.bn

.bn

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۵۲۹

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


قول داده بود دربست دراختیار هم باشیم و خوشبختانه به قولش هم وفادار موند.

من خواستم بریم بستنی فروشی و اومد...

گفتم بریم خرید و اومد...گفتم بریم رستوران و رفتیم.

و آخرین مرحله ام پل طبیعت بود که بازم چشم گفت و باهم رفتیم.

همونطور که قدم زنان سونه به شونه ، رو پل راه می رفتیم دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم :

-در جریانی من اینجارو خیلی دوست دارم...

دستاشو تو جیب لباسش فرو برد و گفت:

-آره من درجریان تموم علاقه های تو قرار دارم.

یه قسمت از پل ایستادیم.دستمو رو حفاظ آهنی پل گذاشتم و گفتم:

-صدبار بیشتر با سمیه اومدیم اینجا...زمستونا بیشتر.چون یه گروه جوون بودن که ساز میزدن...سمیه از اونی که ویلون میزد خیلی خوشش اومده بود...

تا اینو گفتم زد زیر خنده.فکر کنم باورش نشده بود.

به نیم رخش نگاه کردمو گفتم:

-میخندی!؟ من جدی میگم...

-حالا طرف کی بود و چیشد!؟

اینبار نگاهمو دوختم به رو به رو و بعد گفتم:

-نمیدونم...فقط بعداز شونصدبار اومدن و رفتن فهمیدیم اسمش همایون ...فکر کنم اون مدت سمیه تمام پولاشو ریخته بود تو کیف ساز اون پسره

خاطره ی من به خنده انداختش.نگام کرد و گفت:

-خب...بعدش!؟؟

-خب به جملات....بعدش سمیه تصمیم گرفت و بهش بگه که دوستش داره

-گفت!؟

-آره چی فکر کردی...سمیه اصلا شعارش اینه اگه از کسی خوشت میاد ادا و اصول رو بزار کنار و سریع خشن و چکشی برو بهش بگو...بعدش رفت یه پسره گفت که بهش علاقه داره پسره هم بهش ازش عذرخواهی کرد و گفت یه نفر تو زندگیش هست!

دستی تو موهاش کشید و گفت:

-لابد بعدشم دچارشکست عشقی شدید شد!

گفتن این حرفش از کمبود شناختش نسبت به سمیه نشات میگرفت.

اون اصلا اینطوری نبود.یه جورایی خوب میتونست آدمایی که بقول خودش حس بدی ازشون میگرفت رو فراموش کنه.

لبامو روهم فشردم و با تکون دادن سرم گفتم:

-نووووچ! سمیه که اینجوری نیست...میگه مگه نوح که خداسال عمر کنه...میگه دنیا دوروزه احمق اگه بخواد واسه چندتا پسر پیزوری خودشو ناراحت کنه!

خندید و گفت:

-بابا این سمیه یخچالیتون خیلی باحال .بریم لبو بخوریم!؟

ذوق زده شدم.از فکر سمیه اومدم بیرون و گفتم:

-وای من عاشق خوردن لبو تو هوای اینجوری ام!؟

دستشو دراز کرد و گفت:

-پس بریم....

دستشو گرفت و باهم از اونجا رفتیم.

گفت منو میبره یه جا باحالتر از پل...جایی که بلالشون از پیتزا خوشمزه تر و لبوشون از ساندویچ دونون !

توراه عین بچه ها همش میپرسیدم کی می رسیم و اونم هربار سر به سرم میذاشت ...

دلم خوش بود.و قیمت دل خوش زیادبالاست واقعا تو دنیا چی میتونست مهمتر از

داشتن ارامش ، سلامتی و دل خوش باشه!

و من فقط خودم میدونستم تو چند روز گذشته چقدر بهم سخت گذشت.

دروغ پشت سرهم میگفتم که موندنم رو تو خونه ی حاج بابا توجیه کنم.و بدتر لحظات سختی بود که بعد دیدن اون چند تا عکس گذرونده بودم.

خیلی بد و یخت بودن...خیلی.یه جورایی بابتش اونقدر بهم سخت گذشت بود که حتی فکر کردن بهس هم حالمو بد میکرد.

-یاسمن!؟

با صدای ایمان از فکر بیرون اومدم.پرسیدم:

-هان؟ چیه!؟

-تو فکری...

-نه نه...

-پیاده شو...

پس رسیده بودیم.پیاده که شدم فهمیدم قبلا یکی دوبار باهم ایجا اومده بودیم.

شلوغ بود.باحالتر اینکه کلی پیر و جوون رور آتیش حلقه زده بودن و یا بلال میخوردن یا لبو .. 

پرسید:

-خب کدوم!؟ لبو یا بلال!؟

بدن معطلی گبتم:

-لبووو...

چشمکی زد و گفت:

-ای به چشم.

Report Page