Boe

Boe

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

ادامه پارت 421


-خب به سلامتی! مبارکتون باشه....

با نازو تکبر گفت:

-ممنون....راستش من اصلا به جاهای کوچیک عادت ندارم...احساس خفگی میکنم تو خونه های تنگ و کوچیک....خونه باید بزرگ باشه....مستقل باشه.....

مینا هم اصلا به اینجور خونه ها عادت نداره...سختمون بود.....

پورخند محوی زدم...بعداینهمه مدت بجای تشکر می فرمایند خونه ی ما تنگ و تاریک و خفه اس!!!!

خودش دوباره گقت:

-تو چخبر؟؟ کی میخوای عروسی کنی.....

-فعلا هیچی مشخص نیست....

لحن سردم درخصوص صحبت دراین موضوع به مذاقش خوش اومد ...شاید واسه همین جرات پیدا کرد وگفت؛

-ایمان جان...من نمیدونم خوشت میاد یا نه....اما... تو اونقدر ماشالله همچی تموم که گزینه هستی که کیسهای خیلی بهتری واسه ازدواج داری....دختر خواهر خودم...منظورم دریاناز....خیلی خوشگل و قشنگ و خوش اندام....الان هم دانشجو رشته روانشناسیه....واقعا تو خوشگلی سرآمد....بنظر من اون انتخاب خیلی بهتریه تا دختر این مَرده با اون عمه ی ایکبیریش...

آخه به امثال زن عمو چی میتونستم بگم!؟ به آدمای گستاخی که نسنجیده حرف میزنن....

با لحنی که بدونه بهم برخورده گفتم:

-این چه حرفیه! یاسمن دختر فوق العادیه...فوق العاده تر از خودش هم خانوادشن....اتفاقا یاسمن از اون مدل دخترهاست که دقیقا میشه با دیدن خونوادش تو انتخاب خودش شک نکرد....هم فاطمه خانم هم فرخنده خانم واقعا عالی هستن و حاج آقا هم که اصلا جای حرف و سخن نداره....

ما یه عمره با این خانواده همسایه ایم تا حالا هم یکبارهم ازشون بدی ندیدم...و ضمنا...تاحالا هیچ دختری خوشگلتر و خوش اندامتر و عزیزتر از یاسمن ندیدم تو زندگیم...اگه میدیدم که همونو میگرفتم....

اون دختر خواهر شما هم خیلی ببخشید ولی کلا فیس و وفاده ی توخالیه! تو زیبایی هم به پلی یاسمن نمی رسه....

متعجب نگاهم کرد و گفت:

-واااا...دریاناز مارو میگی!؟

با تاکید گفتم:

-بله همین دریا ناز شمارو میگم....

اخم کرد و با لحن دلخوری گفت:

-اشتباه میکنی....دریا نظیر نداره!

-از نظر من که تنها کسی که نظیر نداره یاسمن!

پوزخند زد و طعنه زنان گفت:

-خوشبحالت با این انتخابت...ایشالله که خوشبخت بشی...

-مرسی!

ماشینو جلو خونه نگه داشتم...حرفهاش همش با طعنه و کنایه بود اما اصلا اهمیت نداشت....خریدهاشو برداشت و رفت داخل....

با اخم از ماشین پیاده شدم...

تنها چیزی که ازش متنفر بودم دقیقا همین بود...اینکه کسی پشت سر یاسمن و خانوادش بد بگه....

خواستم برم سمت خونه که یه نفر صدام زد:

-آقا ایمان.....

چرخیدم و به پشت سرم نگاه کردم به جایی که یه دختر تو تاریکی ایستاده بود و خیره خیره نگاهم میکرد.....

کنجکاو نگاهش کردم....

قد متوسطی داشت و توپر بود.... 

والبته صورتی بدون آرایش...همچین کسی رو تا بحاا ندیده بودم....

سر به زیر اومد جلو و بعد گفت:

-سلام....

-سلام....

سرشو بالا گرفت...بعد باحالتی خسته گفت:

-دو ساعت اینجا منتظر شماهستم....

متعجب گفتم:

-منتظر من  !؟؟

سرشو تکون داد و گقت:

-آره...منتظر شما......

-من میشناسمتون!؟

-نه ولی من میشناسمتون...من...

مکث کرد...یه نفس عمیق کشید و بعد گفت:

-من سمیه ام...دوست یاسمن....

Report Page