Blue

Blue

Runin

صدای قدم‌هایی که آروم آروم به در نزدیک می‌شد باعث پرش عصبی پلک‌های پسر شده بود!


دسته‌ی چاقو رو توی مشتش فشرد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه، اینبار دیگه قرار نبود از تصمیمش منصرف بشه؛ به هیچ وجه!


چند ثانیه بعد در باز شده و تهیونگ می‌تونست حضور منفور ترین فردِ زندگیش رو توی اتاق احساس کنه!


_نمی‌تونی گولم بزنی پرنده کوچولو، لرزش پلک‌هات بهم می‌فهمونه که بیداری!


 از گرمی نفس‌های جونگ‌کوک_که به گوشش می‌خورد_احساس انزجار می‌کرد، تهیونگ حتی از بوی خنکِ آبنبات نعنایی که از دهن مرد بیرون می‌اومد هم متنفر بود.


 چشم‌هاش رو از هم باز کرده و با پنهان کردن چاقو پشت سرش از روی تخت بلند شد.


 جونگ کوک لبخند مهربونی زد و دستش رو به قصد نوازش گونه‌ی تهیونگ بلند کرد اما پسر کوچک‌تر خودش رو عقب کشید و باعث شد دست مرد توی هوا خشک بشه! 


_بهت هشدار داده بودم که بی اجازه لمسم نکنی!


_برای نوازش پرنده‌ی آبیم نیازی به اجازه ندارم.

با شنیدن اون لقب قدیمی پوزخندی روی لب‌هاش شکل گرفت و از روی تخت بلند شد.


_پرنده‌ای که توی قفس زندانیه، نیازی به نوازش شدن نداره جونگ‌کوک!


مرد بزرگ‌تر نفس تندی کشید و تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه، مو آبی قرار نبود حالا حالا ها دست از لجبازی برداره.


_بهت گفتم موقتیه.


_زندونی شدنم توی این اتاق لعنتی موقته؟! چطور می‌تونی بعد از سه روز ناپدید شدن همچین مزخرفاتی رو به‌ هم ببافی؟! فکر کردی انقدر احمقم که حرفات رو باور کنم؟!


 تهیونگ می‌خواست برای فریب دادن جونگ‌کوک هم که شده بهش پرخاش نکنه، اما لعنت نمی‌تونست جلوی زبونش رو بگیره!


مرد بزرگ‌تر هیچ جوابی به حرف‌هاش نداد، در عوض بهش نزدیک و نزدیک‌تر شد و با چنگ زدن مچ دستش اون رو عقب کشید و چاقویی که پشت سرش مخفی کرده بود از توی دستش بیرون آورد.


_می‌خوایی اینجوری مشکلاتمون رو حل کنی.


می‌تونست ترس و بهت زدگی رو توی چشم‌های تهیونگ تشخیص بده.


 پرنده‌ی کوچولوش اون رو احمق فرض کرده بود و تصور می‌کرد می‌تونه دورش بزنه! جونگ‌کوک از همون لحظات اول می‌دونست چی توی مغز پسر می‌گذره، اما صبر کرده بود که خودِ تهیونگ به کار اشتباهش اعتراف کنه.


_من... نمی‌خواس‍...


_بیا تصور کنیم که موفق شدی، بعدش چی؟ فکر می‌کنی خلاص شدن از دست من به همین آسونی‌‌هاست؟!


با سکوت مو آبی صبر جونگ‌کوک از بین رفت. دستش رو با خشونت دور گردن تهیونگ حلقه شده و اون رو به دیوار کوبید.


_ چرا ترسیدی عسلم؟! یالا، کارت رو تموم کن! مگه همین رو نمی‌خواستی، ببین من حتی مقاومت هم نمی‌کنم. 


چاقو رو بین دست‌های‌ لرزون پسر جا داده و درست کنار گوشش لب زد:


_ خودت رو ببین، جرات این رو نداری که بهم آسیب برسونی! چون من خیلی خوب نقطه ضعفت رو می‌دونم.


گاز آرومی از گردنش گرفت و با صدای تاریکی ادامه داد:


_تو عاشقمی، انقدر زیاد که به خاطر من حاضر شدی خانواده و دوستات رو بفروشی، با پای خودت توی این قفس بیایی. 

تهیونگ چشم‌هاش رو روی هم فشرد، اینبار دیگه نه، نباید اجازه می‌داد که اون عوضی دوباره احساساتش رو به بازی بگیره‌. خیلی وقت پیش فهمیده بود عاشق آدم اشتباهی شده، یکبار برای همیشه باید تمومش می‌کرد.


تیزی رو بالا برد و اون رو توی پهلوی مرد فرو کرد، می‌تونست گرمی و داغی اشک‌های که روی گونه‌هاش می‌ریخت رو احساس کنه. 


_متاسفم.


جسم زخمی مرد رو به عقب هل داد و به سرعت از اتاق بیرون زد، عجیب‌تر اینکه جونگ کوک بدون هیچ مقاومتی اجازه داد که از دستش فرار کنه!


 زخمش کاری نبود، صرفا یه خراش نه چندان عمیق که نمی‌تونست اون رو از پا دربیاره اما انقدر توی بهت فرو رفته بود که نمی‌تونست تکون بخوره. انتظار این کار رو از تهیونگ نداشت!


پرنده‌ی کوچولوش یکبار برای همیشه بهش خیانت کرده و خودش رو توی بد دردسری انداخته بود. پیدا کردن اون گستاخِ لجباز برای جونگ‌کوک هیچ کاری نداشت، اما مرد می‌خواست بدونه تهیونگ قراره تا کجاها پیش بره و بعدش، تاوان از بین بردن اعتمادش رو به بدترین شکل ممکن ازش می‌گرفت.



ادامه دارد...


امیدوارم دوستش داشته باشید عسلیا، چون ادامه‌ی سناریو به نظرات شما بستگی داره.

Report Page