ما بردیم

ما بردیم


اسمم پرستوست یا حداقل دوستانم اینجا به این اسم  صدایم می کنند؛ اسمی که از کودکی با آن بزرگ شده ام و تنها تعداد محدودی از آدم های رسمی مرا به این نام می شناسند. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی از دانشگاه شهید بهشتی و کارشناسی ارشد از دانشگاه تربیت مدرس در رشته های شیمی محض و شیمی معدن، تصمیم گرفتم وقفه ای در تحصیلم بدهم و درنتیجه ادامه تحصیل را به تعویق انداختم. این وقفه در حدود دو سال طول کشید. در این مدت بیشتر سفر کردم. سفرهای دانشجویی و دسته جمعی داخل و خارج از ایران. با هزینه های کم و تعداد زیاد. بعد از این دوران و تجربه های نابش برگشتن دوباره به درس و دانشگاه خیلی سخت بود. ذهنیتم کلا عوض شده بود. دیگر آن بچه درس خوان که هم و غمش درس و دانشگاه بود، نبودم. زندگی را از زاویه دیگری می دیدم. از زاویه زندگی زندگی و کشف آن دیگر از دریچه درس و ساختار مولکولی برایم میسر نبود. دوست داشتم بیشتر بفهمم و از کار دنیا سر دربیاورم...

به دلیل جبر جغرافیای راه هــای زیادی برای خارج شدن از محدوده مرزی نداشتم. برای بیرون آمدن از محدوده جغرافیای ای که از قضا به شدت هم به آن وابسته بودم، تنها راه ممکن برگشتن به درس و دانشگاهی بود که حالا مفهوم متفاوت در ذهن من پیدا کرده بود. درس خواندن حالا دیگر هدف نبود بلکه وسیله ای بود برای بیشتر دیدن و بیشتر پیمودن!

بعد از دو سال شروع کرده بودم به بررسی دانشگاه های مختلف و تلاش برای گرفتن پذیرش تحصیلی برای شش دانشگاه درخواست فرستادم و از آن میان سه دانشگاه به من پذیرش دادند. انتخاب نهایی من نتیجه صحبت کردن با استادی بود که بیش از دیگران برایم وقت می گذاشت. حس حمایتی که از او می گرفتم عزمم را راسخ کرد تا انتخاب اول و آخرم باشد و این گونه بود که University of Houston مقصد نهایی من شد.

پیش از آمدن به اینجا و زمانی که در حال آماده کردن خودم برای سفر بودم از خیلی ها می شنیدم که وقتی میروی آن طرف به ایرانی ها اعتماد نکن... با ایران ها نپر... با ایرانی ها دوستی نکن و... و همیشه این سوال پس ذهنم بود که مگر من خودم ایرانی نیستم؟ اصلا ایرانی های آنطرف چرا باید با این طرفی ها فرق کنند؟ و سوال های بی جواب دیگر... در کنار این سوال ها تجربه سخت خواهرم را هم در خاطر داشتم.

خواهرم دو سال پیش به انگلستان رفته بود. شب که رسیده بود نه کسی را می شناخت و نه از قبل در مورد ریزه کاری های زندگی و ملزوماتش تحقیق کرده بود. فقط یک خوابگاه گرفته بود و با یک تاکسی ایرانی هماهنگ کرده بود که بیاید فرودگاه دنبالش. بعد از دو سه شب نخوابیدن و درحالی که حالش هیچ خوب نبود، رسیده بود. راننده طبق قرار آمده بود دنبالش و او را تا خوابگاه رسانده بود؛ اما وقتی از او خواهش کرده بود که برای بالا بردن وسایل و چمدان ها کمکش کند پاسخ شنیده بود که «وظیفه من تا همین حد بوده»... اینها را که برایم تعریف می کرد حال خوشی نداشت. خواهرم با تصوری از شهر و دیار خودمان به کشوری دیگر رفته و دیدن این چیزها حالش را خراب کرده بود. از طرف دیگر به واقع بررسی درستی هم انجام نداده بود. شوک دوم وقتی به او وارد شده بود که با سختی و مشقت وسایلش را دوطبقه بالابرده و با یک اتاق خالی مواجه شده بود؛ اتاق بدون کوچک ترین تجهیزات و امکانات اقامتی. خواهرم حتی برای وسایلی که مورد نیازش خواهد بود هم فکری نکرده بود؛ مثلا همان شب که رسیده بود برای شارژ کردن گو شی تلفن همراهش به دلیل تفاوت پریز برق به مشکل برخورده بود... نه تنها به خودش که به خانواده ام هم خیلی سخت گذشته بود... پدر و مادرم با هر خبر کوچ از خواهرم به هم می ریختند. تا اینکه من بالاخره دو نفر از دوستان را که در لندن ساکن بودند پیدا کردم و آنها با محبت زیادی پذیرای خواهرم شدند. الان بعد از چند سال زندگی در یک کشور دیگر متوجه شده ام که خواهش ما خیلی درخواست بزرگ و البته دشواری بوده است و اینکه آنها در زندگی دانشجوی شان پذیرای فرد دیگری شده بودند لطف بسیار بسیار بزرگی بوده است. بعد از این تجربه و دیدن پدر و مادرم در آن حال و فضا دائم به این فکر می کردم که قطعا همه پدر و مادرهای که بچه هایشان از آنها دور می شوند همین نگرانی ها و دلواپسی ها را تجربه می کنند.

