Boss

Boss

saturn

همونطور كه از نوشيدن ابميوه خنك رو به روت لذت ميبردي انگشتات هات رو با توجه به ريتم اهنگي كه از بلندگو هاي كافي شاپ ساطع ميشد تكون ميدادي و به اين فكر ميكردي كه رئيست امروز بيشتر از هميشه بهت سخت گرفته، و حسابي سرت رو شلوغ كرده بود. با ياداوريش ناخوداگاه گوشه لبت بالا رفت و فحشي زير لب نثارش كردي و تصميم گرفتي براي اينكه حال خوبت خراب نشه اصلا بهش فكر نكني. چند دقيقه گذشت كه يك دفعه به خودت اومدي و ديدي برخلاف ميلت ذهنت درگيرش شده بود؛ پوست برنزش، قد بلندش و همينطور شونه هاي پهنش چيز هايي بودن كه ايده ال هر دختري به حساب ميومدن و خب طبيعتا تو هم از اين روال مستثنا نبودي. 

خيلي يهويي صندلي كنارت با صداي بلندي به سمت عقب كشيده شد و شخصي روش جا گرفت. با عصبانيت سرت رو بالا گرفتي تا به كسي كه ارامشت رو بهم زده بود بتوپي كه با ديدن تهيونگ رسما لال شدي و فقط با تعجب و چشمهاي گرد بهش خيره موندي.

بر خلاف هميشه كه كت و شلوار ميپوشيد اين دفعه شلوار اسلش مشكي اي همراه با تيشرت جذب همرنگش پوشيده بود كه عضله هاي ورزيده سينش رو ازادانه به نمايش گذاشته بود. بدون اينكه پلك بزني خيره نگاهش ميكردي كه صداش رشته افكارت رو پاره كرد.

"به خاطر اينه كه جذابم؟"

با صداش به خودت اومدي و دست از نگاه كردن بهش برداشتي. با فهميدن منظورش حالت كاملا خنثايي به خودت گرفتي و با برگردون سرت به خوردن نوشيدنيت ادامه دادي. از گوشه چشم حواست بهش بود كه با همون لبخند عميقش به صندليش تكيه داد و گفت، "درسته، هيچ دختري نيست كه ديوونه اين قيافه نشه." 

دوتا ابرو هات از اين همه اعتماد به نفسي كه داشت بالا پريد. با چهره كاملا پوكر به سمتش برگشتي و با تعجب گفتي، "كي همچين حرفي بهت زده؟"

خيلي خونسرد يكي از پاهاش رو روي اون يكي انداخت و با لبخند جذابي گفت، "همه دخترهايي كه تا الان ديدم."

ميدونستي كه درست ميگه و حتي خودت هم جذاب بودنش رو قبول داشتي اما هيچ دليلي نميديدي كه بخواي اين مسئله رو به روش بياري. خنده نسبتا بلندي به حرفش كردي و با لحني كه هنوز اثرات خنده توش مشهود بود گفتي، "پس فكر كنم همه دختر هايي كه تا الان ديدي كور بودن." 

سريع حالت چهرش عوض شد و با نا رضايتي خواست چيزي بگه كه تو سريع از سرجات بلند شدي تا به سمت پيشخوان بري. هنوز يك قدم هم برنداشته بودي كه مچ دستت توسط انگشت هاي تهيونگ اسير، و بعد كشيده شد و در نهايت دوباره روي صندليت برگشتي؟

"كجا؟" تهيونگ پرسيد و منتظر بهت خيره موند. قبل از اينكه جوابش رو بدي خودش ادامه داد، "انگار يادت رفته من رئيستم؛ نميتوني همينطوري ول كني بري." و در اخر خنده كجي روي لب هاش نشوند. دوبارع از سرجات بلند شدي و همونطور كه چند قدم ازش دور ميشدي دست به سينه توي چشمهاش زل زدي. درسته از وقت گذروندن باهاش لذت ميبردي و ته قلبت يه كششي رو به سمتش حس ميكردي اما نميتونستي منكر اين بشي كه چقدر بعضي وقت ها به معني واقعي كلمه رو اعصابه. 

