Boyfriend

Boyfriend

Land of kookv🌈

جونگکوک با وی تلفنی حرف میزد و پله ها رو دو تا یکی بالا میرفت

اونقدر عصبی و نگران بود که حتی جلوی پاش رو ندید و تقریبا تلو تلو خورد


_لعنت بهش

زیر لب زمزمه کرد


_دوربین های اطراف خونه اش رو چک کن .. بعد اینکه تموم شد پاشو بیا اینجا.. منم زنگ میزنم به مامان بابام بیان کمک


وی این رو گفت و تلفن رو قطع کرد

موبایلش رو داخل جیبش گذاشت و هنوز وارد خونه نشده بود که خانم صاحبخونه رو دید


_ببخشید؟


زن بهش نگاهی انداخت


_کیم تهیونگ یکی از کسایی که اینجا زندگی میکنه.. میتونم بپرسم شما میدونید کجا رفته؟؟خونه اش خالیه


_ تهیونگ.. همون پسر خوشگل؟؟


جونگکوک نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد


_ چند دقیقه بعد اینکه اومد خونه یه ماشین سیاه رنگ اومد و بردش


زن لحن غمگینی به خودش گرفت" اونهایی که بردنش بهش گفتن که دیگه اینجا زندگی نمیکنه.. پسر خوبی بود"


معلوم بود که تهیونگ اون زن رو هم شیفته خودش کرده


_دوربینی چیزی اینجا هست؟؟میتونید نشونم بدید؟؟


جونگکوک با نگرانی پرسید و منتظر جواب موند


_ البته.. تو دوست پسرشی اره؟؟


پسر سری تکون داد " اره ولی هیچوقت بهم نگفتش که میخواد از اینجا بره.. پس لطفا اون دوربین رو نشونم بدید"

_از موقعیتت استفاده کن

پدر وی گفت و با عصبانیتی که توی کلامش بود ادامه داد " کانگ اونو گرفته .. پسر منو ‌‌‌... دوقلوی تو رو 


_ چرا فکر میکنین اونا بردنش؟؟


جونگکوک نمیتونه نپرسه


مادر جونگکوک سمتش اومد و دستش رو گرفت


_ این چیزیه که منطقیه عزیزم

مادرش لبخندی زد و ادامه داد"از زمانی که دبیرستان بودیم کانگ ها از ما و کیم ها متنفر بودن"


_ و ماشین هم مال خودشون بود.. ردیابیشون کردیم

وی زیر لب زمزمه کرد 


_ پس بیا بریم و پیداش کنیم

جونگکوک با نگرانی رو به وی گفت 


_ ما اومدیم

صدای جین بود که همزمان با ورودش شروع به صحبت کرده بود .. دست نامجون رو رها کرد و سمت جونگکوک رفت .. اروم به شونه اش زد


_ ما دوست های تهیونگیم پس به شما دو تا کمک میکنیم



اما چیزی که باعث شد چشم های جونگکوک از تعجب باز شه حرف پدر و مادرش بود


_ ما هم با شما میایم


اون نمیدونست چه اتفاقی بین خانواده ها افتاده


_ وقتشه که همه چیو تموم کنیم



مادر وی هم از سر جاش بلند شد " مادرت بهترین دوست منه جونگکوک ..

کمی لبخند زد "تهیونگ هم پسر منه..هر کاری براش انجام میدم"

قبل از اینکه به خونه کانگ ها برن کمی استراحت کردن تا نقشه بهتری بکشن


رسانه ها کار خودشونو شروع کرده بودن


تو همین حین جونگکوک هر کاری میکرد تا بتونه با تهیونگ ارتباط برقرار کنه


جونگکوک بارها بهش زنگ زد و پیام داد

اما هیچ جوابی نمیگرفت

نگران بود و نمیتونست یه لحظه هم آروم باشه


به کاناپه تکیه داد و به وی که کنار دستش نشسته بود نگاه میکرد


پسر به قفلی که توی دستش بود خیره شده بود 


_ اخرین عکسی که ازش گرفتم


وی ناگهانی گفت و انگار توی دنیای خودش غرق بود"اخریش... هیچوقت دیگه نشد یه عکس جدید ازش بگیرم


جونگکوک به پشتش ضربه زد "خیلی زود یه دونه جدید میگیری"