خودم هم که جابه جا شدم و به اینجا آمدم داستان های متفاوتی داشتم. اما تجارب من کمی پخته تر بودند چراکه ماجراهای خواهرم را دیده بودم. من هم وقتی به اینجا آمدم کسی را نمی شناختم اما با جدیت تمام محل اقامت و حتی هم خانه ام را مشخص کرده بودم. یکی از بچه ها که دوستم معرفی کرده بود آمد فرودگاه دنبالم و در کارهای اولیه کمکم کرد. همیشه فکر می کردم اگر او نبود من چطور از پس روزهای اول برمی آمدم؟ آن روزهای اول به قدری سخت بود که حتی یادم هست گاه در حیاط دانشگاه می نشستم و به این فکر میکردم که آخر چرا تنها پا شدم و آمدم اینجا؟ جایی که کسی را ندارم... خودم هستم و خودم... همه جا باید تنها بروم... به تنهایی کارهایم را انجام دهم... و هر اتفافی هم برایم بیفتد تنها خواهم بود. این حس البته زیاد طول نکشید چون با چند تا از دوستان ایرانی آشنا شدم... چند بار دور هم جمع شدیم... و بعد تصمیم گرفتیم مشکلات مان را با هم به اشتراک بگذاریم. یکی از دوستان به نام مسعود پیشنهاد داد که انجمن تشکیل بدهیم برای بچه های ارشد و دکترا ...این پیشنهادش من را به وجد آورد و بلافاصله بقیه دوستانِ هم نظر را جمع کردم. با همکاری هم انجمن دانشجویی ایرانیان دانشگاه هیوستن را تشکیل دادیم:

»Iranian Community at University of Houston«

آن روز پنج نفر بودیم که هرکدام مان در کاری مهارت داشتیم .مسعود در کارهای اداری، من در ارتباطات، بهنام در مسائل مالی، حسام در جست وجو و یافتن راهکارهای جدید، آرش در مدیریت و هماهنگی بین بچه ها و مائده در ارائه راهکارهای خلاقانه برای راه اندازی برنامه های مختلف. کار را شروع کردیم


و توانستیم در همان سال نخست گروه را از پنج نفر به پانصد نفر برسانیم. امروز که حدود پنج سال از آن روزها می گذرد، انجمن همچنان با بیش از دو هزار نفر عضو پابرجاست و به کار خود ادامه می دهد. ازجمله مهم ترین کارهایی که این انجمن انجام می دهد این است که وقتی بچه ها تازه از ایران می آیند و هیچ چیزی در مورد جا و قوانین و رفتارها نمی دانند، یکی از ما کنارشان می مانیم و کمکشان می کنیم تا یواش یواش با همه چیز اخت بگیرند و عرف را بشناسند و قوانین را بدانند و بتوانند روی پای خودشان بایستند و در کشوری غریب، زندگی بگذرانند. روزها و حتی ماه های اول زندگی در غربت خیلی سخت است... ما همت کردیم و موفق شدیم حداقل در «هیوستن یک زنجیره انسانی درست کنیم و کمک حال همدیگر باشیم تا حس غربت کمتر اذیت مان کند... کمتر یادمان بیفتد که تنهاییم...کمتر غصه بخوریم... اینکه از این طرف و آنطرف می شنوم که می گویند هیوستن ایرانی های خوبی دارد حالم را خوش می کند... ما ایرانی ها هر جا باشیم اگر از خودمان شروع کنیم می توانیم هر آنچه را که از پیش خراب شده است، از نوبسازیم... هر چیزی مثل اعتبار، مهربانی، فرهنگ و حتی یک جمع خوب و دوست داشتنی از آدم های بامرام و مهربان...آن زمان که می خواستم به اینجا بیایم هیچ آشنا و کمکی نداشتم و تنها یک خاطره سخت خواهرانه را بر دوش می کشیدم. این شد که از همان ابتدا فکر همه چیز  را کرده بودم و همه چیز با خودم آورده بودم؛ حتی جزیی ترین چیزها و یا حتی مواد و وسایلی که در نگاه اول به نظر می رسید می توان از مغازه ها تهیه کرد. من همراه خودم تن ماهی و آجیل و ظرف و ظروف و هزاران خرت و پرت بار زده بودم. درست است که خریدن اینها راحت است اما نه در روزهای نخست رسیدنت درحالی که نه کارت برای خرید داری و نه وسیله ای که بتوان خودت را تا نزدیک ترین مرکز خرید برسانی. بدی «هیوستن» این است که بدون ماشین نمی شود جایی رفت! فاصله ها بسیار از هم دور هستند و وسایل حمل و نقل عمومی هم طوری نیست که به راحتی در دسترس باشد و همه راه ها و مسیرها را پوشش بدهد؛ بنابراین اینجا داشتن ماشین مثل داشتن پاست!

