Brave
Shayanاستایل کوک مثل همیشه بود پس چرا قلبش وحشیانه تر از همیشه میتپید؟ احساس میکرد احساساتش داره از همیشه خطرناک تر میشه و این اصلا براش خوشایند نبود.
اون فقط پارتنر رقصش بود و بارها تاکید کرده بود که استریته، اما تهیونگ نمیتونست از احساساتش فرار کنه و این کلافهش میکرد.
تا چند وقت پیش فکر میکرد احساسات چیزیه که میتونه جلوشون رو بگیره و هر طور که دلش میخواد کنترلشون کنه؛ اما دیدن این پسر باعث شده بود بفهمه که احساسات وقتی که فوران کنن و به جوشش بیفتن غیرقابل کنترل میشن
و در عوض تمام زندگیت رو کنترل خواهند کرد!
حالا با تمام وجود و دیوانه وار عاشق پارتنر رقصش بود و هیچ راهی هم برای از بین بردن احساساتش به اون نداشت.
نمیدونست باید چیکار کنه، می خواست شجاعتی بدست بیاره تا با ترسش روبرو بشه و اون رو به دست بیاره. عشق در کنار این که خطرناکه، همیشه فرد رو جسورتر میکنه و این تنها نکتهی مثبتی بود که توی اون به لطف جونگ کوک به وجود اومده بود...
حرکت رقص اون روز سخت تر از همیشه بود و همینطور شرایط رو هم به شدت سخت تر می کرد!!
وقتی بدنش به بدن جانگکوک می چسبید و پاهاش دور کمرش حلقه می شدن، به سختی می تونست نفس بکشه و در عوض قلبش با سرعتی دو برابر نبض میزد!
باید چه کار می کرد؟ باز هم باید احساساتش رو سرکوب می کرد؟ این چیزی نبود که بخواد و تهیونگ هم کسی نبود که چیزی رو انجام بده که دلش نمیخواد، برای همین می خواست کمی از احساساتش رو توی چشمهاش بریزه و حرکت کوچکی بزنه.
وقتی توی قسمت آخر رقص به چشمهای کوک خیره شد و دستش رو لای موهای ابریشمی اون پسر برد، تازه فهمید که چشمهای اون هم چیزهای جدیدی رو فریاد میزنن.
اون چیز متفاوتی رو احساس می کرد، اما نمی دونست این احساسی که توی چشمهای کوکه عشقه، تعجب یا تنفر؛ ولی همین که میدونست احساسی توی چشم های اون وجود داره و نسبت بهش بی تفاوت نیست برای اون کافی بود!
حالا فهمیده بود که دیگه صبر جایز نیست و باید کم کم قلب پسر رو تسخیر کنه...