book

book

FR_𝖲𝖾𝗈𝗁𝗈 🌘

تو جنگل باد سردی میوزید. ابر های سیاه جلوی نور ماه رو گرفته بودن و جنگل از همیشه تاریک تر شده بود...

گونهی تازه از شهر برگشته بود و وقتی میخواست وارد خونه چوبی کوچیکش بشه، کتابی رو روی پله خونه دید؛ به سختی حتی ۲۰ برگه داشت...

کتابو با پا هول داد اون طرف.... 

اما حسی تو اعماق وجودش وسوسش میکرد که کتابو برداره... 

خم شد و کتاب خاک گرفته و سیاهو از روی زمین برداشت و به سرعت رفت داخل خونه. 

کتاب رو باز کرد و اولین چیزی که دید نوشته بزرگی با خط بسیار بد بود... 

« برگردون!»  

گونهی به سرعت کتابو بست و با گرد و خاکی که ازش بلند شد به سرفه افتاد...

حس بدی به هرچیزی که تو خونه بود داشت... 

کتابو دوباره باز کرد و اینبار چشماش از اون چیزی که دید، آروم آروم گرد شد...

اون همون صفحه ای بود که گونهی قبلا باز کرده بود ...

اما اینبار اون نوشته قرمز بود و تار موی بلندی لای صفحه جا گرفته بود... 

گونهی کم کم داشت می‌ترسید. 

کتابو ورق زد...

« تار موی منو از این کتاب دور کن!» 

گونهی کتابو با پشت دست از روی میز، با خشم پرت کرد طرف شومینه و سرجاش تلو تلو خورد... 

احساس میکرد هوای خونه کوچیکش سرد تر شده بود... 

حس بدی داشت، احساس میکرد تو خونه تنها نبود...

به طرف در خروجی خونه رفت و کتابو پرت کرد بیرون. 

هنوز هم حس بدی داشت...

رفت دستشویی تا آبی به سر و صورتش بزنه... 

تمام خونه ساکت بود؛ از وقتی یادش میومد اینطوری بود. 

صورتش رو با آب خیس کرد و بعد از اون سرش رو آورد بالا تا توی آینه نگاه کنه... 

صورتش... 

یه چیزی تو اون صورت بی عیب و نقص، ایراد داشت... 

چشمای گونهی هرگز سبز نبودن! 

گونهی با حرکت خیلی سریعی از آینه فاصله گرفت و از دستشویی دویید بیرون. 

مثل دیوونه ها داشت تو آینه‌ی هال، خودشو بررسی میکرد. 

چشماش مثل همیشه قهوه ای بود ولی اینبار.... یه زن پشت سرش، تو چارچوب در وایساده بود... 

گونهی یه دفعه برگشت عقب و هرچیزی که روی میز بود، با حرکت ناگهانیش ریختن روی زمین. 

گونهی با حال بد داد زد:« چی میخوای!... تو کی..._» 

زبون گونهی ناخوداگاه بند اومده بود... 

اون زن صورت خونی داشت... 

گردنش با زاویه ای وحشتناک خم شده بود و چاک دهنش پاره شده بود....

گونهی فریاد بلندی زد و چاقوی افتاده روی زمینو برداشت... 

برای دفاع از خودش اونو تهدید وار ب طرف اون زن گرفت. 

دستاش می‌لرزید و هرلحظه با نزدیک شدن زن بیشتر میشد....

صدای وحشتناکی از دهن بی حرکت اون زن بیرون میومد.. 

صدایی آزار دهنده که تا مغز استخوون گونهی رو میتونست آب کنه.. 

 «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه.»

بعد به طرف گونهی شتاب برداشت و گلوی اونو با چنگ هاش گرفت. 

دستای گونهی می‌لرزید. از گوشه چشمش اشکی پایین چکید و درحالی که داشت خفه میشد فریاد زد:« کتا_ بو.... بر... میگر... دونم!» 

چنگای زن آروم شل شد و گونهی بی حال افتاد زمین. 

از گلوش خون میومد و کل بدنش می‌لرزید... 

عرق سرد رو کل بدنش بود و حتی نفس هم به زور میکشید...

وقتی برگشت زن رو دیگه ندید ولی کتابی که چند دقیقه پیش پرت کرده بود بیرون، وسط هال، روی زمین بود و خون اطرافش رو گرفته بود...


Report Page