Blue

Blue

#Tiro ; T.me/@FictionaryNotes


تسلا بخش ذهن آشفته و نگران یونگی، در آنجا حضور نداشت و فقط صدای حجیم و فراوان دانشجو‌های سرتاسر دانشگاه که در صنف غذاخوری حاضر شده بودند، گوش مرد رو پر کرده بود.


بدون هیچ توجه کوتاهی به صداهای اطراف‌ش، در ذهن خود به مشغله‌های درسی و البته چیزهایی که نمی‌فهمید، رجوع کرده بود.


+ ‌"چی می‌شد اگه بیاد؟!


ذکر ناخداگاه ذهن و لب‌های یونگی شده بود، با این که منتظر پسرک کوچکی بود که دو سال ازش کوچکتر بود، هیچ نگاه‌ش رو به سمت در نبرده بود و فقط پارکت‌های آبی رنگ زمین رو تماشا می‌کرد.


حس آبی‌ یا خاکستری رنگ و خاصی وجود یونگی پسرک سال سوم رو در بر گرفته بود، ظاهراً بوی عجیب گل سرخی که گم کرده بود، به مشام پسرک می‌رسید.


متفاوت‌تر از هر رنگ و بویی، این رنگ و بو با همه فرق می‌کرد.

سرش رو بالا گرفت و چشم به ورودی نسبتاً خلوت صنف غذاخوری گره خورد.

چشم‌های قهوه‌ای و سردش به چشم‌های همرنگ خودش ولی گرمی که در ورودی سالن قرار داشت، گره خورد و لبخند ملیحی روی لب‌های پسرک شکل گرفت.


جیمین با موهای آبی رنگ، آهسته به سمت پسرک بزرگتری که روی صندلی تنها نشسته بود، قدم برداشت و در نهایت با ظرف غذا و چند کتابی که در دست داشت، بر روی صندلی نشست.


با قیافه‌ی آرومی که مشخص بود مشکلی پیش اومده، روی صندلی نشسته بود اما جیمین هیچ حرفی نزد تا زمانی که یونگی رو به پسر لب زد:

+ چی شده؟


قیافه‌ش رو در هم کرد و همین که غذا می‌خورد و کتاب‌هاش رو از نَظَر می‌گذروند، با چشم‌های نسبتاً پر پاسخ داد:

+ هیچی از هندسه نمی‌فهمم!


پوزخند شیرینی زد و با لبخند گرمی رو به جیمین ادامه داد:

+ این که گریه نداره، داره؟


جیمین اولین قطره اشک‌ش رو که روی گونه‌هاش سرازیر شده بود رو پاک کرد و گفت:

+ نمی‌خوام!

یونگی کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:

+ اگه من بهت یاد بدم چی؟ اونوقت دیگه گریه نمی‌کنی؟!


جیمین نگاه حیرت‌زده‌ای به یونگی زد و گفت:

+ واقعاً؟!

_ اوهوم

یونگی هر دو دست‌ش رو از هم فاصله داد و با لبخند گرم دیگه‌ای رو به پسرک لب زد:

+ بیا!


~~~~♡~~~~~♡~~~~~

اگر دوست دارید ادامه دار بشه حتما نظر بدید 🤍

Report Page