Bol

Bol


#پارت_۹۰



🧚‍♀🧚‍♀حماقت کوچک🧚‍♀🧚‍♀




حالا که حقیقت روشن شد،تنها کسی که آستانه ی صبرش به صفر رسید و دیگه نتونست خود داری بکنه مامان لاله بود...‌‌

اون غمگینترین عضو خانواده بود...‌این چیزی بود که من عمیقا احساس میکردم.....

حسی رو داشت که مهشید داشت...حس گم کردن فرزند....حس از دست دادن منتها قدری شدیدتر...

برای اینکه یه جورایی عمه با سام خاطره ی خیلی زیادی نداشت.....اما مامان لاله فرق میکرد....

البته نمیشه برای کم جلوه دادن درد عمه از این بهونه ها آورد اما این خب...یه حقیقت بود‌.....

اون مظلوم بود....مظلوم تر از بقیه...

زن شاد و سرزنده ای بود اما مجموع اتفاقایی که برای خانواده افتاده بود و خصوصا دوری از پسرش خیلی غمگین و افسردش کرد.....

حالا با گریه التماس میکرد که نشونی پسرش رو بهش بده.....

اشکها و التماسهاش قلب آدمو به در میاورد....

سرم رو پایین انداختم....

مامان لاله با گریه گفت:



-میخوام ببینمش....میخوام برش گردوندم.....دیگه طاقت دوریش رو ندارم.....بخدا ندارم......بهداد مامان...بگو داییت کجاست؟؟ بگو....




ته تهش که به همشون نگاه میکردم،فهمیدم که همشون دوست دارن اون برگرده حتی بابا بزرگی که داد میزد سامان پسرش نیست هم دلش میخواست که ببینش.....

وحتی مهشید....وحتی مامان..‌‌وحتی بابا.....

درواقع ما هممون پذیرفته بودیم که برگشتن سامان ممکنه بخاطر نبودسام و اتفاقات بد گذشته یه جورایی همه رو غمگین کنه .....اما...در مورد مسئله ی،

بودن و نبودن....."بودن" مهمتر از نبودن بود.....

مامان با بی صبری گفت:




-چرا حرف نمیزنی بهداد!؟ خب اگه نشونی ازش داری به ما بده !؟؟ دل دل میکنی که چی!؟؟ 



عمه مهشید عصبانی از روی صندلی بلند شد و گفت:




-برگرده؟؟؟؟ برگرده که چی!؟؟ واقعا شما مبخواین اون‌بیاد!؟؟ اون یه قاتل پست....یه عوضی به تمام معنا.....اون سه بار منو کشت...سه بار جون منو گرفت....وقتی پای سفره عقد ترکم کرد....وقتی بچه امو دزدید‌.....وقتی کشتش.....

حالا شما میخواین برگروه !؟؟؟ عشق و حالشو کرده و حالا برگرده ! چطور اینقدر بی رحمین...چرا.....چراااااا.....

من نمیخوام ریخت اون عوضی رو ببینم....نمیخوام.....

اگه میتونه پسرمو بهم برگردونه برگرده...اگه نه ...نیاد بهتره....چون اون موقع خودم باهمین دستهام خفه اش میکنم....



دندوناشو روهم فشار داد و با نفرت ادامه داد:




-قاتل....اون قاتل....قاتل.....قاتل پسر من....قاتل سامی....




عمه با چنان نفرتی از سامان حرف میزد که مطمئن شدم برگشت سامان نه تنها تغییری برای بهتر شدن احوالش نمیکنه بلکه همه چی رو بهم میزنه.....البته در مورد خودش

از روی صندلی بلند شدم ....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:



-از من نخواین آدرسی از سامان بهتون بدم....اون همه چیو میدونه..‌یعنی همچی رو فهمید....عین شماها که الان فهمیدید... بزارید...برگشتن یا برنگشتنش رو بزاریم به عهده خودش......من فقط خواستم حقیقت رو روشن کنم....خواستم بدونید که سامان هست....وجود داره....خواستم بدونید که سام مرده....خواستم بدونید که از ندونستن رنج نبرید.....

