Boo

Boo

Joodiabut

تا عصر همش داشتم به همین فکر میکردم.به اینکه چطوری میتونم شب رو بپیچونم و خونه نمونم و چه بهونه ای جز داشتن شیفت میتونستم پیدا کنم!


از اتاق بیرون اومدم و رقتم سنت آشپزخونه...مامان داشت شیرینی هارو با دقت تو ظرف میچید.اول سراغ بابا رو گرفتم:


-بابا کجاست!؟


-کجا میخوای باشه...مسافرکشی!


-من...من باید برم بیمارستان...


-وااا! تومگه شیفت صبح نبودی!


-آره ولی...ولی حالا هم باید برم...


-نرو..مهمون داریم منم دست تنهام! 


-دست خودم که نیست! باید برم...میخوای بیکار بشم!



تا اسم کلمه بیکاری اومد دیگه کوتاه اومد و چیزی نگفت! این کلمه یه جورایی شده بود نقطه ضعف مامان...اونقدر از بی پولی و بیکاری من واهمه داشت که تا اینو میگفتم فورا تسلیم میشد! یه میوه از سبد برداشتمو همونطور که سمت اتاق میرفتم گفتم:


-میرم آماده بشم!



حتی ترجیح دادم‌گرسنه بمونم اما با حامی رو به رو نشم.دیدنش عین‌پاشیدن‌نمک رو زخمم بود.لباس پوشیدمو با برداشتن کوله پشتیم‌از خونه


زدم‌بیرون.....

یعنی زنشم‌باهاش !؟حالا کدومشون نامردتره!؟ حامی یا مارال....مارالی که میدونست من و حامی باهمیم اما....

سعی میکردم‌بهشون فکر نکنم اما مگه میشد!؟اخه حتی وقتی داشتم تلاش میکردم بهشون فکر نکنم درواقع بازم داشتم بهشون‌فکر میکردم....


بی هدف تو کوچه خیابون پرسه میزدم تا وقتی که خسته ام شد...

رفتم تو سوپر مارکتی که همون حوالی بود و یه بسته پیراشکی و قهوه داغ خریدم ....

زیر تیر چراغ برق روی یه تیکه بلوک سیمانی نشستم و با همون سرو ریخت پکر و بهم ریخته مشغول خوردن شدم که حضور کسی رو کنار خودم احساس کردم....

تا رومو برگدوندم با قیافه خندون دکتر توانا رو به رو شدم.این اینجا چیکارمیکرد آخه !؟

خواستم ازش بپرسم که گفت:



-نه تورو خدا بفرما بشین راضی به زحمت نیستیم....آخه چه کاریه که بلند بشین تا من جاتون بشینم!



آهااان! پس اون واسه ردیف کردن کارهاش سبک و سیاق خودشو داشت! حیف که باعث و بانی سرکار رفتن من بود و احترام واجب.....

بلند شدمو اون‌ با زدن یه لبخند پیروزمندانه گفت:



-نه نیازی نیست بلند بشی....یکم خودتو بکشی اونور همچی حا میشه‌..هردو جا میشیم.....



رو نبود آخه! سنگ پای قزوین بود ماشالله!

با یکم‌جا به جایی کنارم نشست!

تو دستش لواشک بود...!

پوستشو کند و گفت:


-اینجا چیکار میکنی!؟ چرا خونه نیستی!


خداروشکر! به اینم باید جواب پس میدادم.گاری به پیراشکی زدم و گفتم:



-مهمون داریم...ازشون خوشم‌نمیاد.....


-آهان! منم حوصله تنهایی رو نداشتم واسه خاطر همین زدم بیرون....میگم پایه ای بریم سینما !؟



با اینکه ازش خوشم نمیومد ولی فکر بدی هم نبود!وایه همین گفتم:


-آره!


-پس بلند شو....

Report Page