توجه به لحن کیوت بردارش که سعی میکرد ترسناک باشه، اونو بیشتر به خودش فشرد و بوسه محکمی رو لپش نشوند و رهاش کرد. به نیم رخش خیره شد و میتونست لبخند کمرنگیو روی لبای بردارش ببینه.


تهیونگ: "درست کردن نودل امشب با من! جوری درستش میکنم که از خوشمزگی‌ش غش کنی!" 


جونگ کوک بی اراده خندید و ضربه ای به ران پای بردارش زد


جونگ کوک: "تمومش کن تهیونگ، هر دفعه یچیز جدید قاطی نودل میکنی ولی نمیتونم منکر این بشم که مزه‌ش هر دفعه متفاوت و خوشمزه تر میشه!" 


تهیونگ خندید و بعد از بهم ریختن موهای برادرش، ازجاش بلند شد و سمت گاز رفت.

مثل همیشه موفق شده بود برادرشو دوباره بخندونه و این باعث میشد از ته قلبش خوشحال باشه.

آب در حال جوش اومدن بود و تهیونگ به سینک ظرف شویی که کنار اجاق بود، تکیه داد.

اون دو برادر بخاطر شغلی که پدرو مادرشون داشتن، از کودکی در تنهایی بزرگ شدن.

تهیونگ میدونست اگه جونگ کوکش به دنیا نمیومد، هیچوقت نمیتونست این تنهایی دراز مدت رو تحمل کنه و نمیخواست فکر کنه بدون اون چه بلایی سرش میومد. فقط خودش میدونست که چقدر عاشق برادرشه و از داشتنش خوشحاله!

با فکری که به سرش زد، از پشت دستشو دور گردن جونگ کوک انداخت و چونه‌شو روی شونه پسر ثابت کرد، اروم دم گوشش زمزمه کرد


تهیونگ: "خب داداش کوچولو، نظرت چیه شام امشبو پشت بوم بخوریم؟" 


جونگ کوک صورتشو سمت برادرش چرخوند و با فاصله کم به چشاش خیره شد


جونگ کوک: "هومم فکر خوبیه" 


سرشو پایین انداخت و لب زد 


-خسته شدم از بس تو خونه موندیم، خسته شدم ازینکه پدرو مادر نمیزارن ما مثل بقیه پسرا خوش بگذرونیم یا تا دیر وقت بیرون باشیم...هیونگ من از این وضعیت خسته شدم! پس کی آزاد میشیم؟؟


تهیونگ با شنیدن حرفای پسر، قلبش فشرده شد و خودشو ازش جدا کرد.

اب جوش اومده بود، پس سریع چهار تا نودل داخلش گذاشت و سمت برادرش برگشت.

کنارش نشست ودستاشو گرفت.

جونگ کوک نگا ناراحتشو به هیونگش داد.

تهیونگ یک دستشو روی موهای کوک کشید و کنار گوشش نگه داشت، چند تار موی جلوی چشاشو عقب داد و پشت گوشش انداخت.


تهیونگ: "بیبیِ من، فقط یک سال دیگه تحمل کنیم، اونوقت من دکتر میشم و پول در میارم. یک خونه‌ی جدا برات میخرم و هرچیزی که میخوای میتونی داشته باشی!" 


جونگ کوک بی مقدمه برادرشو در اغوش کشید و محکم به خودش فشرد 


جونگ کوک: "نه هیونگ نه! من نمیخوام جدا از تو و بدون تو زندگی کنم! من اینو نمیخوام. من فقط میخوام با تو زندگی کنم تا اخر عمرم." 


تهیونگ لبخندی زد و دستشو پشتش، نوازش وار حرکت داد.


تهیونگ: "باشه کوکی، یک خونه میگیریم و دوتایی باهم زندگی میکنیم. نظرت چیه؟" 


جونگ کوک عقب کشید و شونه های تهیونگو تو دستش فشرد و هیجان زده گفت


-واقعا هیونگ؟؟ ینی فقط منو تو؟ خیلی عالی میشه! این آرزوی منه هیونگ... که با تو، توی خونه خودمون زندگی کنیم.


تهیونگ لبخندی زد و بوسه ای روی گونه‌ش کاشت 


تهیونگ: "به زودی به آرزوت میرسونمت فرشته‌ی من" 


جونگ کوک دوباره بردارش رو بغل کرد..


***


-اوه هیونگ! اون ستاره‌ رو ببین! خیلی بزرگ و پر نوره! 


