Bol

Bol

Joodiabut

✍Sara✍:

#پارت_۵۰۵

🦋🦋شیطان مونث🦋🦋


صدای گریه های زنونه ای هوشیارم کرد .

صدایی که آروم بود و از پشت سرمیومد ....من کجا بودم که صدای گریه میشنیدم!؟

آهسته نگاهی به اطراف انداختم...به پرده های آبی رنگ...

همچین مشخصاتی فقط به بیمارستان میخورد!

یکم مشتمو باز و بسته کردم.

حالا یکم بهتر از قبل بودم..دیگه کمتر اون احساس بیجونی رو داشتم اما همچنان کرخت و بی حوصله بودم.

پرده کنار رفت و بوراک یا لبخند اومد داخل...

حالا همچی یادم اومد...من حالم بدشدو بوراک آوردم بیمارستان...توی یه دستش برگه های ازمایش بود و توی دست دیگه اش گوشی موبایلش!

اومد سمتم.رو صندلی نشست و با لب خندون گفت:

-بهتر شدی خانم!؟؟

آهسته سر تکون دادمو گفتم:

-آره...آره...بهترم....

-خب خداروشکر!

برگه هارو گذاشت پیشم و گفت:

-چیز خاصی نیست فکر کنم فشارت افتاده بود...چقدر من به تو گفتم غذا بخور و اینقدربه خودت سخت نگیر...خب سرمت هم که دیگه آخراشه...میرم برات یه چتدتا آب میوه بخرم...زودمیام!

اون رفت و من با کرختی دستمو رو پیشونیم گذاشتم که همون موقع دکتر زنی به همراه پرستار جوونی اومدن سراغم....

نبضم رو چک کرد و گفت:

-چطوری دختر جون!؟

لب زدم:

-نمیدونم خوم یا بد اما میدونم حالا میتونم حرف بزنم...

خندید و بعد آزمایشهارو برداشت و گفت:

-خب! حدسم درست بود!

انتظار داشتم همچی ربط پیدا کنه به ضعف و افت فشار اما اینطور نبود!

-بد شدن حالت ربط پیدا میکنه به بارداریت...به خودت نرسیدی دختر جون اوضاع اینجوری شد! تغذیه خیلی مهم...حالا دبگه دونفری...

وقتی دکتر بهم گفت باردارم ماتم برد...حتی خنده ام گرفت....

امکان نداشت ...نه نه...

حس کردم دوباره حالم بد شده آخه بدترین خبرممکن همین بود! 

مچ دست دکتر رو گرفتم و دستپاچه و دل ناگردن گفتم:

-خ ..خانم دکتر شما مطمئنی !؟

ریلکس گفت:

-بله! شما بارداری....

وای نه! کاش بهم میگفت درو بی درمون دارم اما نمیگفت باردارم...امیدوار پرسیدم:

-خانم دکتر ممکنه اشتباهی پیش اومده باشه!؟ احتمالش هست!؟

درحین یادداشت جواب داد:

-نه خانم...شما بارداری هم علائم و هم آزمایشها اینو نشون میده...داروهایب که برات نوشتم استفاده کن...سرمت هم که تموم شد مرخصی...

وااای نه! لعنت به این بخت سیاه! بچه ای که بابا نداره آخه بدنیا بیاد که چی!؟

خدایا..آخه حکمت این کارت چیه!؟ 

دکتر رفت و من مثل مرغ سرگنده باخودم به تکاپو

 افتاده بودم...

آخه چرااااا...!؟ چرا حالا...حالا که ارسلان مرده....آخه چرا....وای خداااا....

چشمامو که بستم اشکهام سرازیر شدن ...

دلم میخواست دردامو جار بزنم...من فقط همینو کم داشتم.اینکه تو همچین موقعیتی وقتی ارسلان مرده و خودم یه آواره ی تحت تعقیبم بی مقدمه خبر بارداریمو بهم بدن!

بوراک که اومد داخل فورا برگه هارو زیر لحاف پنهون کردم.پلاستیک آبمیوه رو گذاشت رو میز کوچیک کنار تخت...یه نوشیدنی مقوی برام سر باز کرد و داد دستم و گفت:

-بخور...بخور که جون بگیری ..

آبمیوه روازش که گرفتم متوجه خیسی چشمهام شد...زل زد به صورتمو گفت:

-شانار....داری گریه میکنی!؟ 

پشت دستمو رو گونهام کشیدم و چیزی نگفتم...اصلا چی داشتم که بگم...یه بغض ناجوری چنگ انداخته بود به این گلوی بی صاحاب شده....

تا وقتی ارسلان زنده بود این اتفاق نیفتاد حالا که مرده من باردار شدم..بی پناه و بی کس...

-شانار...

چشمای خیسمو دوختم بهش...

بدون اینکه چشم از چشمای خیسم برداره گفت:

-قسم میخورم تحت هیچ شرایطی تنهات نزارم شانار...رو من حساب کن...نترس...دلهره نداشته باش...من مثل کوه پشتتم....حمایتت میکنم...میبرمت اونور نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره....نمیزارم کسی بهت آسیب برسونه! 

بازم سکوت کردم...حرفی برای گفتن نداشتم چون خودمم هنوز تو شوک این خبر بودم ...

بارداری یهو واسم تبدیل شد به دردسر بزرگ و گنده...یه چالش سخت واولین چیزی هم که درموردش به ذهنم رسید این بود که باید از شر این بچه خلاص بشم!

بچه ای پدر نداشته باشه و مادرش یه زن تحت تعقیب هیچی ندار بدبخت بی پول باشه همون بهتر که اصلا به دنیا نیاد!!!

ده دقیقه بعد پرستار اومد و سرم رو از دستم جدا کردم.

نمیشد خیلی راحت اونجا تردد کرد واسه همین گرچه دلم یکم هواخوری و پیاده روی میخواست تا باخودم درمورد این بچه کنار بیام اما نشد...

خیلی زود سوار ماشین بوراک شدم و اون هم منو رسوند خونه ....

دراز کشیدم رو کاناپه...یه پتورو تنم دراز کرد و گفت:

-امشبو اینجا میمونم ...

-نیازی نیست...

-نه اتفاقا نیاز....من باید باشم....میترسم حالت دوباره بد بشه ..

لباسشو از تن درآورد وخواست بره سمت اتاق که صداش زدم:

-بوراک....

برگشت و گفت:

-جانم...

از لفظ "جانم"خوشم نیومد‌...آخه‌‌‌‌....اگه نگن دیوونه ام باید بگم این جانم گفتن فقط از زبون ارسلان به دل مینشست....

لبخندی تلخی زدمو گفتم:

-من فکر کنم کار درست فرار نباشه....باید برم...نرفتنم یه دلیل محکم واسه گناهکار بودن....

خیلی جدی گفت:

-حتی فکرشم نکن شان


ار....کافیه دستشون بهت برسه....اونوقت دنیارو واست جهنم میکنن...آخه از نظر اونا تو همدست شفیع بودی و تو ارسلان رو بردی بیرون تا شفیع اونکارو بکنه....پس اصلا بهش فکر نکن چون تا بخوای بیگناهیت رو اثبات کنی عمرت در عذاب گذاشته.....

منو مایوس کرد و رفت توی اتاق خواب....

دوباره بغض کردم...

ارسلان من با بچه ات باید چیکار کنم !؟

Report Page