"من يادم نرفته تو رئيسمي ولي فكر كنم تو يادت رفته الان تايم اداري نيست."

خيلي جدي گفتي و اين دفعه تو با نيشخند بهش نگاه كردي. چند ثانيه گذشت كه خنده شيريني روي لب هاش اومد و از سرجاش بلند شد. فاصله زيادي نداشتين براي همين با چند قدم كوتاه بهت رسيد و رو به روت ايستاد. به خاطر اختلاف قديتون نفس هاي داغش توي صورتت برخورد ميكرد و باعث ميشد كف دست هات از استرس عرق كنه. توي صورتت خم شد و با يه لبخند احمقانه گفت، "بهت قول ميدم وقتي فردا داشتي انبوهي از كارهايي كه بهت دادم رو انجام ميدادي ياد امشب ميوفتي كه باهام اينطور حرف زدي."

حقيقتا تهديد هاش اصلا روت اثر نميذاشت يا اگر هم ميذاشت بروز نميدادي براي همين هيچي تغيري توي چهرت به وجود نيوردي.

"هر كار دوست داري بكن." در نهايت بيخيالي گفتي و همونطور كه پشتت رو بهش ميكردي تا به سمت خونت بري يه حسي ته قلبت ميخواست كه صدات بزنه و از كارت منصرفت كنه. تقريبا ديگه داشتي از مغازه بيرون ميزدي و كاملا نا اميد بودي كه يهو يكي پريد جلوت و با توجه به اخلاقيات تهيونگ حدس اينكه اون يه نفر خودشه اصلا كار سختي نبود. با اينكه انتظارش رو داشتي اما باز هم تعجب كردي. اگه ميخواستي با خودت رك باشي فكرش رو هم نميكردي كه بعد از حرف هايي كه بهش زدي بازم دنبالت بياد.

تهيونگ با اخم ظاهري كه روي صورتش بود بهت نگاه ميكرد و هيچي نميگفت. لب هات رو از هم فاصله دادي و اومدي چيزي بگي كه تند تند شروع به صحبت كرد.

"چرا كم نمياري اخه؟ چطوري بايد بهت برسونم كه ميخوام باهات وقت بگذرونم تا متوجه بشي؟"

اين حرفش باعث شد تپش قلب بگيري و چشمهات از تعجب گردتر بشه. نميدونستي چي بگي و بي حرف و با دهن باز بهش نگاه ميكردي. قلبت طوري ميتپيد كه ميتونستي لرزش قفسه سينت رو حس كني و صداش توي گوش هات اكو ميشد.

"واو"

نميتونستي واكنشي نشون بدي و تنها چيزي كه از بين لب هات بيرون اومد همين كلمه بود.

"واو؟ فقط همين؟"

تهيونگ با حرص و چهره بامزه اي گفت كه خندت گرفت. وقتي انقدر راحت احساساتش رو به زبون اورده بود دليلي نداشتي كه هنوز باهاش بد رفتار كني اما از طرفي هم هنوز نميخواستي بهش رو بدي.

پشت بهش كردي و همونطور كه به سمت سينمايي كه دو كوچه بيشتر باهاتون فاصله نداشت حركت ميكردي گفتي، "ميخواي همونجا وايسي يا مياي؟"

اين دفعه نوبت اون بود كه از رفتارت تعجب كنه. با چشمهاي درشتش كمي بهت خيره موند و در اخر با لبخند عميقي به سمتت اومد. 

"نميدونستم ميتوني در لحظه انقدر مهربون شي" 

با خنده رو بهت گفت كه ديوونه اي زير لب نثارش كردي و خنديدي.

 بعد از چند دقيقه كه بي حرف كنار هم راه ميرفتين يهو گرمي دستش رو دور دست ظريفت احساس كردي. با تعجب و گونه هايي كه رنگ گرفته بودن به صورت خوشحالش نگاه كردي كه لبخندي زد و گفت، "چرا اونطوري نگاهم ميكني؟ قرار نيست حالا حالا ها دستت رو ول كنم."

Report Page