Bol

Bol

Joodiabut

Joodiabut:

#پارت_۵۴



🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓




از دیدنش تو اون عکاسی جاخوردم...به حدی که فقط تونستم نگاش کنم نه اینکه بلند بشم و ازش بپرسم اینجا چیکار میکنه یا حتی هر کار و حرف دیگه ای...

عصبانی بود و من با مدل عصبانیتش کاملا آشنا بودم...اون حتی وقتی هم با نوشین دعوا میکرد و حسابی ازش دلخور و عصبانی میشد، صورتش عاری از هرگونه حالتی میشد و منتهای خشمم وقتی بود که پوزخند میزد....به جورایی عصبانیشت با سکوتش رابطه مستقیمی داشت....

با اون لبخند مبهمش که واسه من نشونه ی کاملا واضحی از خشمش بود اومد سمتم....

رو به روم ایستاو و دست به کمر گفت:



-به به ! میبینم کلاسهای دانشگاه جدیدا اینجا برگزار میشه!



مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و متعجب مهرداد رو نگاه کرد چون دید من چیزی نمیگم فکر کرد مهرداد مزاحم واسه همین گفت:



-مشکلی پیش اومده !؟ کاری داری !؟



جثه ی مرد رو از نظر گذروند و بعد از یه نگاه تحقیر آمیز ، بدون اینوپکه جواب سوال اونو بده از من پرسید:



-این چندمین باری که به من دروغ میگی هان!؟؟؟ دوست داری منو اذیت کنی!؟؟اذیت کردن من لذت زیادی داره برات !؟؟



از روی صندلی بلند شدم...تا خواستم حرفی بزنم پسر جوون از آشپزخونه بیرون اومد درحالی که دوتا فنجون نسکافه هم باخودش آورده بود...


و گل بود به سبز نیز آراسته شد...آخه همین کافی بود تا به تمام فکر و خیالات مهرداد دامن زده بشه.....

نسکافه رو به سمت همکارش گرفت و گفت:



-اینم سفارشتون....



پوزخند گوشه لبش غمگینم کرد.خواستم حرف بزنم که دستشو بالا آورد و گفت:



-نه نه...راحت باش....نسکافه اتو بخور.....



صاحب عکاسی عصبانی شد و گعت:



-چی میگی تو اقا!؟؟ چی میخوای اصن !



مهرداد با ابروهایی درهم گره شده دستشو رو شونه ی مرد گذاشت و با نشوندنش روی صندلی گفت:



-تو یکی هیچی نگو....



بعد گوشه مانتو منو گرفت و با عصبانیت دنبال خودش از عکاسی بیرون برد....با ترس کفتم:



-مهرداد....صبر کن....خواهش میکنم.....برات توضیح میدم...



منو هی دنبال خودش میکشوند بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده....بردم سمت ماشینش که کنار جاده پارک شده بود....

نمیفهمم کی و چطور اما منو دیده بود و یه جورایی تصورش این بود که مچمو گرفته...

اه لعنت به من که نتونستم بگیرم اون طرط حرف زدنش چقدر مشکدک....یه جورایی شک نداشتم وقتی ازم پرسید کجام و من بهش کفتم دانشگاه داشت تماشام میکرن...


در ماشین و باز کرد و دستشو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد داخل ماشین...خودش هم پشت فرمون نشست و بعد انگار که داره با زنش بحث میکنه گفت:



-بهار تو چراااا بدون اجازه من اومدی همچین جایی!؟؟؟ تو چراااا به من دروغ گفتی!؟؟ بار چندمت که به من دروغ میگی!؟؟؟

پیش اون یارو چیکار میکردی!؟؟؟ چه سر و سری باهاش داری هااان !؟



پشت سرهم سوال پیچم میکرد...سوالایی که همش از بی اعتمادی و حرص و عصبانیت سر چشمه میگرفت....واسه اینکه به این تشنج بیخودی خاتمه بدم گفتم:



-تو داری اشتباه میکنی!



خندید و بعد دستشو گذاشت وسط سینه اش و گفت:



-من !؟؟؟ من اشتباه میکنم...؟؟ من به توزنگ میزنم ازت میپرسم کجاسی و تو الکی میگی دانشگاه اونوقت از یه عکاسی سردرمیاری....عین کفتر عاشق کنار یارو میشینی و نسکافه سفارش میدی....حالا من اشتباه میکنم !؟؟



ثانیه به ثانیه ولوم صداش بالاتر می رفت و عصبی ترمیشد....ته جملاتش، با مشت به فرمون زد د با داد گفت:



-دیگه با کی درارتباطی!؟ تو جز من کی رو داری بهار؟؟ 



وقتی هی پشت سرهم سوال میپرسید و مواخذه ام میکرد اسنشو آروم صدا زدم:




-مهرداااد...



تو اوج عصبانیش یهو مکث کرد و ساکت شد...یه نفس عمیق کشیر و گفت:



-لعنت به اون مهرداد گفتنهات....



سعی کرد آروم بشه...با دستهاش فرمون رو گرفت و سرشو پایین انداخت....انگار که میخواست آروم بشه...به آرومی چند ساعت قبلش احتمالا!

اون یه حس مالکیت به من داشت....یه حس مالکین احمقانه...حسی که من میگفتم اما اون خودش زیر بارش نمیرفت....

علاقه ی ما به هم شکل و رسم غلطی داشت اما اون با توجیهاتش هردومون رو گول زد....

هم من ووهم خودش رو.....

بعد از چتد دقیقه سکوت درحالی که حالا آزومتر از قبل شده بود گفت:




-بهار تو اونجا پیش اون یارو چیکار میکردی!؟؟ هان !؟؟




سرمو پایین انداختم..لب پایینیم رو تو دهنم فرو بروم و شروع کردم به ور رفتن با بند کیفم...

من اصلا دوست نداشتم از وخامت شدید اوضاع مالی خانوادم بو ببره بخصوص مهرداد....

نمیخواستم بدونه چون به پول احتیاج دارم اینجوری مغازه هارو میگردم....

حتی دلم نمیخواست بدونه به چه دلیل اومدم لینجا اینبار اما انگار چاره ای نبود...

آهسته جواب دادم:



-برای کار اومدم...



-کار !؟



-آره...دنبال کار بودم...



-تو کار میخوای چیکار!؟



حالا نوبت من بود که پدزخند و لبخند تلخ بزنم....

اون به هوای خودش می رفت که فقط ماشین زیر پاش خداتومن می ارزید....خبر ندلشت بهراد ما بخاطر


چندرقاز پول نتونست پیش دبستانی ثبتنام کنه....



-مامان برای ثبتنام بهراد به پول احتیاج داشت....مجبور بودم برم دنبال کار....



فقط خدا میدونه چقدر زدن همچین

 حرفی برام تلخ و بد بود اما چاره ای هم مگه داشتم!؟؟؟؟

Report Page