Brat
Lark & FelicityPart 2
انگار که موی مرد رو آتیش زده بود، چون به محض فکر کردن به روش تربیتی اون پدر نمونه، جلوش ظاهر شده بود و لبخندهایی که بیشباهت به لبخندهای شیطانی دانشجوی گستاخش نبودن رو توی چشمهاش فرو میکرد.
- احوال استاد جئون؟ این روزا همهجا اسمتو میشنوم. انگار مقالهی آخرت بدجوری سروصدا کرده!
نامجون با خنده گفت و سعی کرد جو خشکی که بینشون پیش اومده رو ترمیم کنه اما گره کور بین ابروهای جونگکوک، به این سادگی قابل باز شدن نبودن.
مدام پوست لب بخت برگشتهاش رو میجوید و نگاهش به اطراف بود. ذهنش درگیر دانشجوی گستاخ و بیپرواش شده بود. نمیدونست چه گناهی مرتب شده که چنین شاگرد منحرفی به تورش خورده.
- اینجایی استاد جئون؟
با تکون خوردن دستی جلوی صورتش، ابرهای مزاحم افکارش کنار رفتن و به خودش اومد. سری تکون داد و لبخندی تصنعی مهمون لبهاش شد.
- ب... بله!
- خب راستش، میخواستم یه لطفی بهم بکنی.
ضربهای به شونهاش نواخت و به چهرهی پکرش چشم دوخت.
- البته اگه برات مقدوره.
- لطف؟ چ... چه لطفی؟
- خب در حقیقت... موضوع تهیونگمه.
شنیدن اسم تهیونگ مصادف شد با گیج رفتن سرش. دستش رو از دیوار گرفت تا جلوی نامجون روی زمین سقوط نکنه.
- چیشد جونگکوک؟
مرد سرش رو تکون داد و دستش رو به نشونهی اینکه حالش خوبه بالا آورد.
- ببخشید آقای کیم حالم خوبه.
نامجون دستشو گرفت تا روی صندلی بنشونتش و بعد تک سرفهای کرد و ادامه داد:
- چون میدونم خیلی برات ارزش و احترام قائله، ازت میخوام بیشتر باهاش وقت بگذرونی. این روزا از کنترل خارج شده. فکر میکردم اگه از بحران سن بلوغ فاصله بگیره بهتر میشه، اما انگار قصد آدم شدن نداره. نمیخوام دو روز دیگه یکی بچه به بغل پاشه بیاد بگه اینم نوهتون! من خودم تجربهی زود پدر شدن رو داشتم و باید بگم با همهی عشقم به تک پسرم، اصلاً ایدهی خوبی نیست.
- ارزش و احترام زیادی برام قائله؟
جونگکوک با تعجب و چشمهایی گرد شده رو به نامجون گفت و وقتی متوجه شد چی گفته، چشمهاش رو با حرص روی هم فشرد و نفسی کشید. بعد از چند ثانیه لبخندی دندوننما تحویل رئیس دانشکده داد و گفت:
- دقیقا چه کمکی از من برمیاد؟
- خب، میخوام یهکم از دریچهی رفاقت وارد بشی و مجابش کنی آخر این راهی که میره، تباهیه. پدرسوخته، یه تنه دانشکده رو آباد کرده و هزار جور شکایت ازش شده. نمیخوام مردم بگن پسر پروفسور آدم بیبندوباریه. من اینجوری بزرگش نکردم! تو این بیست سال یه تنه براش هم پدر بودم هم مادر هم رفیق. از طرفی برخلاف چیزی که نشون میده بچهی احساساتی و زودرنجیه. با این حال چند بار سخت تنبیهش کردم اما نتیجه نداده. برای همین میخوام از مردی که متأثرش کرده کمک بگیرم. درس شما، تنها درسیه که با علاقه مطالعه میکنه. نمیدونم دلیلش چیه که برگههای امتحانشو سفید میده. جدیداً یه چیزایی تو وسایلش دیدم که نگرانم میکنه. اون بچهی کنجکاویه و فوقالعاده اهل ریسک.
