Bmd

Bmd

دنیا

#پارت_۳۴۲



✨✨  تیغ زن  ✨✨



خندیدم و سرمو بالا گرفتم که دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و کاری رو انجام داد که من پیش از این خیلی قاطع و به دلخواه اجازه ی انجامش رو بهش نداده بودم. 

یا حتی اگه انجام داده بود خیلی به دلخواه و علاقه ی من نبوده.

لبهاش لبهام رو بلعیده بودن و من همچنان مونده بودن باید چیکار کنم.

لب پایینیم که کلفت تر و گوشتی تر بود رو بین لبهاش میک میزد.اینکارو با چنان شدتی انجام میداد که من مطمئن بودم بعدش حتما باید رجوع کنم به رژلب تا مبادا نگاه و سوی چشم کسی بیاد سمتشون!

جا مونده بودم از این بوسه فقط چشمام رو بسته بودم و اجازه دادم اون کاری که میخواد رو انجام بده تا وقتی که نفس کم آورد و خودش عقب کشید.

چشماش و لبهاش هردو باهم خندیدن.

یه لبخند پر شیطنتی زد.از اون لبخندها که ردیف دندونای سفیدش نمایان شدن.

یه نفس عمیق و طولانی کشید و بعد گفت:



-آاااااخیش! جیگرم حال اومداااا....هوس کرده بودم نمیدادی که!



سرم رو برگردوندم و به بهانه ی اینکه بلند بشم و خاک و خول نشسته روی لباسم رو بتکونم رو برگردوندم که لبخندهامو نبینه و همزمان گفتم:



-بریم آریو...بریم که خیلی دیر شده...میخوریم به تاریکی!



بلند شد و گفت:



-نه نمیخوریم خیالت راحت ولی باشه میریم که تو خیالت راحت بشه!



کنارهم که قرار گرفتیم دستشو سمتم دراز کرد و گفت:



-دستتو بزار توی دستم بنفشه.میخوام مطمئن بشم خواب نیستم...



لبخند محو و کمرنگی زدم و گفتم:



-نترس.خواب نیستی!



-رو مودی بودن تو بدتر از صدتا خواب آخه!



به خودم اشاره کردم و دلگیر پرسیدم:



-من رو مودی ام !؟



با همون لحن و صدا و حالت شاد و قبراق و سرحال گفت:



-آره دیگه...بعضی وقتها رو مودی و دمدمی هستی.شاید خودت ندونی ولی من که از بیرون تورو میبینم و باهات در ارتباطم اینو میدونم دیگه.گاهی وقتها با من بدبخت خوبی گاهی وقتها بد!

اصلا میدونی چیه؟ زده بود به سرم ازت امضا بگیرم بعدا نزنی زیرش...



اون زد زیر خنده و من چشمامو واسش تو کاسه چرخوندم هرچند بعید بدونم این حرکت من ذره ای اونو ترسونده باشه!

دستمو از دستش بیرون کشیدم و بعد از توی کیفم یه آینه بیرون اوردم و نگاهی به لبهام انداختم.همونطور که انتظارش رو میکشیدم کبود شده بودن.

بهم نگاه کرد و پرسید:



-چی رو نگاه میکنی!؟



سرم رو به سمتش برگردوندم و با اشاره به لبهام پرسیدم:



-کبود شدن نه !؟



-یه کوچولو!



-پس باید رژ بزنم که مشخص نباشن 



-بیخیال بابا نمیخواد!



-از نظر تو نمیخواد ولی از نطر من میخواد.اینچور چیزا هیچوقت از چشمهای تیزبین ترانه و پریا دور نمیمونه!



خندید و گفت:



-عه جدا !؟پس بزن



دست در دست به راه افتادیم.امید نداشتم به اینکه مسیر رو راحت و بی دردسر پیدا بکنه ولی پیدا کرد.

یک ساعتی طول کشید تا خودمون رو به دهی که از قبل قرار بود اونجا برسونیم، رسوندیم.

خیلی خسته نبودم چون قبلش قد یکی دو ساعت خوابیدم هرچند بعدش با اون حس ترس و رها شدن تو دل طبیعت حسابی تا پای سکته کردن رفتم و برگشتم.

وقتی رسیدیم اونجا مردم جلوی دو سه کپر که تیم پزشکی اونجا بودن جمع شده بودن و یکی داخل می رفتن.

فورا رفتم سمت دخترا . نرگس هیجان زده ودرحالی که داشت دست یه پیرمرد رو باند پیچی میکرد گفت:



-بنفشه! اومدین! خدارو شکر....کم کم داشتم نگرانتون میشدم!



کیفمو گداشتم کنار و با لبخند گفتم:



-آره خداروشکر اومدیم!



دوباره کنجکاو پرسید:



-اون زن باردار چیشد هان!؟



با لبخند جواب دادم:



-خدارو شکر بچه سالم به دنیا اومد...بی دردسر و اتفاقی غیر منتظره ی بد...



ذوق زده گفت:



-جدا !؟؟



-آره!



-پسر بود یا دختر !؟



-پسر


-اسمشو چی گذاشتن !؟



خندیدم و گفتم:



-محمد!

Report Page