Bmd

Bmd

دنیا

پارت_۳۲۵



❤️❤️تیغ زن❤️❤️

بدم نمیومد ببینمش


سرم رو تکون دادم و گفتم:


-آره


-پس دنبالم بیا 



از رو تخت سنگ اومد پایین و راه افتاد به سمت سرابالایی.

پشت سرش قدم برمیداشتم و تو تاریکی از اون ارتفاع اطراف رو نگاه میکردم.خیلی چیزی مشخص نبود اما نور چراغ مابقی خونه ها تو دل تاریکی چشمک میزد.

همونطور که راه میرفت گفت:



-نمیتونیم خیلی دور بشیم چون یکم فاصله ش زیاده ولی از همینجا که نگاه کنیم میتونیم ببینیم....بیا نزدیک...بیا دیگه ...پاهات جون ندارناااا...



خودمو بهش رسوندم و کنارش ایستادم.به جاده ی باریکی که دو طرفش باغ بود اشاره کرد و گفت:



-از ابن مسیر که رد بشیم به جاده سربالائیه اونو میریم بالا ....اون چراغهارو میبینی...هوم؟ یکم دقت بکنی از پشت درختها میبینیشون...



 رد دستش رو دنبال کردم تا بهتر بتونم چیزی که بهش اشاره میکنه رو ببینم و بعد که چشمم بهش افتاد گفتم:



-آره دیدم



وقتی اینو از من شنید ادامه داد:



-خب طبیعتا چون مسیر اینجاست نرمالش اینه که ما باید از جاده رد بشیم و اون مسیرو بریم بالا تا اونارو ببینیم ولی خب چون توی ارتفاع هستن از همینجا هم قابل دیدنن...

یکی از اون خونه ها دل منو برده .صبح اونجارو مه میگیره...پنجره اتاقشو وا بکنی از یه طرف چشمه میبینی و از یه طرف شالیزارها و مردمی که دارن رو زمین کار میکنن...

از اونجا به دنبایی بیرون که نگاه کنی بهشت میبینی و بس!

تازه..قسمت قشنگ ماجرا اونجاست که زنها و مردهایی که رو شالیزارا کار میکنن شروع میکنن شعر محلی خوندن...یه صداهایی قشنگی دارن که نگو و نپرس...



هرچی آریو بیشتر اونجارو وصف میکرد من بیشتر کشته مرده ی این روستای دور افتاده ی رویایی میشدم.

شگفت انگیز بود.شگفت انگیز و خیره کننده.

پرسیدم:



-اونجارو بهتون میفروشه؟ همچین حایی بکر و بی نظیری رو !؟



شونه بالا انداخت و گفت:



-نمیدونم.من تحت فشارش نذاشتم و نمیزارم...ظاهرا

میخواسته اونو به پسرش بده ولی پسره با یه دختر تهرونی ازدواج میکنه و میره ساکن همونجا میشه اینجا هم میمونه بلااستفاده...من وقتی فهمیدم به مصطفی گفتم باهاش صحبت کنه اگه قصد فروشش روداشت من هرمبلغی بگه خریدارم...



خنرید و آهسته گفت:



-البته الان دست و بالم تنگه! از بابا هم ممیشه پول گرفت.چوب خطم پر شده...اما میخرمش...یعنی امیدوارم اون بفروشه و اینجا بشه مال من!



هیجان زده گفتم:



-ولی خیلی خوبه! واقعا زیباست!



چشمک زد و گفت:



-آره خیلی زیباست...به پای حسود خانمی مثل تو نمی رسه ها ولی خوب...



اولش نفهمیدم و درست و حسابی متوجه منظورش نشدم یعنی یه جورایی به کلمه ی حسود دقت نکردم ولی یه چندثانیه بعد وقتی اون کلمه حسود بیشتر تو هنم رژه رفت فورا سرمو به سمتش برگردوندم و منعجب بهش نگاه کردم...

Report Page