تهیونگ ظرف نودل هاشونو روی زمین گذاشت و سمت برادرش دویید.

جونگ کوک گردن هیونگش رو سمت خودش کشید و دقیقا کنار سر خودش قرار داد تا دقیق ستاره مورد نظرشو بهش نشون بده.

انگشت اشارشو سمت ستاره گرفت و تهیونگ خندید 


تهیونگ: "اوه اره درست مثل چهره‌ی زیبای تو میدرخشه!" 


جونگ کوک بلند خندید و از پسر جدا شد.

تهیونگ روی نیمکتی که نزدیکش بود نشست و جونگ کوک با دو قوطی نوشیدنی الکلی و نودل ها برگشت.


جونگ کوک: "بیا اول نودل هارو بخوریم تا سرد نشده" 


تهیونگ با گرفتن ظرف ها تایید کرد و دقایقی بعد هردو با شکم پر، روی زمین، وسط پشت بام دراز کشیده بودن و به آسمون نگاه میکردن.

تهیونگ دستشو زیر سر جونگ کوک گذاشت تا بخاطر سفت بودن زمین، اذیت نشه. جونگ کوک روشو سمت تهیونگ کرد و خودشو به برادرش چسبوند و دستشو روی بدنش انداخت.


جونگ کوک: "من ترجیح میدم به چهره درخشان و زیبای هیونگم خیره شم تا آسمون تیره" 


با لبخند دلنشینش گفت و به چشم های پسر خیره شد.

تهیونگ بالا رفتن ضربان قلبشو حس میکرد... همیشه جونگ کوک ضربان قلبشو بالا میبرد، اما حالا فرق داشت... حالا همه جا در سکوت غرق شده بود و جونگ کوک ممکن بود صدای تپش های بی وقفه قلبشو بشنوه! 

خواست از جاش بلند بشه که جونگ کوک سریع تر عمل کرد و پاهاشو دو طرف بدن برادرش، روی زمین قرار داد و روش خیمه زد.


جونگ کوک: "چرا هیونگ؟ چرا فرار میکنی؟" 


جونگ کوک برای راحت تر بودن خودش، پایین تر از شکم برادرش نشست و دست به سینه بهش خیره شد.

تهیونگ با چشم های درشت به جونگ کوک خیره بود.


تهیونگ: "منظورت چیه؟ از چی فرار میکنم؟ من فقط کمرم از خابیدن روی زمین درد گرفته" 


تهیونگ با لحن همیشگی‌ش گفت و سعی کرد عادی جلوه کنه، جونگ کوک سری تکون داد و از روی بدنش بلند شد.

تهیونگ نفس حبس شدشو بیرون داد و اروم سرجاش نشست‌.

جونگ کو با دو قوطی نوشیدنیِ جدید برگشت و یکیو به پسر داد، کنارش نشست و هردو مشغول نوشیدن شدن.


جونگ کوک: "هیونگ، تو الان ۲۴ سالته، نمیخوای ازدواج کنی؟ میدونم گرایشت چیه ولی خب حق اینکه ازدواج کنی و عاشق بشیو داری.." 


تهیونگ بطریو از لبش دور کرد و نفس عمیقی کشید


تهیونگ: "من عاشق یکی هستم، اما نمیتونم بهش بگم... میترسم از فکر هایی که ممکنه راجبم بکنه... اما من واقعا هر کاری که براش کردم، از ته قلبم بوده... من واقعا دوسش دارم کوکی.. حتی اگه اون دوسم نداشته باشه تا اخر عمر مخفیانه عاشقش میمونم" 


جونگ کوک ناراحت شده بود، نمیدونست چرا اما شده بود... اینکه هیونگش به فرد دیگه ای جز خودش انقدر توجه میکرد، ناراحت بود... شایدم حسودی میکرد...

لباشو روهم فشرد و قوطی‌و بین انگشتاش فشار داد.


جونگ کوک: "اما من به اون فرد حسودی میکنم!" 


افکارشو به زبون اورد و همچنان به زمین خیره شده بود..


جونگ کوک: "من نمیخوام کسی به جز منو بغل کنی، ببوسی، موهاشو لمس کنی، بهش حرفای قشنگ بزنی، همیشه کنارش باشی یا دوسش داشته باشی. من فقط میخوام تهیونگ منو دوست داشته باشه..." 