همان قدر لازم... همان اندازه ضروری...

 همانطور که گفتم وقتی به فرودگاه اینجا رسیدم دوستی از دوستانِ ایرانم دنبالم آمده بود. روزهای اول خیلی کمک حالم بود. یادم هست آن روز به آرش گفتم نمی توانم لطفت را جبران کنم ولی قول می دهم زنجیره مهرت را ادامه بدهم! و تا به امروز پای قولم ایستاده ام. انجمنی که تشکیل دادیم بر مبنای ذهنیتی بود که من از وضعیت خواهرم داشتم. سعی کردیم کوچک ترین چیزهایی را که بچه ها تصوری از آن ها نداشتند و حتی بیش از آن را، پوشش بدهد... تلاش کردیم حال و هوای تنهایی را با برنامه های دورهمی و دوستانه کمرنگ تر کنیم. آن روزهــایِ حیاط دانشگاه، لحظه های حزن آلود و تنهایی خودم، نمایشی که برای پدر و مادرم بازی می کردم که حالم خوب و خوش است و غمی ندارم و چه و چه همگی در قالب این انجمن آمد.

ما چندنفری که از قضا آشنایان دیرینِ هم نبودیم، کاری کردیم کارستان. حسام و بهنام را پیش از آمدنم در فروم Applyabroad  پیداکرده بودم. با آرش و مائده در مراسمی که برای ورودی های جدید در دانشگاه ترتیب داده شده بود آشنا شدم. مسعود را بعدتر شناختم. شب Thanks Giving بچه ها را به صرف شام دعوت کردم .Black Friday بود و تصمیم گرفتیم برویم Outlet. آنجا دوستی ما شروع شد و در نشست های بعدی به تدریج در مورد موضوع صحبت کردیم و کم کم با قوانین تشکیل انجمن آشناتر شدیم .

صفحه فیس بوکمان را سر و سامان دادیم. شهروز یکی دیگر از دوستان مان که مدت بیشتری در آمریکا بود، قوانین مالیات را برایمان توضیح داد و همین جور جلوتر رفتیم و در نهایت با گذراندن روند اداری، موفق شدیم انجمن را در دانشگاه ثبت کنیم. البته هدف اصلیمان همچنان کمک به بچه ها بود . بچه ها می آمدند و گاه حتی پیش می آمد که در روزهای نخست حضورشان در این کشور، در خانه های خودمان پذیرایشان بودیم. هنوز هم ساز وکار کمک کردن به بچه ها تثبیت شده نیست. تازگی ها برای اینکه بتوانیم کمک بیشتری ارائه بدهیم و کاراتر باشیم تصمیم گرفته ایم داوطلبان کمک را از بین بچه های دانشگاه شناسایی کنیم. داوطلبان خودشان به ما برای می چه گویند در چه زمان هایی و برای چه کمکی آمادگی دارند. هیچ اجبار و حد مشخصی  در کار نیست و هرکسی طبق شرایــط و آمــادگی خودش فعال است. کسی ممکن است بتواند تا فرودگاه برود و تازه واردها را به شهر بیاورد و در جابه جا شدن یافتن مقصد، پیدا کردن محل... به آن ها کمک کند، یا اینکه فقط بتواند وقت بگذارد و راهنمایی های را به صورت شفاهی انجام دهد یا هرکار دیگری .