_ داری؟


_چی؟

جونگکوک با تعجب پرسید


وی شونه بالا انداخت "یه عکس جدید ازش"



جونگکوک قبل از باز کردن گوشیش کمی لبخند زد و به وی نشون داد که صفحه قفلش چیه


عکس از تهیونگ که در حال خوردن بستنی بود با اون لبخند مستطیلیش و گونه های خوشگلش و مورد علاقه جونگکوک


_ خیلی زیادن


_ پس میتونم ببینمشون؟

وی پرسید و با زبونش لب هاش رو تر کرد


_ راحت باش


_ پس حتما لختی ها رو قایم کردی


وی شوخی کرد و موبایل رو از دست جونگکوک گرفت


_وات د فاک داداش


جونگکوک با اعتراض گفت


_شوخی کردم بابا


چند دقیقه بعد وقتی جونگکوک و وی عرق عکس ها بودن و قهقهه میزدن با صدای مادر جونگکوک به خودشون اومدن


_میدونید..


زن نشست و ادامه داد"ما همیشه فکر میکردیم شما با همدیگه باشید"


خانواده هاشون بهشون خندیدن و وی نگاه نفرت امیزی به جونگکوک که داشت غر میزد، کرد


_هر چند .. ما میدونستیم تهیونگ همیشه قلب جونگکوک رو برای خودش داره


کمی لحن صداش غمگین شد " وقتی هفده سال پیش گفتیم که تهیونگ رو از دست دادیم، همه دیدیم که چجوری جونگکوک نابود شد .."


_ از دستش ندادیم

جونگکوک با ناراحتی گفت


پدر وی زمزمه کرد " اهوم..تو اولین کسی بودی که پیداش کردی"


وی به این حرف اعتراض کرد"من اینجا بوقم پس؟؟"


و خنده هاشون اتاق رو پر کرد


بعدش اتاق توی سکوت رفت .. رسانه ها در حال افشاگری شرکت های کانگ بودن 

برنامه این بود که بعد از همه این خبرها به جایی که تهیونگ هست برن و از اونجا بیرون بیارنش


وی نتونست سوال نکنه" چه اتفاقی.. بین شماها افتاده؟"


خانواده ها هم به همدیگه نگاهی انداختن.. وقت اومد بود که واقعیت رو بدونن ..مادر وی شروع به صحبت کرد


_زنی که برادر تو رو برد ..اون.. عاشق پدرت بود وی


_ ما هم مثل شما یه دوستی سه نفره داشتیم...ولی از وقتی که پدرت توی دبیرستان به من اعتراف کرد ازم متنفر شد 


رو به جونگکوک کرد " اون از مادر تو هم متنفره جونگکوکا...از هر چهار نفر ما بدش میومد"

به چهار نفرشون اشاره کرد

جونگکوک تونست اه حسرت بار مادر وی رو بشنوه

انگار که در حال مرور خاطرات غمگین و شادشون بود



هنوز یادش بود که زمانی رسید که باید از بین عشق و دوستی یکی رو انتخاب میکرد



_ اما هیچوقت به خاطر دزدیدن پسرم نمیبخشمش .. دعوا بین ما بود.. اون زندگی خودش رو هم نابود کرد .. شوهرش عاشقشه و اون هنوز هم یکی دیگه رو دوست داره


زن ادامه داد" حداقل خانواده شما نباید درگیر این اتفاقات میشد"


_سوهیون

مادر جونگکوک اسمش رو گفت و ابروهاش رو درهم کشید " اینارو نگو..میدونی که همه تو این اتفاق ها سهیمیم"



بعد از اون بقیه شروع به صحبت راجب مسائل مختلف کردن

ولی جونگکوک حتی لحظه ای رو برای پیام دادن به تهیونگ از دست نداد

امید داشت تا شاید یکی از این پیام ها رو تهیونگ ببینه


از شدت خستگی چشم هاش روی هم میرفت



اما با دیدن یه شماره ناشناس چشم هاش باز میشه و سر جاش تکون میخوره


تو اولین زنگ جواب میده و صدای هق هقی رو میشنوه


نگرانی اش هزار برابر میشه

خب دوستش داشتین؟

اول از همه پوزش برای تاخیر یه هفته ای

و اینکه این بار پارت کمی بود

اما پارت بعد جبران میشه

مرسی که همراهیمون میکنید

امیدوارم با نظراتتون بهمون انرژی بدین❤

Report Page