حالا اجازه بدین اون خودش تصمیم بگیره.....

اون برمیگرده.....

به زودی برمیگرده.....

اون موقع...باید به تک تکتون جواب پس بده.....واگه برگرده که مطمئنم این اتفاق میفته حتما جوابی برای کارهاش داره...حالا یا قانعتون میکنه یانه‌...یا میبخشیدش یا نه.....



حالا احساس بهتری داشتم....دیگه سنگینی باری رو روی دوشام احساس نمیکردم.....

دیگه تو سرم یه عالمه اما و اگر رژه نمیرفت....

من حالا بهتر بودم....و ایمان داشتم حال اونا هم یه روز خوب میشه....

این قصه ی بی سروسامانی و دلنگرانی ها باید تموم میشد....

باید ما تمومش میکردیم....و من خوشحال بودم که به یه چیزایی خاتمه دادم..

عمه گرچه ازدواج کرده بود اما همیشه به فکر سامان و سام بود.....

مامان لاله روز شب گریه میکرد و امیدی به دیدن و حتی زنده موندن سامان نداشت.....

حتی پدر و مادر خودمم....

اما حالا دیگه همچی از جاده خاکی پیچیده بود تو جاده آسفالت‌‌‌...

از خونه زدم بیرون.....

قدم زنان به راه افتادم..... 

من....حالا.....احساس بهتری داشتم.....




* لیانا *





خوردن بستنی تو هوای سرد از اون کارای باحال خانوادگی ما بود....خصوصا تو راه رفتم به شمال...

به وعده ی بابا بعد کلی تایم کاری....

می لرزیدیم و بستنی میخوردیم و به خودمون میخندیدیم.....

مامان از زنی که سزارینش کرده بود و پنج بچه دنیا آورده بود حرف میزد ....از اینکه خودشونم نمیدونستن قراره یه شبه صاحب پنج تا بچه بشن....از باباشون که دستپاچه شده بود و مدام درحال خرید پوشک و جست و جوی نیروی انسانی فامیلی جهت شیر دادن به بچه بود....

بابا از سوتی های خنده دار بعضی از مراجعه کننده هاش حرف میزد و هاوش و هیرسا از فوتبال....

دستمو زیر چونه ام گذلشتم و بهشون خیره شدم...

ما خوشبخت بودیم !؟

آره....ما خوشبخت بودیم....ما باه


م احساس خوبی داشتیم....اتحاد داشتیم....عشق داشتیم....و زندگی مگه چیزی غیر از این بود.....

نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به موهام که همراه باد ابن طرف و اون طرف میرفتن به مسیر چراغونی شده ی کافه ی سر راهی نگاه کردم....

به مسیری که قرار بود بعدش ختم بشه به شمال...

مسیری که قبلا با بهداد یه جور متفاوت تر بهش نگاه میکردم....

بابا میدونست که من بهداد رو بخشیدم....

یه جورایی

خودم همه چی روبهش گفتم.....گفتم که سام ازم خواست ببخشمش وبهش فرصت بدم و منم اینکارو کردم...‌..

بهداد بد نبود....بد شده بود اما به موقع مسیر درست رو پیدا کرد.....

منتها باید زمانی بیاد سمت من که شبیه اون آدم غیر منطقی سابق نباشه...

و احتمالا اون روز مامان خیلی چیزارو میفهمه....

اون روز.....

دیر یا زود اتفاق میفته....




* سامان *




از تاکسی پیاده شدم....سر کوچه ایستادم و از دور به مسیری نگاه کردم که ختم میشد به خونه...

من باید برمیگشتم حتی اگه تهش اتفاقهای بدی بیفته.....

من باید برمیگشتم....

دیدن مادرم به تباه شدن روزای بعدم می ارزید....

به شنیدن زخم زبون.....

می ارزید....می ارزید....

ساکم رو از روی زمین برداشتم و به راه افتادم...


Report Page