جونگکوک که از حرفهای نامجون به سرفه افتاده بود، لیوان آبی که روی میز بود رو یه نفس سر کشید و بعد از برگردوندنش به میز گفت:
- خ... خب... اون اصلا از من خوشش نمیاد.
دلش نمیخواست دروغ ببافه برای همین تصمیم گرفت برای یک بار هم که شده در زندگیش صادق باشه تا بعد پشیمونی به بار نیاد.
به سمت نامجون برگشت و هر دو دستش رو روی زانوهاش بهم قفل کرد.
- ببینید آقای کیم، راستش پسر شما اصلا از من خوشش نمیاد. نه سر کلاسای من حاضر میشه نه امتحانهاش رو درست و درمون شرکت میکنه و من، نمیدونم مشکل فاکیش باهام چی...
صداش رو صاف کرد و دوباره گفت:
- یعنی... نمیدونم چه مشکلی باهام داره. چطوری میتونم درخواست شمارو قبول کنم و از در دوستی و رفاقت باهاش وارد بشم؟
- اون دیگه هنر خودته استاد جئون! تنها چیزی که میدونم اینه که تهیونگ من، باید این ترم با معدل عالی پاس بشه و دست از دختربازی و پارتیهای شبونهای که به ایدز و هرپس تناسلی ختم میشن برداره. پس چه کسی بهتر از مرد اخلاقمدار و تحصیل کردهای مثل تو؟
هرجور فکر میکرد نمیتونست از زیر بار اون مسئولیت بزرگ شونه خالی کنه. چطور میخواست اون پسر منحرف رو به راه راست هدایت کنه؟ حتی فکر کردن به اینکه بخواد باهاش همکلام بشه دیوونهاش میکرد.
- اما جناب کیم! واقعا اینکار از من برنمیاد. من فقط یه استاد تاریخ هستم و چیزی از تربیت کردن بچههای چموش حالیم نمیشه.
- چموش؟!
نامجون با جدیت غرید و طولی نکشید که با دیدن فک منقبض شدهی جونگکوک زیر خنده زد.
- بیشک اون یه شیطون کوچولوی حقهبازه! اما نفس منه؛ زندگی منه. ببین جونگکوک، امروز به عنوان یه پدر ازت خواهش میکنم نه رئیس این دانشکده. پس هوای پسرمو داشته باش. بیشتر توی بحثا شرکتش بده. فکر کن پسر خودته. براش از جون و دل مایه بذار. من میشناسمش؛ بچهام محبت حالیاشه.
پسر خوشقلب و شیرینیه؛ فقط باید یادش بیاریم چقدر انسان فوقالعادیه. رومو زمین ننداز! من میتونم برای جبرانش رزومهاتو بفرستم هاروارد. نه به عنوان رشوه، استاد کار بلدی مثل تو نیازی به این چیزا نداره.
تا خواست حرفی بزنه و اعتراض کنه، نامجون از جا بلند شد و با لبخند رو مخی که به لب داشت از اتاق اساتید بیرون رفت.
مُشتی به دستهی صندلی کوبید و با حرص از جا بلند شد.
- لعنتی، گندت بزنن پسرهی هرزهی...
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه و برای کلاس بعدیش آماده بشه.
***
جونگکوک دم عمیقی گرفت تا قدم به اون جهنم نفرین شده بذاره و دانشجوهایی که به شیطان رانده شده، درس میدادن رو مورد عنایت قرار بده. اینکه میانگین کلاسش به زور به ده میرسید، روانیاش میکرد! اون به عنوان یه استاد براشون کم نذاشته بود؛ از طرح درس جدید گرفته تا کلاسهای جبرانی متفرقهای که برگزار کرد و حتی یک درصد انتظاراتش هم برآورده نشد.
عینکشو روی تیغهی بینیاش جابهجا کرد و بدون اینکه نیمنگاهی بهشون بندازه وارد کلاس شد.