تهیونگ لبخند غمگینی زد و چونه پسرو سمت خودش کشید و مجبورش کرد نگاش کنه


تهیونگ: "من اول از همه عاشق توعم کوکی! تو فرشته‌ی زندگی منی! اگه تو نبودی من خیلی وقت پیش مرده بودم!" 


جونگ کوک به چشم های برادرش خیره بود و حرفی ردو بدل نمیشد


جونگ کوک: "نمیشه که... نمیشه که بهم بگی اون فرد کیه؟ " 


تهیونگ سرشو به علامت منفی تکون داد و جونگ کوک بغضشو به سختی پایین فرستاد.

نگاهشو از تهیونگ گرفت و سمت لبه‌ی پشت بام رفت، نشست و پاهاشو آویزون کرد.


《ینی تهیونگ میره؟ اره وقتی ازدواج کنه جدا میشیم... من نمیخوام هیچوقت ازش دور باشم... من ۲۳ سال تو بغلش بودم، هر روز با بوسه هاش بزرگ تر شدم، با لبخنداش زندگی میکنم، با صداش مست میشم... چجوری میتونم ازش دور باشم! من اینو نمیخوام!》


اولین قطره اشک از چشاش جاری شد.

تهیونگ که متوجه ناراحتی پسر بود، لبخند تلخی زد و کنارش نشست.

هردو به روبه‌رو خیره شده بودن.


تهیونگ: "اشک ریختنو تموم کن. اشک هات قلبمو به درد میاره" 


جونگ کوک فینی کرد و با استینش صورتشو پاک کرد و سعی کرد دیگه اشک نریزه.


تهیونگ: "و من هیچوقت قرار نیست ازت دور بشم. منم به همون اندازه‌ای که تو وابسته‌می، وابسته‌ت هستم"


جونگ کوک سرشو پایین انداخت و نفسشو فوت کرد 


جونگ کوک: "کاش من کسی بودم که دوسش داری" 


تهیونگ: "من دوستت دارم!" 


_ میدونم، تو بهترین برادㅡ


تهیونگ: "جرعت نکن اون کلمه رو کامل کنی!" 


جونگ کوک با تعجب به تهیونگ که هنوز به جلوش خیره بود، نگاه کرد 


تهیونگ: "هیچوقت ازینکه چنین نسبتی باهم داریم خوشحال نبودم."


جونگ کوک با صدای ارومش، لب زد


-چ-چرا؟ 


"چون تو کسی هستی که از خیلی وقت پیش، عاشقش شدم!"


جونگ کوک با لب های نیمه بازش، سعی میکرد جمله ای که شنیده رو حضم کنه... خیره به نیم رخ برادرش، با خودش گفت


《گوش هام مشکل پیدا کرده اره حتما همینه》


جونگ کوک: "ت-تهیونگ... تو چی گفتی؟"


تهیونگ بالاخره نگاهشو به پسر داد و خیره به چشاش، گفت


تهیونگ: "تو اون کسی هستی که عاشقشم و دوست دارم باهاش ازدواج کنم."


جونگ کوک شوکه شده بود...

کسی که تمام عمرش، همه لحظات زندگیش باهاش بود، بهش اعتراف کرده بود و از همه مهم تر... اون فرد برادرش بود...


جونگ کوک: "ت-تو... تو حتما مستی! اره مستی من بطری الکلت رو دیدم که خالی بود! فردا همه چیو یادمون میره اره! توㅡ" 


ادامه حرفش با کشیده شدن یقه‌ش و فرود اومدن لب های تهیونگ روی لباش، تو دهنش خفه شد! 

جونگ کوک با چشم های درشت شده به چشم های بسته برادرش خیره بود...

لب های تهیونگ به آرامی روی لباش حرکت میکردن و بوسه های ریز، روی جای جای لبش میکاشتن. جونگ کوک حتی توانایی عقب کشیدن نداشت، شوکه بود...

تهیونگ بعد از چندین بوسه کوتاه، عقب کشید و به چهره‌ پسر خیره شد.

سرشو نزدیک تر برد و لب هاشو روی پیشونی پسر ثابت کرد و عمیق بوسید.

جونگ کوک چشاشو روهم انداخت و عطر تن برادرش رو وارد ریه هاش کرد...

چقدر عاشق و وابسته این عطر بود...


_ خودتم میدونی کوک، ما با یک بطری کوچیک، مست نمیشیم! هیچوقت هوشیار تر از الان نبودم...


