Bol

Bol


#پارت_۸۹



🧚‍♀🧚‍♀حماقت کوچک🧚‍♀🧚‍♀




جاخوردگی و شوک رو تو صورت تک تکشون می دیدم....بعد از سالها انتظار و جست و جو ،حالا شنیدن این خبر واسشون خیلی سنگین بود....سنگین و باورنکردنی ...

اولین کسی که واکنش نشون داد بابا بزرگ بود....بلند شد و با اخم و عصبانیت گفت:



-دیگه نمیخوام حرفی از اون حرومزاده بشنوم یا حتی ببینمش ....اون از من نیست....پسر من نیست....اصلا کی به تو گفت بری دنبالش!؟؟ هاااان!؟ به چه حقی رفتی پیشش!؟؟؟ مگه نگفته بودم دیگه نمیخوام .....



هق هق یهویی مامان لاله باعث شد آقابزرگ سکوت کنه...سرشو به سمتش چرخوند و نگاهش کرد....این گریه ها البته واسه هممون دیگه یه جورایی طبیعی شده بود.....

عمه هیجان زده پرسید:



-سام....سامو دیدی بهداد!؟؟ چه شکلی بود!؟؟ شبیه باباش !؟ اصن چیزی در مورد من میدونه !؟؟ سراغمو ازت نگرفت....!؟ کجاست الان!؟؟ منو میبری پیشش!؟



اینبار نوبت بابا بود که بگه:



-دستم بهش برسه خونشو می ریزم....کثافت نامرد...پست فطرت عوضی....



اجازه دادم هر حرفی دلشون میخواد بزنن....گوش من با این حرفها آشنا بود....خیلی سال که آشنا بود....

وقتی همشون حرفهاشونو زدن نفس تازه ای گرفتم و گفتم:



-بزارید حرفامو بزنم....بعد هر کاری خواستید بکنید...هر حرفی خواستید بزنید....فقط اجازه بدین حرفامو بزنم.....بزارید همچیو بگم...



ساکت شدن...و دوباره زل زدن به صورتم....برای شنیدن حرفهام دل توی دلشون نبود....بیتابی و بیقراریشون رو میتونستم درک کنم....و همین نگاه های پر انتظارشون بود که یکم بهمم می ریخت ...و حتی گاهی دستپاچه ام میکرد...اما نه...بس بود ...بس بود خودخوری و سکوت....



-نمیدونم از کجا شروع کنم......هیچ خبر خوبی هم ندارم ....ولی....فکرکنم باید بگم مرگ یه بار شیون هم یه بار...این چند ماه خودمو به اتیش زدم تا پیداش کنم....مقصر خرابی حال و هوامون رو اونو زن سابقش میدونستم ...زنی که حتی میخواستم ازش انتقام بگیرم ولی بعد فهمیدم اون فقط یه قربانی....نمیخوام زخم گذشته رو باز کنم و نمک بپاشم روش اما...من اگه جوون شادی نیستم....من اگه همیشه نفرت اینو اونو تو قلبم داشتم....فقط بخاطر این بود ک که دورو برم همه افسرده بودن....افسرده و داغون.....

واسه همین گفتم میخوام پیداش کنم و به همچی خاتمه بدم حتی اگه بعدش داغون بشم...حتی اگه بعدش داغون بشیم....



نمیدونستم چجوری باید بگم سام مرده .. هوا سنگین شده بود و قلبم تند تند میتپید....اما آخرش که چی! تهش که چی.....نباید بدونن!؟



-سام....عمه سام مرده.....



دستشو رو قلبش گذاشت...همشون هاج و واج نگاهم کردن.....باورشون نمیشد...و این ناباوری به شدت تو حالت نگاه هاشون مشخص بود...

صورتهای رنگ پریده شون گاهی پشیمونم میکرد از گفتن حقیقت.....ولی....این بار سنگین رو من نمیتونستم تا همیشه به دوش بکشم...

دهن باز کرد که چیزی بگه...دستمو بالا آوردم و با بغض سنگینی گفتم:



-نه...هیچی نگو...خواهش میکنم عمه...میدونم این بدترین خبر عمرت....میدونم ممکن خیلی تحت تاثیرت قرار بده....ولی....ولی این حقیقت داره....

میگفت چند بار بعد مرگ سام خودکشی کرده....

چند باری هم اومد ایران...میخواست برگرده پیشتون ولی هربار بخاطر همین موضوع نیومد...

شبیه به اون عکسی که من دیدم و شما دیدین نیست....شکسته شده....عین یه مرد هزارساله.....اونجا....توی یه خونه درندشت زندگی میکنه اما روز و شبش به تاریکی تونل هاییه که تهش به هیچ مسیر روشنی خاتمه پیدا نمیکنه....

من میخواستم پیداش کنم...هردوشون رو...میخواستم برشون گردوندم پیشتون ولی انگار قسمت نبود....بقول اون زنه....گاهی نباید دنبال حقیقت رفت...

تورو خدا دیگه بس کنید...برای همیشه دست بردارید از گریه زاریهاتون....از افسردگی هاتون....از ناخوش احوالی هاتون...


صدای گریه های مامان لاله سکوت رو شکست.....هم برای سام گریه میکرد و هم سامان...گریه های از ته دلی که قلب آدمو به درد میاورد....

مامان بیصدا اشک می ریخت و بابا با تاسف و غم زمین رو نگاه میکرد....

این وسط تنها کسی که هیچ واکنشی نشون نداد مهشیدی بود که ماتم زده تو خودش فرو رقته بود....

حتی اشک هم نمی ریخت....

آقاجون بریده بریده پرسید:



-گفت...ی....گفتی سام مرده!؟



نفس آه مانندی کشیدم و گفتم:



-آره مرده.....

Report Page