وسایلش رو روی میز گذاشت و روی صندلی نشست. تصمیم گرفته بود روش دیگهای رو در پیش بگیره برای همین؛ کتابی از توی کیفش بیرون کشید و بدون اینکه به دانشجوهاش اهمیتی بده مشغول خوندن شد.
دختر و پسرهایی که پشت میزهاشون نشسته بودن با تعجب به استادی که درحال کتاب خوندن بود نگاه میکردن. هیچموقع پیش نیومده بود استاد جئون تا این حد به کلاس و دانشجوهاش بیتوجه باشه و این مسئله کمی جای تعجب داشت.
یکی از دخترها که برخلاف بقیه علاقهی خاصی به درس داشت؛ دستش رو بلند کرد و گفت:
- ببخشید استاد! کلاس رو شروع نمیکنید؟
جونگکوک چشم چرخوند تا پسر گستاخی که صدای آدامس باد کردنش عصبیاش میکرد رو پیدا کنه و با دیدن چهرهی بازیگوشش خودکارشو میون انگشتهای باریکش چرخوند. دستش زیر نیمکت بود و مشخصاً دنبال گمشدهاش زیر دامن جولیا میگشت! اون پسر از حد گذرونده بود.
بیتوجه به سوالی که ازش پرسیده شده بود با صدای بلندی فریاد زد:
- کیم تهیونگ!
تهیونگ که با شنیدن فریاد استادش انگار از روی ابرها به پایین سقوط کرده بود، شتابزده دستشو از رونهای توپر جولیا فاصله داد و با طلبکاری به چشمهای عصبانی جونگکوک چشم دوخت.
- ها؟!
- ها؟
کتابش رو روی میز کوبید و از جا بلند شد. باید به اون پسر گستاخ و از خودراضی یه درس حسابی میداد. درسی که توی تاریخ ثبت بشه. به سمتش قدم برداشت و وقتی مقابلش ایستاد گفت:
- خسته نشدی انقدر با این دخترای بدبخت ور رفتی؟ مگه اون میل جنسی کوفیت چقدره هان؟
جیمز، دوست صمیمی تهیونگ بشکنی توی هوا زد و با خنده تأکید کرد:
- اونقدر که قادره یه تنه دنیا رو از کاهش بیرویهی جمعیت نجات بده استاد.
جونگهیون هم تأییدوار گفت:
- پس واسه همین امروز صبح منم حالت تهوع صبحگاهی داشتم! دیشب فقط باهاش چت کرده بودم و امروز... حاصل عشقمون داره لگد میزنه.
و همونطور که دستشو روی شکمش گذاشته بود تا کودک خیالیاش رو نوازش کنه، لب زد:
- عیسی مسیح، هللویا! خودت ظهور کن بگو این بنده، از بندگان منتخبه!
دستش رو محکم روی میز کوبید و با عصبانیت فریاد زد:
- خفه شید. اینجا دانشگاست نه سیرک.
به سمت تهیونگ برگشت و انگشت اشارهاش رو به سمتش نشونه گرفت و با ابروهایی که توی هم گره خورده بودن گفت:
- محض رضای مسیح یکم آدم باش.
- مگه فرشته بودن چشه، جیکی؟
دستش رو مُشت کرد و برای اینکه کمی به اعصاب نداشتهاش مسلط باشه، نفس عمیقی کشید.
لبش رو با زبونش خیس کرد و گفت:
- خیله خب جناب فرشته، میشه ازت درخواست کنم...
