Blue

Blue

Saren

"آوای سکوتِ عقربه‌های ساعت، عطر نمدار و دل‌ زده‌ی بارون و در نهایت رویای بی‌انتهایی که تلخ‌تر از همیشه به تاریکی پیوند خورده!

پس درست حدس زده بودم؛ فرار از خاطراتی محو و غبار‌آلود، برای برگشت به حقيقتی آبی‌رنگ هرگز ممکن بنظر نمی‌رسه.

نه حداقل تا زمانی که رنگِ از دست‌رفته و دلگیر نگاهم به قصدِ تماشای تصویری سرد و فراموش شده، زیاد از حد به تیرگیِ خیال تن داده.

از حقیقت دور افتاده‌ا‌م؟!

مطمئن نیستم اما... تو به یاد بیار."

پلک‌های گرم و سوزناکش رو به سختی از هم فاصله داد و بدون مکث روی تخت نیم‌خیز نشست.

نگاه گیج و ترسیده‌ای به اطراف انداخت و درحالی که دستی پشت پلک‌های مرطوبش می‌کشید، کوتاه و آروم صدا زد.

به حقیقت برگشته بود یا هنوزم برای رهایی از رویایی تیره‌رنگ درحال تلاش بود؟! حدسی نداشت...

_هیونگ؟

کلافه از به گوش نرسیدن زمزمه‌ی گرم و همیشگی مردش، دستی میون چتری‌‌های پریشونش کشید و بی‌اختیار اخم دلخوری پشت پلک‌های سرخش سایه انداخت.

بند انگشت‌های سرد و لرزونش رو به آرومی لبه‌ی‌ چوبی‌رنگ تخت قرار داد و خیره به آیینه‌ی کنهه و شیشه‌ای رنگ روبه‌رو، از روی زانوهاش بلند شد.

اما برخورد نگاهش با پنجره‌ی نمدار و بخار گرفته‌‌ی اتاق و به دنبال اون به گوش رسیدن موسیقی دلگیر و آشنای بارون، دلیل مناسبی برای از حرکت ایستادن تپش‌های بی‌تاب قلبش بنظر می‌رسید!

چطور متوجه نشده بود؟

_هیونگ...

با لحن خسته و ملایمی که سعی در پنهون کردن تلخیش داشت لب زد و بازدم بریده و سنگینش رو به آرومی بیرون فرستاد.

انگشت‌های سرد و رنگ پریده‌ی دست آزادش رو به آرومی لبه‌ی دستگیره قرار داد و در صورتی که با فشار کوتاهی درب خاکستری‌رنگ روبه‌رو رو به سمت مقابل هل می‌داد، از اتاق خارج شد.

پنجره‌ی نم‌زده و آوای موج‌های دریا، شمع نیمه‌‌سوز و عطر خاکستر شده‌ی رز و در آخر آغوش گرم و پناهگاه امنی که تنها به یک قلب متعهد بود؛ برای باور به حقيقتی هرچند تلخ و خاکستری‌رنگ کافی بنظر می‌رسید؟! هنوزم مطمئن نبود..

_تهیونگ..

بی‌صدا روی لب‌های خودش زمزمه کرد و

کلافه از لمس سوزِ بی‌رحم نسیم، بافت نازک و سفید رنگش رو به آرومی میون قفل انگشت‌ها‌ش کشید.

دم عمیقی‌ از عطر خنک و آشنای معشوقش گرفت و خیره به جسم بی‌حرکت و دوربین قرار گرفته میون دست‌های تهیونگ، با لحن ملایمی درخواست کرد.

_عکاسی کافیه...

_اوه، بیدار شدی؟

گیج از شنیدن زمزمه‌ی کوتاه و نوازشگر تهیونگ قدمی جلو برداشت و برای واضح شدن دید تارش پلکی زد.

قفل انگشت‌های سرد و لرزونش رو به نرمی دور کمر پسر بزرگ‌تر حلقه کرد و درحالی که سر سنیگن شده و تب‌دارش جایی نزدیک به گردن و شونه‌های تهیونگ مخفی می‌کرد، غمگین و گرفته لب زد.

درسته؛ هنوزم ترس داشت؛ شاید به اندازه‌ی تمام نفس‌های سرد و کم‌طاقتی که به عطر آشنای معشوقش گره خورده بود.

رویای تلخش به پایان رسیده بود؟

_کافیه، آسمون... آسمون داره می‌باره

کوتاه و گرفته زمزمه کرد و بی‌اراده لرز عجیبی از میون مردمک‌های تیره‌رنگ تهیونگ گذر کرد.

چطور متوجه‌ی آوای تلخ و بغض غمگین آسمون نشده بود؟

کلافه از پیشروی افکار سرد و بی‌پاسخش پلکی زد و بدون مکث دوربین قرار گرفته میون دست‌هاش رو لبه‌ی‌ پنجره رها کرد.

انگشت‌های گرم و کشیده‌اش رو به نرمی میون انگشت‌‌ها‌ی یخ زده‌ی پسرک قرار داد و بی‌تردید به سمت مخالف چرخید.