سعی کرده ایم پل ارتباطی ای باشیم و بچه ها را باهم آشنا کنیم. ما را معمولا از فیس بوک و یا وب سایت مان پیدا می کنند و درخواست کمک می فرستند. بچه های انجمن بر اساس نوع درخواست افراد را با داوطلبان مرتبط می کنند. هدف اصلی این است که بیشترین کمک به بچه ها برسد. سعی می کنیم در این آشناکردن ها اشتراک های هم وجود داشته باد؛ مثلا رشته تحصیلیشان ی باشد. چراکه خیلی اوقات بچه ها از همان زمان که هنوز ایران هستند با ما ارتباط برقرار می کنند و آشنا کردنشان با دوستی که در همان رشته پذیرش گرفته و مشغول تحصیل است، می تواند کمک بیشتری به آنها باشد؛ هم در زمینه تحصیلی و هم در زمینه سکونت و زندگی.

با بزرگ شدن انجمن و بیشتر شدن تعداد اعضا، کیفیت کار ما و تاثیرگذاری آن هم بالاتر رفته است. در زمان کمتری کارهای بیشتری انجام می دهیم. مطمئنا یک گروه بزرگ کارهای بیشتری از دستش برمی آید تا یک گروه چند نفری که دور هم جمع شده اند. تا به امروز توانسته ایم اطمینان بچه ها را جلب کنیم و دوست و همراه و خانواده شان باشیم.

تعهد من به انجمن همیشه همراهم هست؛ هر جا که باشم. انگار یک وظیفه دائمی اما دلی برای خودم تعریف کرده باشم. درهرحال و هر موقعیت انجمن همراه من است و هر لحظه و مدام این سوال در فکرم می چرخد که «الان چه کمکی از دست من بر می آید؟» یک بار حدود دو سال پیش به ایران آمدم .در خود ایران برای حدود بیست نفر از بچه ها یک جلسه دو سه ساعته در پارک آب وآتش گذاشتیم و در مورد شهر و بانک و موبایل و ویزا و مسائلی که نیاز داشتند بدانند صحبت کردیم. تجربه جالبی بود و تا حد زیادی خیال بچه ها آسوده تر شد. علامت سوال های بیشماری داشتند. شاید آن روز همه سوال ها را پاسخ ندادم اما بعد از جلسه، آرامش و اطمینان خاطر در چهره تک تکشان موج می زد.

 سال های اول و دوم پا گرفتن انجمن موارد بسیاری حل نشده بود، جزئیات زیــادی وجود داشت که گاهی خودم ان هم نمیدانستیم چطور باید حل شوند و خیلی مشکلات دیگر ... همه چیز به آهستگی پیش رفت... ما پخته تر شدیم... افراد بیشتری به ما پیوستند و همراه مان شدند و شاخه های متعددی از انجمن منشعب شد که هرکدام به نوعی راهگشا و کمک حال بودند. حالا تقریبا جا افتاده ایم و کارها روی روال خودشان پیش می روند. مسئولیت انجمن هرسال با یک عده از بچه هاست. سال اول و دوم مسعود و من مسئولش بودیم.  سال های بعد حامد و نیوشا و سعید. امین هم مسئول سال پیش رو است. خب خیلی وقت ها بر مبنای سلیقه فردی مسئول، مسیر انجمن کمی تغییر می کند، ولی عموما هر سال برنامه های بهتری ارائــه می شود؛ چه برای کمک به تازه واردان و چه مراسمی چون برنامه های نوروز و یلدا. همه این ها از تجارب تلخی که خودمان داشته ایم نشأت گرفت. از تنهایی ها، گرفتارشدن ها...از نگران ای که برای خانواده های دور اما مضطربمان داشتیم و البته به راحتی هم میسر نشد. ما همه روزها با هم خوب و خوش نبودیم. خیلی وقت ها دعوا و مرافعه هم کردیم. هماهنگی ها گاه به سختی انجام می شدند و... سلایق ما متفاوت بود و هرکدام دوست داشتیم به شکل و سلیقه خودمان برنامه ها را جلو ببریم. درنهایت اما به نظرم تا حد زیادی از پسش برآمدیم و تا اینجا میتوانیم با صدای بلند فریاد بزنیم: «ما برُدیـــــم !»

https://t.me/joinchat/AAAAAEtFyS9Wdm0b02dfUg


به روایت شاهد عینی، شماره های قبل را بخوانید:

عشق در دیار غربت

بربري خانگي در غربتِ بي‌نانِ وطني

DO YOU HATE ME?

بله درست است؛ خودم هستم


Report Page