سخت بود، گفتن حرفی که میخواست به زبون بیاره واقعا براش سخت بود اما باید انجامش میداد. نباید با تندخویی باهاش برخورد میکرد چون تا اینجای کار هیچ نتیجهای نگرفته بود. صداش رو صاف کرد و حرفش رو ادامه داد:
- میشه ازت درخواست کنم برای یکبار هم که شده به درس این کلاس توجه کنی؟
تهیونگ که انتظار این واکنش ملایم رو از طرف استاد هاتش نداشت، کتاب تازه و دست نخوردهاشو روی نیمکت برگردوند. ناخواسته نگاهش پایینتر لغزید و جایی حوالی اندام ممنوعهی استادش از حرکت ایستاد. عطر گرمی که از اون فاصلهی کم ریههاش رو به آغوش کشیده بود، باعث میشد زیر دلش گرم بشه. تهیونگ به خاطر نداشت تا به حال تحت تأثیر یک مرد قرار گرفته باشه اما حالا میتونست تنها با یک جملهی نرم از جانب جونگکوک، به وضوح خیس شدن لباس زیرشو حس کنه... اون صدای بم و عمیق که خستگی توی تاروپودش موج میزد و با این حال، آدم رو برای سر به راه شدن مشتاق میکرد.
- از تاریخ متنفرم!
از اینکه اون پسر بیپروا به این آسونی رام شده بود متعجب شد. لبخند کم جونی روی لبهاش نقش بست و دوباره با خوشرویی گفت:
- بهت قول میدم عاشقش میشی.
و بعد به سمت میزش قدم برداشت و کنار تخته ایستاد.
- خیله خب، درس رو شروع میکنیم.
تکه کچی از کنار تخته برداشت و شروع کرد به نوشتن.
- کی میتونه تفاوت بین دو واژهی مدرنیته و مدرنیسم رو توضیح بده؟
یکی از دانشجوها دستشو بلند کرد و با دیدن نگاه خندون و بشاش جونگکوک اجازهی صحبت گرفت.
- خب، به نظر من به تعبیری میشه گفت مدرنیسم نمودی از مدرنیتهست.
- میتونی واضحتر دلیلش رو بگی تا دوستاتم استفاده کنن، سانی؟
- البته استاد! خب، مدرنیته یک رویکرد عمومی و نو شدنیه که کسی عزم به نو کردن نداشته و به نوعی غفلت آلوده اما مدرنیسم یک ایدئولوژیه و در پی جایگزین کردن مدرن به جای کهنهست در حالی که مدرن رو برتر از کهنگی میدونه.
- نظر تو چیه تهیونگ شی؟ با سانی موافقی؟
- به تناقضهای موجود در هر جامعه بستگی داره!
- هوم، اونوقت چه معیاری این تناقضها رو به چالش میکشه؟
- شاید... فرهنگ و سنتی که در یک ملت نهادینه شده.
تهیونگ از اینکه مورد توجه قرار بگیره لذت میبرد؛ چیزی که پدرش همیشه ازش دریغ کرده بود چون اکثراً سرگرم کارهای خودش بود و به ندرت میتونست برای پسرش وقت بذاره. این بود که با رفتارهای احمقانهاش، مدام سعی در جلب توجه نامجون داشت. حالا که نگاه مشتاق استادشو دائماً روی خودش میدید و توجهش رو تمام و کمال توی بحثهای مختلفی که پیش میاومد، داشت؛ میتونست برای چند دقیقه هم شده خود واقعیاش باشه.
چیزی تا پایان کلاس نمونده بود که با حرفهای جنجالی تهیونگ و احتمالاً شروع جنگ احتمالی بین اون دو نفر، توجه باقی دانشجوها جلب شد.
- توضیحات جامعی بود استاد جئون، اما منو قانع نکرد. به نظرم چیزی که جوامع دنبالشن آزادی بیان نیست، یه حکومت دیکتاتوره که حتی برای نفس کشیدن ازشون مالیات میگیره! مردم عاشق اینن که مورد ظلم واقع بشن؛ اینطوریه که گشادیشونو میذارن پای شرایط جامعه و دایورت کردن روی نظام. کرم از خود درخته!
جونگکوک سری تکون داد و بدون اینکه بخواد بحث تازهای رو در پایان کلاس راه بندازه، کتابش رو توی کیفش گذاشت و برگههای امتحانی رو بیرون آورد.
