Boys.

Boys.

Brilli SR.

کسی از داستان نه دانشجویی که باهم بودنشون مثل خانواده میمونن، نمیدونست. شاید یکی میدونست؛ میگید که من این‌ها رو میدونم؟ شاید. شاید من یه سری چیز‌ها از این دانشجو‌ها بدونم.

نه‌تا پسر، نه‌تا دانشجو، نه‌تا کنارهم، با جذابیت‌هاشون، حرف‌هاشون، فکرهاشون و درونشون که کسی ازش خبر نداره -از جمله من- زندگی میکردن. با لبخند، کتاب‌هاشون رو باز میکردن و میخوندن و با ناراحتی و شاید کمی قطره اشک، به آسمون شب که ماه و ستاره‌ها نگاه میکردن.

رو وون، ته‌یانگ و هی‌یونگ، از جمله کسایی بودن که همیشه از خودشون و دوستاشون که از جواهرات هم باارزشن، مراقبت میکردن. بیشتر وقت‌ها، داوون و جه‌یون و اینسونگ انرژی زیادی تو وجودشون بود و دوستاشون معتقد بودن که اگه این سه نفر نبودن، با خودشون میگفتن که "یه چیزی این وسط کم داره!". جوهو، یونگبین و چانی، شاید به ظاهر آروم و ساکت باشن، اما اگه بهشون نزدیک بشی، متوجه میشی که لبخند رو صورتشون همیشه هست و هوای دوستاشون رو داره.

میدونی، شاید از بین این دوستی‌ها، یه عشقی در اون پنهان شده، مثل دیروز که من شاهد این اتافق شیرین بودم‌ دیروز، وقتی که ته‌یانگ و هی‌یونگ سر یه چیز‌های بحث جدی میکنن، عصبی بودن و نزدیک بود باهم قهر بکنن اما در آخر، هی‌یونگ، ته‌یانگ رو به طرز عجیب و خاصی، بغلش میکنه و آروم سرش رو می‌بوسه‌. یا چند روز پیش که جه‌یون و اینسونگ کنارهم چسبیده بودن و با لبخند، باهم حرف‌هایی میزدن که جوهو با شنیدن این چیزا، چشم‌هاشو می‌بست و زیر لب میگفت: "من چه غلطی کردم بین این دوتا پرنده عاشق باشم؟ میخوام برگردم خونه!" 

خندم میگرفت، به خاطر این پسر‌ها و حرف‌های شیرینی بهم میزدن و شیطون میکردن و میخندیدن تا صداشون به سقف آسمون برسه. من هر روز میبینمشون و هر شب به این تصور میکنم که دارن چیکار میکنن. همین.

Report Page