Bnk
پروفسور فرید🧐🧐👨🔬!ادامه پارت 500
-دیگه امشب نق نزنی که ایمام منو نمیبری اینورو اونور...همش سرکاری و فلان و بهمان....
زدم به بازوش و گفت:
-خیلی بدی ایمااان....یعنی میخوای بگی من نق نقوام...
خندید و گفت:
-نه بابا....
-چرا دیگه میخواستی همینو بگی که گفتی...
-باشه نق نقو
-دیدی دیدی گفتس من نق نقوام !؟
-نیستی!؟
-نخیر...معلوم که نیستم...
همینطور که داشتیم باهم کلکل میکردیم یهو آقا رحمان از دراومد بیرون.چشمش که به ما افتاد لبخند زنان گفت: -به به یاسمن خانم و اقا ایمان....همیشه به خوشی!
کلکل با ایمانو از یاد بردمو گفتم:
-سلام عمو رحمان
-سلام عزیز دلم...
با کمی شیطنت ودرحالی که زورم می رسید خودمو براش لوس کنم و صدالبته با واقف بودن به این موضوع که نازم پیشش خریدار داره گفتم:
-میدونین دلم هوس چی کرده عمو!؟
بی اینکه لحظه ای لبخند از روی صورتش کنار بره جواب داد:
-چی عمو جان !؟
با همون حالت لوس جواب دادم:
-بگم بهم میدین!؟
خندید و با گذاشتن دستش رو چشمش گفت:
-روچشمم اصلا تو جون بخوااااه....
لبمو از زیر دندونم آزاد کردم و گفتم:
-شیرینی های تر با مغز بادام و پسته....
خوش خنده خندید و گفت:
-شیرینی تر!؟؟ یه جوری گفته بودی فکر کردم شیر گنجشک ازم میخوای...چشم باباجان چشم ....برگشتنی میارم...
خوشحال و راضی گفتم:
-مرسی مرسی عمووو
خداحفظی کرد و خواست بره که ایمان صداش زد و گفت:
-صبر کن بابا...صبر کن منم باهات بیام....
-باشه
ایمان رو کرد سمت من و گفت:
-تو برو خونه من احتمالا یکم دیر بیام....شام از بیرون میارم...
کنجکاو ودرحالی که خیلی دلم میخواست بدونم چرا میخواد با عمو رحمان بره پرسیدم:
-یعنی میخوای بری شیرینی فروشی!؟
-آره...فعلا
فرصت نشد بیشتر ازش سوال بپرسم و رفع کنجکاوی کنم چون خیلی زود با باباش همراه شد و ازخونه زدن بیرون....