پشت میزش نشست و خیره به چشمهای مشتاق تهیونگ برای بحث و جدالی جدید، فقط لبخند زد.
- شاید حق با تو باشه.
صداش رو صاف کرد و کمی قبل از پایان کلاس رو به تمام دانشجوها گفت:
- میتونید برید.
- آخ از گشنگی هلاک شدم پسر!
- بریم جاجانگ میون بزنیم؟
- معدهی من به این آشغالا حساسه. شما برید؛ من بعداً از کافه تریا یه چیزی میگیرم.
جیمز ضربهای به شونهی دوستش زد و بدون اینکه به دست و پاش بپیچه همراه جونگهیون از کلاس خارج شد.
حالا که هیاهوی کلاس خوابیده بود، روی ترجمهی مقالهاش تمرکز بیشتری داشت.
نگاه تهیونگ حوالی استاد جوانش چرخ میخورد و ناخنهاش از شدت جویده شدن توسط صاحبشون میسوخت. انگار جونگکوک تصمیم گرفته بود نادیدهاش بگیره ولی تهیونگ این رو نمیخواست. ترجیح میداد مثل بقیه سرش داد بزنه یا هرزه خطابش کنه.
- چرا دیگه جوابمو نمیدی؟ شکستو قبول کردی یا دلت برام میسوزه؟
بیتوجه به وسایل استادش روی میز نشست و ابروهاشو توی هم کشید.
جونگکوک خودکار قرمزش رو از زیر باسن مبارک تهیونگ نجات داد و کمی صندلیش رو عقب کشید. پا رو پا انداخت و همونطور که زیر مطالب مهم خط می کشید جواب داد:
- نه شکست رو قبول کردم نه دلم برات سوخته.
عینکش رو برداشت و از پشت پردهی تار شدهی چشمهاش نگاهی به صورت زیبا و بینقص شاگردش انداخت. اون معصوم بود، بیشتر از هرکَسَ دیگهای.
- هنوز هم از تاریخ متنفری؟
تهیونگ بدون اینکه جواب استادشو بده، با گستاخی تمام، سرانگشتهای خنکشو روی زخم قدیمی گونهاش کشید و با ملایمت نوازش کرد.
- به نظرت من حال بهم زنم؟
برای لحظهای به چشمهای خمارش دلسپرد. چشمهای زیبایی که تا به امروز مثلش رو ندیده بود. آب دهانش رو با صدای ضایعی قورت داد و نگاهش رو ازش دزدید.
- ن... نه! چرا این سوالو پرسیدی؟
پاهای ظریفش دور رونهای توپر و عضلانی جونگکوک رو احاطه کرده بود و نفسهای داغ و عطرآگینش که بوی آدامس خرسی میدادن، صورتشو نوازش میکرد.
- چون بد بودن، تنها چیزیه که توش خوبم استاد.
بیاختیار دستهاش رو بالا برد و صورتش رو قاب گرفت. نمیفهمید داره چیکار میکنه انگار تسخیر شده بود.
- تو بد نیستی تهیونگ! شیطنت بخشی از وجود توئه اما...
نفسی کشید و عطر خوشش رو به ریههاش دعوت کرد. تا به حال انقدر نزدیکش نشده بود و این هم آغوشی برای قلبش زیادی بود.
- اجازه نده جلب توجه زیاد وجود پاکتو سیاه کنه.
گونهاش رو نوازش کرد و ادامه داد:
- تو نیازی به دیده شدن نداری پسر! تا وقتی من اینجام، نیازی نیست دست به انجام هرکاری بزنی.
- برای کنار گذاشتن عادتای بد، باید انگیزههای خوب داشت.
صورتشو به کف دست جونگکوک چسبوند و مثل یک پاپی بغلی حلقهی پاهاشو تنگتر کرد.
- دوست داری من انگیزهات بشم؟
- دیشب...
