Boss

Boss

By Chim @Golden_BTS
Part: 1

دختر لب های خوش فرمش رو با ناراحتی کج کرد و گوشه های لباس کاموایی برادرش رو با حالت بچگونه ای پایین کشید:"جیمینااا.. خواهش میکنم فقط ۳ روز.. "

پسر نفس خسته ای کشید و درحالی که با دوتا انگشت شصت و اشاره اش شقیقه هاش رو ماساژ میداد، آروم لب زد:"نه..گفتم که کلاسای دانشگاهم شروع شده و نمیتونم..هانا بفهم نمیتونم بجات وایستم! "

دختر آروم روی پاهای برادرش نشست و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد، چشم هاش رو به کیوت ترین حالت ممکن درشت کرد و گفت:"داداشی لطفااا..حقوق این سه روز رو بهت میدم"

جیمین با بی حوصلگی دختر رو عقب هل داد تا از روی پاهاش بلند بشه و با کلافگی غر زد:"یااا..هانا پارک خیلی سنگینی بلند شووو"

و با پرت کردن خواهرش روی زمین خودش هم از روی صندلی بلند شد، دست هاش رو به کمرش زد، چشم هاش رو ریز کرد وگفت:"باشه این سه روز بجات توی مغازه میمونم..ولی یه شرط داره! "

هانا از روی زمین بلند شد و با کج کردن چشم هاش پرسید:"سواستفاده گر عوضـ..نه یعنی چی میخوای؟"

پسر با نیشخند حرص دراری عینک قهوه ای رنگش رو از روی چشم هاش برداشت و روی میز گذاشت، نگاهش رو به صورت متعجب خواهرش داد و گفت:"کل حقوق این ماهت رو..در عوض این سه روز"

دختر نگاه عصبی به چهره خندان بردارش انداخت و انگشت وسطش رو بالا گرفت:"باشه آقای پارک..کل حقوقم بعلاوه انگشت فاک عزیزم تقدیم به تو! "

و بلافاصله پشتش رو به جیمین کرد و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه جمله "یادت نره ۸ صبح اونجا باشی" رو بلند گفت و درو محکم بست.

پسر چشم های خسته اش که نشونه از چند ساعت طولانی درس خوندن بود رو بست و به میز پشت سرش تکیه داد..

اما حقیقت تلخی که باعث میشد جیمین هیچ علاقه ای برای رفتن به اون مغازه نفرین شده نداشته باشه، فقط و فقط رئیس جذاب و جدیش 'کیم نامجون' بود!

فردی که جیمین دو سال تمام روش کراش داشت ولی هیچ وقت جرات نداشت که بهش بگه..

چراغ اتاق رو به آرومی خاموش کرد؛ سمت تختش رفت و با خستگی روش دراز کشید.

درحالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود، لبخند بی جونی زد و خطاب بهش گفت:" تو حتی با فکر کردن راجبش اینجوری شروع به ورجه وورجه میکنی..اونوقت توی این سه روز قراره چجوری باعث سکته قلبی من بشی؟ "

چشم هاش رو بست و درحالی که هنوزم لبخند روی لبش رو حفظ کرده بود روی شکمش دراز کشید، عروسک خرسی نرمش رو بغل کرد و نفس عمیقی کشید که پشت پلک هاش به آرومی رو به گرم شدن رفتن..

قبل از اینکه کامل به خواب بره جمله"دوست دارم مرد عصبیِ من" رو لب زد و دیگه سیاهی همه جا رو گرفت.


به نظرتون توی اولین دیدار ناممین چه اتفاق عجیبی بینشون میوفته؟

نظرات قشنگتون رو توی کامنت برام بنویسید^^





Report Page