Blue Bird

Blue Bird

Hinaw @straykidsis

-حتما آهنگی که گذاشتم رو پلی و بعد شروع کنید-


دست های سردش رو چنگ زد، درد داشت! اون گرم نمی شد. دست های چان گرمش نمی کردن...

_ مینهو... خواهش میکنم!

انگشت های بی جونش رو پس کشید. چشم هاش بی رمق تر از همیشه به زمین دوخته شده بودن. لب های خشکش رو حرکت داد و صدای بی روحش رو به گوش پسر مقابل رسوند:

_ تنهام بذار...

حرفی زده نشد. سکوت تنها با صدای در اتاقش شکسته شد. اون رفت... همونجور که خودش خواست. اما چان شب قرار بود برگرده، این رو خوب می دونست. اون تنهاش نمی ذاشت، هرگز!

 شب تنها تایمی بود که می تونست بذاره پسر بزرگ تر توی اتاق و تختش، میون تن سرد خودش بخزه.

به توالت رفت. نیاز به عق زدن داشت تا حالش رو بهتر کنه. ولی چیزی برای بالا آوردن نبود، فقط تکه های روحش کنده شد و با رنگ آبیش روی توالت سفید پاشید.

صحنه زیبایی بود، فقط مینهو می تونست اون آبی رو ببینه، آبی همه جا پاشیده بود. دهنش رنگی بود، با آستین پلیور سفیدش پاکش کرد و به کثیف کاری روحش لبخندی زد.

به سمت آینه رفت. گونه های استخونیش بیشتر از همیشه بیرون زده بودن و موهای خرمایی رنگش روی سرش مرتب بودن. صبح چان شونه اشون کرده بود و حتی اون پلیور سفید رو تنش کرده بود. می گفت بهش انرژی مثبت می ده، اما مینهو حالش بهم می خورد! 

اون از سفید متنفر بود! 

حالت تهوع می گرفت!

به لباسش چنگ زد و اون رو از تنش بیرون کشید. پا تند کرد و به سمت سطل آشغال نیمه پر آشپزخونه رفت. بدون مکثی لباس رو توی سطل کوبید و درش رو بست. 

خوبه... حالا حس بهتری داشت!

زمستون بود، و حالا پسری که لخت بود تنش لرزی کرد. می خواست لباس دیگه ای بپوشه اما نمی خواست. دوست داشت از سرما لذت ببره.  لرزیدن، همیشه برای اون بد نبود. 

به اتاقش برگشت، روی تخت نشست و به تماشای دیوار مقابل مشغول شد. فکرش خالی اما پر بود.  اون به چان نیاز داشت ولی نداشت، می خواست اما نمی خواست، یک وضعیت حال بهم زن!

حتی نفهمید چه مدت مات دیوار مونده. حالا سرش درد می کرد و شب شده بود. 

صدای در اومد، چان برگشت!

_ مینهو...

صدای شکسته اش روی مغزش خط می نداخت. می دونست اذیتش می کنه، می دونست خود خواهه اما نمی تونست ازش دست بکشه. پلک هاش بسته بود و حالا اخم کرده بود.

_ زود باش!

گفت و دست های گرمش رو حس کرد، تن گرمش رو حس کرد، نفس های آرومش، آغوشش...

موهاش نوازش و بعد از اون بوسه ای نسیبشون شد. لب هاش رو حس کرد که روی گردنش خزید. موهای مشکی چان بوی شامپوی همیشگی رو می دادن... یه شیرین تلخ!

قلبش سنگین بود ولی چان براش سبکش می کرد، سبک می کرد وقتی با عشق تنش رو مال خودش می کرد، سبک می کرد وقتی صداش رو توی گوشش می شنید، اون نجوای صادق عاشقانه:

_ دوستت دارم!

قلب مینهو آبی نبود، وقتی اونطور یکی می شدن آبی نبود. 

پس چه رنگی بود؟

بی رنگ؟

بی حس؟

لبخند زد، یک لبخند نرم واقعی!

پلک هاش بسته بود. باید بسته می موند اما گیج شد، گیج شد و بازش کرد.

خودش رو دید که حالا تنها بود، دست چان دور بدنش حلقه نبود و صدای نرمش رو نمی شنید.

اون خیال تموم شد،

یک وهم؟

آبی همه جا پاشیده بود و مینهو بیشتر از همیشه غرق اون سرمای شکننده شد...

.

.

.

.

های، شاید براتون سواله چرا آبی؟ 

شاید بعضیا ندونن ولی آبی توی روانشناسی رنگ ها نماد افسردگیه... همین دیگه امیدوارم حسشو گرفته باشین=)💙

هینا~

ناشناس:

https://t.me/Harfmanrobot?start=387784673

Report Page