بزاقش رو فرو فرستاد و با بیپروایی نجوا کرد:
- تمام مدتی که خودمو لمس میکردم، فکرم پیش تو بود.
ابروهاش از شدت تعجب بالا پرید. نفسش حبس شده بود و زبونش بند اومده بود. همچین چیزی به ذهنش هم خطور نمیکرد.
- ا... اما تو... تو گرایشت چیز دیگهای تهیونگ.
- درسته!
با حسرت لب زد و دستش به سمت موهای لخت و مشکی جونگکوک پرواز کرد.
- پس چرا انقدر برای داشتنت حریصم؟!
- ت... تو که نمیخوای دوباره منو دست بندازی؟
دستهاشو دور گردن استادش حلقه کرد و با احتیاط از روی میز پایین اومد تا روی پاهاش جا بگیره.
- فقط چند دقیقه بغلت میکنم و میرم. بعد... هر دومون فراموش میکنیم بینمون چه اتفاقی افتاده.
وقتی دستهای تهیونگ دور بدنش حلقه شدن، ضربان قلبش شدت گرفت. تمام بدنش داغ شده بود و البته؛ آرامشی که به سلولهاش تزریق میشد. دستهاش رو بالا برد و بدون توجه به موقعیت و جایگاهش تو دانشگاه پسر چموش مقابلش رو به آغوشش دعوت کرد. انگشتهاش توی دشت موهاش رقصید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- نمیشه... چیزی رو فراموش نکنیم؟
انگشتهاش روی پارچهی لباسش چنگ شد و با لبهایی که برای بوسیده شدن، ناشکیبا بودن، توی گودی گردنش پناه گرفت.
- اونوقت نمیتونم خودمو قانع کنم که بیشتر نخوام!
- ازم بیشتر بخواه ته!
آغوشش رو تنگتر کرد و بوسههای ریز و درشتی رو روی گردن خوش تراشش به جا گذاشت.
- اوم... بیا امروزو بپیچونیم و باهم خوش بگذرونیم جیکی.
فقط یک لحظهی کوتاه باسنشو با اغواگری روی پایینتنهی برجستهی استادش رقصوند و اتفاقی جلوهاش داد... و همینکه دستهای بزرگ جونگکوک، قوس کمرشو محاصره کردن نفسش توی سینه حبس شد.
جونگکوک خیره به چشمهای خمارش که هر لحظه بیشتر به عقب میرفتن نگاه کرد و لبخندی زد. اون پسر رو میخواست. با اینکه شیطون بود و حرف گوش نکن اما با تمام وجودش کنارش احساس آرامش میکرد.
- کجا بریم عزیزدلم؟
- من عاشق کارای غیرقانونیام...
لب پایین جونگکوک رو با دندونهای مربعی کوچولوش شکار کرد و به سمت خودش کشید.
- بوسههای غیرقانونی... لمسای غیرمنتظره! رفتارای دور از انتظار.
و با تموم شدن جملهاش، جای دندونهاشو عمیقاً بوسید و استادشو بُهتزده کرد.
- پس منو با خودت از اینجا ببر جونگکوکی.
نفس عمیقی کشید و ازش رو گرفت.
سوئیچ ماشینش رو از جیبش درآورد و بدون اینکه به چشمهاش نگاه کنه لب زد:
- ب... بیا برو تو ماشین، من چند دقیقه دیگه میام.
- حتی وقتی خجالت میکشیام سکسی و اجتنابناپذیری بیبیدد! گرچه... از اینکه جواب بوسهامو نگیرم بیزارم.
جلوی تهیونگ همیشه کم میاورد و این چیزی نبود که میخواست.
قلبش تند تند به سینهاش کوبیده میشد و نفسهاش به شماره افتاده بود. از تماس چشمی امتناع کرد و همونطور که از جا بلند میشد، بوسهای روی لبهای پهنش نشوند و بعد... کیفش رو از روی میز برداشت و از کلاس خارج شد.
ادامه دارد...
By: @VKookMin_Eternity