چند دقیقه در سکوت و خیره بهم گذشت که جونگ کوک لب باز کرد


جونگ کوک: "ی-یه جا خونده بودم که... که مردها وقتی پیشونی کسی رو میبوسن...یعنی در عشقشون به اون فرد مصمم و جدی هستن..." 


تهیونگ لبخند ارامش بخشی زد و با فاصله کمی که صورت هاشون باهم داشتن، نگاهشو جای جای صورت زیبا و نرم پسر میچرخوند..


تهیونگ: "من در دوست داشتن تو بیشتر از هر چیز دیگه ای جدی و مصمم هستم."


جونگ کوک: " ا-اما تو... ما برادریم تهیونگ... اینㅡ" 


تهیونگ: "من حاضرم بخاطر عشقم به تو، تبدیل به گناهکار ترین انسان و حتی تبدیل به شیطان بشم! اما از عشق تو دست نمیکشم! حتی اگه خودت منو نخوای..."


جونگ کوک شوکه بود و تنها کاری که میتونست بکنه، بوسیدن دیوانه وارِ لب های پسر بود.

لب هاشون در بلند ترین قسمت شهر، روی لبه‌ی پرتگاهی که هردو نشسته بودن، روی هم میرقصیدن...

صدایی در اون مکان اذیتشون نمیکرد و شهر در سایه ابرهای سیاه فرو رفته بود... فقط نور های ساختمان های بلند، کمی روشنایی ایجاد کرده بودن..

جونگ کوک لب پایین پسرو مکید و ازش اروم جدا شد، پیشانی‌ش و به پیشانی تهیونگ، تکیه داد و با چشم های بسته، نفس نفس میزد..

هردو ضربان قلبشون بیشترین حد ممکن رو داشت و تهیونگ با عشق عمیقی که حتی از چشم هاش نمایان بود، به جونگ کوک زل زده بود... حتی فرم نفس کشیدنش هم براش جذاب بود.

جونگ کوک بریده بریده گفت


جونگ کوک: "فکر کنم منم عاشقتم، اره پس اون حس لعنتی که توی وجودم خفه‌م کرده بود عشق بود... عشق به تو... الان نمیخوام به هیچ چیزی جز بوسیدن لب هات، بعد از ۲۳ سال فکر کنم!"


سریع از لبه‌ی پشت بام پایین پرید، مچ دست تهیونگو گرفت و دنبال خودش کشید.

درست همونجا که روی زمین دراز کشیده بودن، هولش داد و مجبورش کرد دراز بکشه و بعد خودشو روی بدنش انداخت.

صورتشو با دستاش قاب گرفت و لیسی به لب های پسر زد 


جونگ کوک: "انقدر این لب هارو میبوسم و گاز میزنم تا تموم بشن!" 


تهیونگ خندید و یک دستشو دور کمر پسر انداخت و دست دیگه‌شو پشت گردنش ثابت کرد 


تهیونگ: "جلوتو نمیگیرم!" 


جونگ کوک خندید و به لب هاش حمله کرد...

با شست‌ش لب های پسرو از هم فاصله داد و هر کدومشو چندبار بین لب های خودش کشید و مک زد...

تهیونگ دستشو رو باسن و کمر باریک پسر حرکت میداد و با دستی که پشت گردنش بود، اونو بیشتر به خودش میفشرد و بوسه‌رو عمیق تر میکرد...

.

.

.

.

.

- ب-بیبی... هوا داره روشن میشه...


تهیونگ بین بوسه لب زد..

جونگ کوک از لب هاش دل کند و نفسشو محکم فوت کرد.

روی پایین تنه پسر نشسته بود. کشو قوسی به بدن خودش داد و به لب های پف کرده تهیونگ خیره شد. احساس غرور میکرد..


جونگ کوک: "چطوره که هنوز ازت سیر نشدم؟ من هیچوقت ازت سیر نمیشم تهیونگ! تو فقط مال منی!" 


تهیونگ خندید و تایید کرد


تهیونگ: "الان پدر و مادر برمیگردن، بیا طلوع خورشید رو ببینیم و بریم پایین." 


جونگ کوک سری تکون داد و از روی بدن تهیونگ بلند شد و کمکش کرد بایسته.

دستشو دور کمر هیونگش حلقه کرد و هردو محکم همو در آغوش گرفتن 


تهیونگ: "از طلوع خورشید به بعد، تو تا ابد مال منی!"


Report Page