نگاهِ عمیقی‌ به اخم بوسیدنی و چتری‌‌های نامرتب جونگکوک انداخت و درحالی که گوشه‌ی پلک‌های نیمه سرخش رو نرم و طولانی می‌بوسید، روی همون نقطه زمزمه کرد.

_بازم کابوس دیدی آبی؟

_هوم...

_ببینم چشم‌هاتو

گرم و نوازشگر درخواست کرد و پلک‌های خسته‌ی جونگکوک به آرومی از هم فاصله گرفت.

دم عمیقی‌ از بازدم گرم و سنگین مردش گرفت و خیره به مردمک‌های منتظر تهیونگ قدمی جلو برداشت.

بند انگشت‌های باریک و دلتنگش رو به آرومی دور گردن پسر بزرگ‌تر حلقه کرد و هم‌زمان با قرار دادن چونه‌ی ظریفش روی شونه‌ی تهیونگ برای برگشت به آغوشی که انتظارش رو می‌کشید، درخواست کرد.

_بغلم می‌کنی؟

_سردته؟

_فقط بغلم کن...

کلافه از به گوش رسیدن زمزمه‌ی تلخ و غمگین جونگکوک، اخم تلخی پشت پلک‌های بی‌رنگش سایه انداخت و بدون مکث، بوسه‌ی سبکی مابین چتری‌‌های پریشون پسرک به جا گذاشت.

انگشت‌های گرم و دلتنگش رو نرم و ملایم پشت کمر پسر کوچک‌تر حرکت داد و درصورتی که دم عمیقی‌ از عطر شیرین و آشنای گردنش می‌گرفت، برای لحظه‌ای به پلک‌های گرمش اجازه‌ی استراحت داد.

برای برگشت لبخند، به عمق نگاهی تاریک و غرق‌ شده‌، تا چه حد خسته و سردرگم بنظر می‌رسید؟

_فقط آرومم کن...

جونگکوک بدون کوچک‌ترین صدایی روی لب‌های خودش زمزمه کرد و بی‌اراده قطره اشک دلگیری از گوشه‌ی پلک‌های سرخش فراری شد.

انگشت‌های باریکش رو به آرومی پشت گردن و میون تارهای تیره رنگ تهیونگ حرکت داد و به قصدِ پس زدن بلور‌های بی‌رنگ چشم‌هاش، برای لحظه‌ای پلک‌های سوزناکش رو روی هم کشید.

اما فشرده شدن پهلو‌هاش میون دست‌های تهیونگ به دنبال اون قرار گرفتن بدنش روی سکوی چوبی‌رنگ پنجره، دلیل مناسبی برای فاصله گرفتن پلک‌هاش از هم بنظر می‌رسید.

_نترس، دارمت

_نمی‌ترسم

جونگکوک با لحن ملایم اما دلگیری زمزمه کرد و بی‌اختیار اخم محوی میون چتری‌‌های تیره رنگ تهیونگ سایه انداخت.

انگشت اشاره‌ی دست آزادش رو به نرمی زیر گردن و استخون بوسیدنی‌ای ترقوه‌اش حرکت داد و درحالی که پوست حساس و شیری‌رنگ گردنش رو خیس و طولانی می‌بوسید، روی همون نقطه لب زد.

_بوی بارون گرفتی...

گیج از پخش شدن زمزمه‌ی ملایم اما عجیب تهیونگ پلکی زد و انحنای لب‌هاش به لبخند کمرنگ و غمگینی بالا کشیده شد.

بند انگشت‌های دست آزادش رو نرم و نوازشگر زیر گودی‌چشم و استخونِ گونه‌ی تهیونگ حرکت داد و خیره به عمق مردمک‌های گرم و دلتنگ پسر بزرگ‌تر، برای لحظه‌ای کوتاه به فکر فرو رفت.

حق با تهیونگ بود؛ عطر دل زده‌ی بارون، یادگار دلگیرِ خاطرات گذشته و در نهایت تصویر رویای تیره‌رنگی که هر شب درحال تکرار بود؛ هرگر قصد به رهاییِ قلبِ ناآروم و خسته‌ی معشوقش رو نداشت؟ اینطور بنظر می‌رسید.

_بازم غرق شدی آبی؟

_غرق شدم...

تلخ و کوتاه زمزمه کرد و لب‌های تهیونگ به نرمی روی لب‌های نیمه‌بازش کشیده شد.

انگشت‌های گرم و بی‌‌تابش رو نرم و ملایم روی پهلو‌های جونگکوک حرکت داد و بوسه‌ی طولانی‌ای زیر لب‌های اناری رنگش به جا گذاشت.

دم عمیقی‌ از بازدم سبک و شیرین پسرک گرفت و در صورتی که کمر ظریفش رو بیشتر از قبل به آغوش می‌کشید، خیره به موج‌های سرد و ناآروم دریا، روی همون نقطه لب زد.

_نترس آبی، بازم پیدات می‌کنم...

Report Page